part 7

98 36 17
                                    

بین کوهی از مدارک و کاغذ های خاک خورده نشسته بود و برای پیدا کردن مدرک جدیدی دائم اونارو زیر و رو میکرد.

هرچند فکر میکرد این پرونده ففط یک اختلاف خانوادگی معمول باشه ولی انگار خانواده بک راز های زیادی داشتن.

سهون بعد ملاقت کوتاه با پسر ارشد رئیس بک قبول کرد عنوان وکیل اونارو داشته باشه و طرف مقابل همسر دوم و جوون رئیس بک بود.

هر کسی از دور اونارو میدی فقط یک جمله توی سرش نقش میبست. اون زن با حیله گری پیر مرد رو فریب داده تا اموالشو به دست بیاره.

سهون نمیخواست قضاوت کنه اون فقط باید مطمئن میشد پرونده رو ببره!

با باز شدن ناگهانی در سرشو بالا گرفت.
انگار تمام مدت منتظر بود کسی به کمکش بیاد.

ولی سمت دیگه سوهو با دیدنش جوری که کف سالن کتابخونه نشسته بود شوکه شد

" اوع.... معذرت میخوام. نمیدونستم اینجایید.

سهون اخمی کرد و دوباره با برگه ها مشغول شد.

*اگه میخوای چیزی برداری، بردار.
اون واقعا اوه سهون بود؟ عملا زمانی که از دهکده برگشته بودن تا الان هیچ مکالمه ای نداشتن و البته که سوهو سعی میکرد حتی مقابل هم قرار نگیرند
اون میدونست سهون ازش متنفره. و با حرف هایی که اونشب‌بارونی سهون گفت حالا مطمئن شده بود. پس نمیخواست باعث آزرده شدن سهون بشه.

ولی حالا مقابلش بود.
به آرومی از کنار آزاد کاغذ ها عبور کرد و به سمت قفسه کتاب‌های کنار پنجره رفت.

کنجکاو بود.... سهون و با اون حجم برگه چیکار داشت؟
از خدمتکارا شنیده بود که حالا وکیل برای یک خانواده قدرتمند شده ولی چرا کتابخونه؟

* هووووف....
سهون که از چندین ساعت مطالعه و جست و جو حسابی خسته بود به بدنش کش و قوسی داد.

انگار کاملا حضور سوهو رو فراموش کرده بود و زمانی که سوهو از کتابخونه خارج شد دوباره حضورشو به یار آورد. 
چه جوری انقدر بی سر و صدا بود؟

هرچند که شاید سخت به نظر میومد ولی سهون بابت این کار از چانیول ممنون بود. 
تمام مدتی که به عمارت برگشته بود مثل یک تعقیب کننده دائما رفتار همه رو تحت نظر داشت و هر بار دیدن سوهو اونو عصبی میکرد. اون فقط زیادی حساس شده بود ولی حالا که کاری برای انجام داشت همه چیز ساده تر بود.

به ضربه ای کوچک که به در خورد سهون بله زیر لبی گفت و اجازه داد فرد پشت در وارد کتابخونه بشه.

هرچند فکر نمیکرد بجز خانم یانگ و یا شاید سوهو ، مینجو رو مقابل خودش ببینه.

* تو اینجا چیکار میکنی؟
سهون با تعجب پرسید.

البته که مینجو جوابی به پرسشش نمیداد.

گلدون گلی نچندان کوچک توی دست داشت و باید اقرار میکرد اون زیبایی لحظه ای سهون رو محصور خودش کرد‌
ایستاد تا به دختر کوچک که انگار دیگه تحمل نگه داشتن گلدون رو نداشت کمک کنه.

The broken Where stories live. Discover now