پیراهنشو به تن کرد و برای چندمین بار توی آیینه بزرگ اتاقش نگاهی انداخت. به ظاهر آراسته خودش لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
به این فکر میکرد چه کلماتی برای درخواست از سوهو مناسبه. هرچند سوهو به هیچ عنوان سختگیر نبود و حتی اگه سهون ناگهان دستشو میگرفت و همراه خودش به کوهستان میبرد اعتراضی نمیکرد ولی سهوناونقدرا هم بی نزاکت نبود.
بهترین کلمات، بهترین ظاهر و بهترین زمان میتونست نشونه ای از احترام و اهمیت به سوهو باشه.
* برام فنجون چای بیار!
مقابل سالن پذیرایی به دختر خدمتکار گفت و لحظه ای که وارد سالن شد با دیدن دسته گل ارکیده روی میز یخ زد.
چه کسی توی دنیا از گل هایی به اون زیبایی متتفر بود؟
قطعا فقط اوه سهون.
سر جا خشک شده بود.
انگار حتی توانایی حرکت کوچکترین عضله بدنشو نداشت.
+ ارباب زاده.... چای تون.
* این گلا..... پارک چانیول اینجاست؟
خانم یانگ که مقابل در سالن سینی حاوی فنجون چای رو از دختر خدمتکار گرفته بود تا برای ارباب زاده مورد علاقهش سرو کنه با دیدن حالت چهره سهون کمی جا خورد و خیلی سریع جواب داد
+ بله.... مدتی هست که به عمارت اومدن.
* الان کجاست؟
سهون با عصبانیت به سمت خانم یانگ چرخید و با اخم غلیظ روی پیشونیش پرسید
+ الان.... فکر میکنم توی گلخونه باشن.
انگار تمام انرژی بدنش لحظه تخلیه شد.
حتی ایستادن هم براش سخت و دشوار بود.
نمیتونست مقابل افکارش مقاومت کنه. نمیخواست به اتفاقاتی که ممکن بود توی گلخونه بیوفته فکر کنه. نمیخواست به اینکه دیدارهای چانیول با سوهو دلیلی نداشت اهمیت بده ولی اون گلهای ارکیده، نگاه های چانیول به سوهو و جوری که ازش مراقبت میکرد.
همه و همه سهون رو به یک جواب میرسوند.
جوابی که حتی از فکر کردن بهش فراری بود.
جوابی که کل وجودشو به وحشت می انداخت و تنها فرار ازش میتونست راه حل باشه.
هرچند سهون همیشه توی برخورد با مشکلاتش شجاع بنظر میومد ولی اون فقط یک پسر بچه آسیب دیده داخل وجودش داشت .
اون راحت میترسید و عصبی میشد. نمیتونست درست تصمیم بگیره و فرار کردن و یا بد رفتاری کردن تنها راه حل های مقابلش بود. این فقط ضعفش نسبت به سوهو رو نشون میداد.
پس بدون حرف دیگه ای به اتاقش برگشت.....اما در مقابل سوهو داخل گلخونه نمیتونست از چالشی که مقابلش بود فرار کنه.
نه جایی برای رفتن داشت و نه شخصی که بهش پناه ببره.
گیج و سردرگم بود و تصمیم گیری براش دشوار بود.
چانیول مقابلش نشسته بود.
مضطرب و دست پاچه بود و این سوهو رو میترسوند.
همیشه از مکالمه های جدی میترسید و حالا چانیول بعد از مدت زیادی که به اونجا اومده بود زیادی جدی بنظر میومد اونم بعد از گفتن جمله+میخوام حرفی بهت بزنم+ و حالا مدت طولانی سکوت کرده بود.
سوهو از پارچ روی میز کمی آب داخل لیوان خالی کرد و به سمت چانیول گرفت.
چه طور میتونست نادیده اش بگیره؟ بعد از رفتن سهون از عمارت برای سالها با چانیول ملاقاتی نداشت و جشن تولد ارباب اوه زمانی که تمام خاندان اشراف به عمارت دعوت شده بودن دوباره باهم برخوردن.
چانیول متفاوت تر از قبل بود. قد کشیده بود و چهره ای جا افتاده تر از ۱۲ سالگیش داشت .
اونا هیچوقت مکالمه درستی باهم نداشتن چون چانیول، سهون رو همراهی میکرد سوهو همیشه از دور به اونا نگاه میکرد و زمانی که چانیول برای حرف زدن باهاش نزدیک شده بود این سوهو بود که جا خورد.
انگار تمام اونپس زده شدن ها و اون شایعات پشت سرش از بین رفته بود.
چانیول به ملاقاتش میومد و ساعت ها کنارش میموند.
همیشه مراقبش بود و بجز محبت چیزی ازش دریافت نکرد.
سوهو همیشه سپاس گزار این دوستی بود. دوستی که همیشه از سمت چانیول جور دیگه ای تعبیر میشد.
" دوست دارید داخل باغ کمی قدم بزنیم؟
با پیشنهاد سوهو از جا بلند شد.
شاید قدم زدن کمی به غلبه اضطرابش بیشتر کمک میکرد.
همراه سوهو به سمت باغ قدم برداشتن.
از نیم رخ به چهره سوهو خیره شده بود.... مثل همیشه پر از آرامش بود.
زمانی که بعد ۶ سال از رفتن سهون، سوهو رو داخل مهمونی ارباب اوه دید نمیتونست ازش چشم برداره. اون خیره کننده بود و حتی تماشای چهره معصوم و درخشانش چانیول رو هیجان زده میکرد. همینطور که همه مهمونا شیفته زیبایی چهره و رفتار پر از متانتش شده بودم.
شاید برای اولین بار چانیول جسارت نزدیک شدن به سوهو رو پیدا کرد و چقدر میتونست خوشحال باشه که سوهو همیشه اونو با آغوش باز می پذیرفت.
کوچکترین موضوعات درمورد سوهو براش پر از جذابیت بود.
اینکه عاشق گیاهان بود چانیول رو به سمتی کشوند که کمیابترین گلی که داخل کشور بودو پیدا کنه و پرورشش بده چون سوهو هر بار با دیدن اون گل های ارکیده لبخندی به درخشانی خورشید روی لبهاش میکاشت.
چانیول سرشار از خواستن سوهو بود. افکارش و بدنش اونو دائم به سمت سوهو میکشید ولی میدونست فاصله ی بین اونا به سختی قابل جبرانه.
خیلی زود چانیول متوجه وسواس ارباب اوه نسبت به سوهو و علاقه سونیا بهش شد پس تصمیم گرفت تا زمانی که لازم بود مثل یک دوست خوب کنار سوهو بمونه .
نمیدونست به زودی بیماری به ارباب اوه غلبه میکنه و اونقدری شانس بهش رو میاره که سونیا ناگهان مجبور به ترک عمارت میشه چون قلب چانیول دیگه صبور نبود و بی قراری هاش برای داشتن سوهو کنار خودش غیر قابل تحمل بود.
اون مدت زیادی بود که کلبه چوبی ویژه ای رو برای سوهو ساخته بود چون میدونست سوهو عاشقش میشه و حالا اون کلبه فقط درحال خاک خوردن بود. درست مثل احساسات چانیول.
+ این مدت به دهکده پوم چان رفته بودم.
" واقعا؟ شنیده هم اونجا طبیعت منحصر به فردی داره.
+ درسته واقعا زیبا بود. کوهستان ، جنگل هایی که با درخت های گردو و فندق پوشیده شده بود و سمت دیگه دهکده تمام مردم مشغول ماهیگیری بودن. راستش...
مقابل سوهو ایستاد تا اونو متوقف کنه.
- یک ویلای بزرگ و قدیمی توی دهکده بود که مدت زیادی رها شده بود پس منم اون از صاحبش خریدم. کمی سخت بود ولی موفق شدم.
"بهتون تبریک میگم.
- سوهو.
چانیول مضطرب بنظر میومد و سوهو میترسید. از حرفی که چانیول بعد از این قراربود بگه .
- من... میخوام همراه من به اون ویلا بیای و با من زندگی کنی. میدونم شاید برات عجیب باشه ولی.... این چیزیه که مدت زیادی بهش فکر کردم. نمیخوام با قبول درخواست من قراره بهم مدیون باشی و لزوما من درعوض چیزی ازت بخوام. همینکه کنارم زندگی کنی برام کافیه.
به خودش جرئت داد تا جلو تر بیاد و دست های سوهو رو بگیره در حالی که به به وضوح لرزششو حس میکرد
-ارباب اوه بیماره و بعد از.... منظورم اینکه تو دلیل دیگه ای برای موندن اینجا نداری. میتونی یک زندگی جدید کنار من داشتهباشی.
سوهو دستشو عقب کشید.
"ارباباب زاده پارک . من....
-لازم نیست الان جوابی بدی. من میتونم تا هر وقت که بخوای صبر کنم. همین طور که تا الان صبر کردم. من منتظرت میمونم. پس لطفا عجولانه تصمیم نگیر و خوب درموردش فکر کن سوهو.با وجود اینکه میدونست سوهو قرار نیست به راحتی درخواستشو قبول کنه ولی امیدوار بود یکبار هم شده شانس اینو داشته باشه تا کنار سوهو باشه.
همیشه به موقعیت سهون غبطه میخورد درحالی که سهون همیشه بیزاریشو از سوهو به زبون میاورد و چانیول خودشو درگیر شناختن اون پسر زیبای توی عمارت اوه نکرد ولی بعد از سالها و دیدن سوهو توی اون جشن نمیتونست خودشو متوقف کنه و تا اون لحظه برای بودن کنار سوهو هر بار با بهانه های مختلف به عمارت اوه اومده بود درحالی که به وضوح شاهد علاقه سونیا به سوهو بود ولی حالا که خبری از سونیا نبود بهترین فرصت برای چانیول بود.
نمیخواست مثل یک بازنده باشه پس با خرید اون ویلا توی دهکده پوم چان همه چیزو سریعتر پیش برد.
ولی نمیدونست با این درخواستش از سوهو چه طوفانی توی ذهنش به راه انداخته بود.
طوفانی که ذهن درهم سوهو رو بیشتر زیر و رو کرد.Leucanthemum
YOU ARE READING
The broken
Fanfictionدروغ های یک خانواده دوری ها و فرار از واقعیت تا کی میتونست ادامه داشته باشه؟ وقتی همه چیز برملا بشه روابط چه جوری تغییر میکنن؟ ✲کاپل:هونهو ✲نویسنده: leucanthemum ✲روز های آپ: _ ✲وضعیت: پایان یافته (۳/مرداد/۱۴۰۳)