فروپاشی....
زمانی که شخصیت و تمام باور های فرد بر اساس یک فکر اشتباه شکل میگیره و اون لحظه ای تمام حقیقت مثل یک سیلی محکم توی صورت کوبیده میشه،درست انگار صاعقه ای به بدن برخورد کرده و بجز درد و شوکه بودن چه توضیحی میشه به موقعیت داد؟
بیشتر از ۱۰ سال هر روز و هر روز به یک سوال فکر کردن که چرا باید زندگی من و خانواده من با بقیه فرق داشته باشه؟ چرا ما مثل یک خانواده کامل و بی نقص نیستیم؟ چرا فقط چند غریبه توی یک عمارت بزرگ هستیم و چرا حالا اون شخصی که همه چیزو از دست داده منم.....
سوالاتی که ذهن و روان سهون رو دائما نوشخوار میکرد و حالا سهون نمیدونست باید بابت این سال ها احمق بودن خودش عصبی باشه یا فقط به خاطر تمام اشتباهات پشیمون ولی فقط یک کلمه حالشو توصیف میکرد.
احساس مرگ....
تک تک سلول هاش انگار تمام خاطرات این ۱۴ سال رو به یاد داشت و سهون حالا هر لحظه ای که مقابل صندوقچه مخفی مادرش نشسته بود و لابه لای خاطرات گذشته از دید مادرش دست پا میزد.
روزی که مادرش عاشق پدرش شد، روز ازدواجشون و تا اولین قدمی که سهون برداشته بود.
سهون میتونست احساسات مادزشک تک به تک حس کنه و بد تر از همه زمانی بود که خاطرات مربوط به روز ورود سوهو به عمارتو خوند.
درسته.... بعضی از حقایق اونقدری دردناک هستن که گاهی دونستن اونا یک پشیمونیه ولی حسی که الان سهون داشت پشیمونی از فرار واقعیت بود.
تمام این سالها جواب مقابل چشم هاش بود و چه طور مثل یک احمق چشمشو رو هرچیزی که باید میدید بسته بود؟
خنده دار بود که تمام مدت منتظر حرف های یک غریبه بود تا جرعت روبه رو شدن با همه چیزو بدست بیاره. باید از آقای چویی تشکر میکرد که همچین احمقی رو از خواب زمستونی بیدار کرد.
دوطرفه سرشو با دست هایی که روی زانوش تکیه داده بود گرفته و به آخرین صفحه ای که مادرش توی خاطرات زندگیش حک کرده بود برای بار هزارم خیره شد.
جمله ای که درد و فشارشو حتی سهون هم حس میکرد.
^ روزی که سهون، پسر عزیزم تمام واقعیت رو بفهمه. میتونم تصور کنم شونه های کوچکش چه جور زیر این فشار خمیده میشه و چقدر دردناکه که به عنوان یک مادر نمیتونم کاری برای پسر عزیزم انجام بدم.
این خانواده.... نه درستش اوه یون، عشق اشتباهی که من به دامش افتادم حالا علاوه بر خانواده خودم، به پسر بچه ای بی گناه و پاک هم آسیب زده. سوهوی بیچاره.... هربار به چشماهی سیاه و شیشه ایش نگاه میکنم.... هربار که پا به اون اتاق میزاره انگار کسی با چاقوی ای نافذ روح منو خراش میده. ساعت ها خودمو توی اتاق حبس میکنم چون نه اونقدری شجاعم که با واقعیت رو به رو بشم و نه اونقدری سنگدل که به همه چیز بی تفاوت باشم.
اون فرشته زیبا با بال های شکسته و اوهیون.... مردی که قانونا همسر منه چه جور هر روز بیشتر و بیشتر روح پسرک رو از بین میبره.
کاش اونقدری جسور و شجاع بودم تا سوهو، سهون و دختر عزیزم سونیا و در آخر خودمو از این عمارت و صاحبش نجات بدم.
افسوس.... گناه و ترس درست مثل آویزی از جنس فولاد دور گردنم پیچیده و هر روز با بیدار شدن احساس مرگ رو تجربه میکنم.
طفلک بیچاره سوهو....
وای به حال پسر عزیز سهون روزی که قلب کوچک و بی طاقتش حقیقتو درمورد پدر قهرمانش بفهمه. پدری که براش مثل یک بت طلا با ارزشه و تنها یک پوسته ای توخالی از تجمله^
اشک های گرم روی گونه سهون سقوط میکرد....
مادرش میدونست روزی سهون اینجور درهم میشکنه و اون اخرین یاداشتی بود که ثبت کرد.
یادداشتی که بعد از اون به بستر بیماری افتاد و بعد از چند ماه دست و پا زدن با بیماری که هیچ پزشکی درمانی براش نداشت چشم هاشو برای همیشه بست.
حالا سهون با این تنهایی و فروپاشی چه میکرد؟
دوست داشت به اتاق مادرش پناه ببره و سرشو روی زانو مادرش بگذاره و با نوازش گرم و لطیف همه چیزو فراموشکنه.
اینکه یک پسر ترد شده ست.
اینکه یک گدای دائم محبت پدرشه
اینکه هرچقدر برای عالی بودن تلاش میکنه تنها یک تحسین خشک و خالی بدون هیچ حسی از پدرش تحویل میگیره.
پدرش؟
اون مرد.....
درست مثل مرده ای متحرک با قدم هایی که به سختی روی زمین میکشید از اتاق خارج شد.
بدون اینکه تاملی بکنه وحشیانه لگدی به در اتاق ارباب اوه کوبید و اونو باز کرد.
سر و وضع آشفته و پر از گل و لای و موهایی که شلخته در هرجهت روی صورتش ریخته شده بود و پیر مرد بیمارو از صدای مهیب باز شدن در بیشتر شگفت زده کرد.
₩ سهون....
مقابل تخت ایستاد و با نگاهی زهرآگین تنها از لابه لای موهاش به مرد پیر و بیمار خیره شد.
^ نمیدونستم از بندرگاه برگشتی....
سرفه های پشت سر همباعث شد ارباب اوه دستمالی رو مقابل دهانش بگیره و سهون با نگاه خیره تنها پوزخندی زد.
به حالش خودش...
به خاطر بدبختی که این مرد برای اون، مادرش و سونیا و از همه مهم تر سوهو به بار اورده بود و حالا سهون نمیتونست هیچ کاری در قبالش انجام بده.
چون اون حالا درست یک تیکه گوشت فاسد بود که بوی تعفنش همه عمارتو پر کرده.
*چه طور تونستی این سالها زنده بمونی؟
بعد ازمدت طولانی سکوت سهون با صدایی که از هر زمانی گرفتهتر و عمیق تر بود پرسید.
ارباب اوه شوکه بود......
*بدون هیچ احساس عذابی زندگی کردی.... مثل یک اشراف زاده لباس پوشیدی، به مهمونی رفتی،خوشحال بودی و حالا..... حالا فقط منم که احساس درماندگی میکنم؟
^ اوه سهون..... این چه طرز حرف زدنه؟
انگار پلنگی از قفس رها شده به سمت تخت پدرش یورش برد و محکم یقیه لباسشو توی چنگ زیگد.
* با من درمورد رفتار درست حرف نزد مردک فاسد....تو.....چه طور تونستی به یک پسر بچه تجاوز کنی و در کمال وقاحت اونو مثل یک عروسک بی ارزش به خونهت بیاری و اسیرش کنی؟ اونقدری پستی که حتی نگاه کردن بهت نفرت انگیزه اونقدری کثیف و منزجر کننده.....
یقیه مرد و به شدت رها کرد درحالی که تمام مدت تک تک کلماتشو توی صورت مرد بیمار میکوبید.
شوکه بود.... چه طور سهون حقیقتو فهمیده بود؟
^ سوهو.....اون بهت چیزی گفته؟
به سختی بالاخره به زبون اورد.
سهون که برای کنترل خشمش شلخته وارد توی اتاق نیمه تاریک قدم برمیداشت با خنده ای از سر خشم و حرص ایستاد
خنده ای بیشتر و بیشتر اوج میگرفت و سهون هر لحظه به نقطه انفجار نزدیک تر میشد.
*خنده دارهههه... واقعا... حتی الانم برات مهمه که سوهو حرفی زده یا نه؟ چیه؟ نکنه حفظ ظاهر اشرافیت قبل مرگ انقدر برات مهمه؟ میخوای اون هیولای منجز کننده و کثیف درونتو برای همیشه مخفی کنی و خودتو همچنان یک مرد شریف و خانواده دوست نشون بدی؟ اونم درحالی که از یک سگ ولگرد کم ارزش تری؟
^اوه سهون!
اوه یون به سختی داد کشید.
سهون بی مهابا گلدون روی میزو برداشت و اونو به شدت کنار تخت پدرش به زمین کوبید.
*خفه شو..... چه طور میتونی داد بزنی؟ به غرورت بر خورده؟ اونم درحالی که حتی لیاقت نداری درمورد همچین موضوعی فکر کنی؟ تو..... قسم میخورم فقط اگه اینجور مریض و رقت انگیز نبودی جور دیگه ای باهات رفتار میکردم. به خاطر دردی که به مادرم دادی،به خاطر بی توجهی که تمام سالها به من و سونیا داشتی،باخاطر آسیبی که سوهو زدی..... به خاطر همه چیز....
سهون داد میکشید.... اونقدری بلند و بی اراده که برجستگی رگهای گردنش به خوبی نمایان بود. صورتش از شدت خشم سرخ بود و دست هاش میلرزید چون کنترل کردن این حجم از احساسات افسار گسیخته اصلا کار راحتی نبود.
نفسی کشید.... صدای رعد و برق وحشیانه تمام عمارتو به لرزه دراورد و سهون میتونست صورت رنگ و رو رفته پدرشو توی نور کمی که از بیرون میتابید ببینه.
*فقط بمیر. بدون سر و صدا..... بدون اینکه بیشتر از این هوارو مسموم کنی. بدون اینکه بیشتر از این به سوهو آسیب بزنی. بدون اینکه یک روز دیگه بهم یادآوری کنی پسر حیوون کثیفی مثل توام.
بدون اینکه ثانیه ای بیشتر توی اتاق بمونه از اونجا خارج شد.
با سختی نفس میکشید و نمیدونست دلیلش خشم انفجاری وجودشو به آتش کشیده بود و یا بغضی که توی گلوش گیر کرده بود.
بدون اینکه توجهی به تجمع خدمتکارا پایین پله ها بکنه پرسید
* سوهو کجاست؟
خانم یانگ بالافاصله حواب داد
£ ارباب توی گلخانه هستن.
* همگی مرخصید.
نمیخواست بیشتر از این خدمتکارها توی این جریان سرک بکشن با جمله ساده اونارو به اتاق هاشون برگردوند.
اونشب قرار بود از هر وقتی طولانی تر بشه.
YOU ARE READING
The broken
Fanfictionدروغ های یک خانواده دوری ها و فرار از واقعیت تا کی میتونست ادامه داشته باشه؟ وقتی همه چیز برملا بشه روابط چه جوری تغییر میکنن؟ ✲کاپل:هونهو ✲نویسنده: leucanthemum ✲روز های آپ: _ ✲وضعیت: پایان یافته (۳/مرداد/۱۴۰۳)