از پنجره به بیرون خیره شده بود.
امروز از همه روز ها آفتابی تر به نظر میومد.
به هرحال فصل زمستون درحال رسیدن بود و انتظار یک آب و هوای خوب زیادی به میرسید!
باید به گلخونه میرفت و گلدون چند تا از گیاه هارو عوض میکرد.
همون طور که خودش درحال فرسوده شدن و افول بود گیاه ها هر روز بیشتر از روز قبل رشد میکردن و نیاز با مراقبت بیشتری داشتن.
وقتی از عمارت میرفت امیدوار بود به خاطر نفرتی که ازش داشت به اینجا آسیبی نزنه.هرچند اینم خواسته زیادی بود.
ولی لحظه ای که دستگیره در اتاق رو چرخوند و اونو باز کرد نگاهش به پاکت پشت در افتاد.
با تعجب روبان باریک رو از دور دستگیره باز کرد و به محتویات داخل پاکت خوشطرح نگاهی انداخت.
شوکه کتاب داخل پاکت رو بیرون کشید.
نمیتونست بارو کنه....
چه طور اون کتاب از اینجا سر دراورده بود؟
بی اختیار نگاهش به سمت دیگه راهروی طویل کشیده شد.
جایی که اتاق ارباب زاده قرار داشت.
امکان داشت سهون اون کتاب رو براش گذاشته باشه؟
نه... این غیر ممکن بود!
اونقدری برای خوندن کتابش هیجان داشت که آرزو میکرد کاش هیچ وقت مجبور نبود به اتاق ارباب بره !
ولی این غیر ممکن بود.
کتابشو روی میز مطالعه چوبی توی اتاقش گذاشت و به سمت گلخونه راه افتاد .
کار های زیادی قبل از شروع کتابش داشت که باید انجام میداد.
€ پس داری میگی پدر خودش هر سال سرکشی میکرده؟
€ بله.البته سال قبل که بیمار شدن ارباب سوهو خودشون تنها رفتن.
سهون اخمی کرد
* پس امسالم بهش بگید تا بره.
€ ارباب....
* چیه؟ نکنه اونممریضه؟
€این کار باید توسط شما انجام بشه.
*سرکشی به چندتا تیکه زمین زراعی و مررغه و وقت گذروندن با روستایی ها؟ اونقدرا هم کارمهمی نیست. بهش بگو خودش انجام بده.
بدون قصد مکالمه ی سهون و خانم یانگ رو شنیده و نمیتونست دخالتی نکنه.
با ضربه ای آرومی که به در زد توجه هردو رو به خودش جلب کرد
واضحا نگاه پر از نفرت و پوزخند سهون به چشمش اومد.
" خانم یانگ لطفا بیرون باشید.
خانم یانگ با مکث از سالن پذیرایی بیرون رفت و پشت سرش در بزرگ و چوبی سالن رو بست.
علاقه خانم یانگ به سهون درست مثل فرزند خونی خودش بود ولی میدونست سوهو چقدر عاقل و با تدبیره پس اجازه داد خودش همه چیزو به مرور درست کنه.
چیز هایی که بیشتر از ۱۲ سال قبل خراب شده بود.
*چیه؟حالا میخوای برای منم امر و نهی کنی؟
"اینجور نیست.
هرچند با نگاهی تحقیر آمیز به سوهو خیره شده بود ولی نگاهش بی اراده به سمت ساعد آسیب دیده دستش میرفت که با پایین کشیدن آستین پیراهنش سعی میکرد اونو مخفی کنه.
چرا باید عذاب وجدان میگرفت؟مگه اون ازش خواسته بود آسیب ببینه؟
" شاید برای شما نظارت به یکسری زمین کشاورزی و دامداری بی ارزش و کوچک باشه. درسته شما یک فرد تحصیل کرده و دنیا دیده هستید و این کار زیادی پیش پا افتاده است ولی نه برای روستایی هایی که توی اون مزارع زندگی میکنن.
اونجا جز کوچکی از ثروت خانوادی شماست. اونقدری بی ارزش که بودن و یا از بین رفتنش اهمیتی نداره ولی تک تک اون افراد حاضرن هرکاری برای حفظ اون منطقه انجام بدن.برای یک کشاورز و خانوداره اش چی مهم تر از زمینیه که به واسطه اون زندگیشونو پیش میبزنن؟
* نصیحتت تموم شد؟
" گستاخی منو ببخشید ولی شما قراره صاحب اونا باشید وکشاورز ها باید بدونن ارباب جدیدشون بهشون اهمیت میده هرچند اگه حقیقت نداشته باشه.
* میخوای از من یک رذل سنگدل بسازی؟
" لطفا ارباب زاده....من میتونم به اونجا برم ولی اونا با دیدن یک نماینده احساس امنیت نمیکنن. امسال برای کشاورزی منطقه سال سختی بود و اونا به یک دلگرمی برای گذروندن زمستان نیاز دارن.
متاسفانه باید اقرار میکرد تحت تاثیر حرف هاش قرار گرفته.
اوه سهونی که توی هر دادگاهی میتونست طرف مقابلشو مغلوب کنه حالا تحت تاثیر حرف های شخصی قرار گرفته بود که ازش متنفره!
" اگه اجازه بدید همراهیتون میکنم.
با اتمام جمله، سوهو تعظیمی کرد و منتظر گرفتن جوابی از سهون موند.
اون باید یاد میگرفت چه جوری از اموالش محافظت کنه چون به زودی ارباب و سوهو دیگه مسئولیتی به گردن نداشتن.
سهون از پنجره به بیرون خیره شده بود.
درحقیقت زمانی که خانم یانگ درمورد سرکشی زمین های زراعی گفت سهون برای انجامش بی میل نبود. وقتی که بچه تر بود همیشه دوست داشت همراه پدرش باشه ولی به محض شنیدن اینکه دوباره جایگاهش توسط سوهو تصاحب شده بود عصبی شد.
* فردا قبل طلوع خورشید حرکت میکنیم.
سوهو لبخند محوی زد و با گفتن بله زیر لبی از سالن خارج شد.
اینکه یک قدم برای درست کردن همه چیز بر میداشت به اندازه کافی تاثیرگذار بود.
YOU ARE READING
The broken
Fanfictionدروغ های یک خانواده دوری ها و فرار از واقعیت تا کی میتونست ادامه داشته باشه؟ وقتی همه چیز برملا بشه روابط چه جوری تغییر میکنن؟ ✲کاپل:هونهو ✲نویسنده: leucanthemum ✲روز های آپ: _ ✲وضعیت: پایان یافته (۳/مرداد/۱۴۰۳)