نفس نفس زنان پله ها را پایین آمد به سمت زنی که کنار حوضچه پر از آب ایستاده و داد و بیداد رو سر گرفته بود رفت.
زن با دیدن دخترکی که سعی می کرد نفس هایش را منظم کند به کل دلیل داد و بیداد ها را از یاد برد و دست از داد زدن کشید و صاف ایستاد دست های خیساش را به عبای بلند مشکی ای که تناش بود کشید:
- چیشده قلب عمه؟!
دختر که نفساش جا آمده بود لبخند زیبایی روی لب های سرخاش نشاند با ذوق به سمت عمهاش رفت دستاش را گرفت با خوداش همراه کرد.
- بیا عمه، ابو اسد رسید.زن با شنیدن جمله دختر قدم هایش را تند تر کرد با اون هیکل توپر و گردش با ذوق به سمت درب ورودی رفت، جلوی درب خانه هیاهوی بود؛ چند نفر در تلاش بودن تا سر شتر را از بدن جدا کنن چند تن از جوان ها تفنگ به دست گرفته و تیر هوایی مهمان آسمان میکردن!
وانیا اما دور ایستاده خود را پشت زن های همسایه قائم کرده بود بلکه نگاهش به سر بریده شتر نیفتاد، از همان کودکی از این صحنه بیم داشت؛
دردانه اسد بود دیگر...
پدر که وارد حیاط خانه شد کم و بیش دور اش خلوت شد اما همچنان مردان و زنانی اطرافاش بودن و با او احوالپرسی میکردن...نگاه اسد که به دخترک افتاد دست های بزرگ و زحمتکش اش را به سمتاش بلند کرد و با لبخند منتظر ماند.وانیا با ذوق به سمت آغوش پدر پرواز کرد، کم نبود یک ماه از پدر دور ماندن!
- دخترک بابا چطوره؟لبخند شرمگینی تحویل *ابو میران¹ داد اگر درخانه دور از این همه چشم نامحرم بودن خود را برای پدر لوس میکرد اما حالا باید با جمله ای کوتاه همه چی را جمع میکرد:
- بدونه شما سخت گذشت، اما خوبم.ابو میران به شیرینی وانیا لبخندی زد و در حالی که بوسه ای روی پیشانیاش میکاشت زمزمه کرد:
- حقا که هدیه ای از طرف خدایی دردانه بابا!
میران و عثمان با خنده به سمت آن پدر و دختری که میان جمعیت دل میدادن و قلوه تحویل می گرفتند رفتند، میران سمت راست پدر و عثمان سمت چپاش ایستاد هر دو با دست راه خانه را به پدر نشان دادن و بعد از چشم غره نمادینی به وانیا عثمان لب زد:
- نمیگی ابو میران خسته است زالزالک؟ نگهش داشتی زیر این آفتاب بی رحم!وانیا چشم هایاش را در حدقه چرخاند و بی جواب به برادر اش به سمت محیصا بانو رفت و کنار او روی تخت نشست، پیرزن با خنده عصای تکیه داده به تخت را بلند کرد و به پهلوی دخترک زد.
وانیا با غر سر را پایین انداخت و زمزمه کرد:
- نکن ام اسد.وانیا دوباره سر بالا گرفت و به در چهار طاق باز حیاط خیره شد، از صبح بسکه به این در خیره شده بود دیگر حالش از این در و رنگ سبز اش بهم میخورد.
محیصا باز هم با عصا به پهلوی وانیا زد اینبار محکم تر از قبل که جیغ کوچک دختر را درآورد:
- کور میشی آخر بسکه نگاه این در کردی.وانیا لب گزید و سر پایین انداخت آرام و خانمانه اما با کمی لرز زمزمه کرد:
- استرس دارم بانو، از صبح که چشم باز کردم تا به الان استرس شیره جونم رو خشک کرده!ام اسد لبخندی زد آغوشاش را به سمت دختر باز کرد، وانیا از خدا خواسته به سمت مادربزرگاش پرواز کرد و خود را به سان کودکی در آن بغل گرم و پر آرامش جا داد...
دیدن نگرانی و بیقراری دختر ذهناش به گذشته سفر و بی هوا شروع به حرف زدن کرد.- مثل تو تک دختر خانواده بودم، از تو کوچک تر بودم دل به پسر همسایه دادم...پسر همسایه ای که دوست برادرم بود و هر دم سر سفره ما میشست!
وانیا با چشم های بزرگ و ذوق زده سر بالا گرفت و به ام اسد لبخند زد که جواباش نگاه غم زدهاش بود.
با صدای شیرین و ناز ام اسد نگاه ازش گرفت و دوباره سر روی سینه پر مهر زن گذاشت، به تلاش های پی در پی دوست و آشنا برای آماده کردن غذا خیره شد:
- اون موقع وضعیت از الان خراب تر بود با دوتا نگهبان روی هر پشت بوم خانه ها نمیشد همه جا رو آروم نگهداشت...ام اسد دم عمیقی گرفت چندثانیه ای مکث کرد و دوباره از سر گرفت:
- یک شب صدای تیر و تفنگ بالا گرفت مادرم دست منو گرفت و به همراه خودش از خونه بیرون برد، اینجور وقتا خونه کدخدا جمع میشدیم خونه بزرگی داشت به اندازه کله زن و بچه های دِه بس بود...اشکی از گوشه چشم محیصا بانو بی اجازه بیرون غلطید:
- درحال دویدن بودم چادرم از سرم افتاد وایستادم برش دارم، دیدمش پشت سرم بود چادر رو زودتر برداشت بوسه ای روش زد قبل از اینکه صدای مادرم در بیاد چیزی زمزمه کرد" قولی داد".وانیا دیگر طاق نیاورد و نشست خیره به چشم های مادربزرگاش پرسید:
- چه قولی؟- گفت اذان ظهر فردا رو نگفتن برمیگردم، میام خواستگاری...راست هم می گفت برگشت اما بی جون و تو کفن برگشت.
نفهمید کی محیصا بانو رفت وقتی که به خودش آمد سما روبه رویش نشسته بود و برادراش عارف را فحش میداد، از بی محلی های وانیا حرصاش گرفت و جیغی زد:
- چرا شبیه جنازه ها شدی...ی ساعت دارم برات حرف میزنم گوشت کجاست؟! راست راستی عاشقیا.¹پدر و مادر رو به اسم فرزند ارشد صدا میکنن.
---
سلاممم من گیلدام و امیدوارم که از رمانم خوش تون بیاد و حمایت کنید بوص بهتون تا فردا✨️🐾
YOU ARE READING
𝐇𝐚𝐦𝐥𝐞𝐡
Romance« اَدهم پسرعموی خشن و غیرتی وانیاس و از بچگی عاشق دخترک قصه مونه، حالا باید ببینیم پسر عرب مون چطوری وانیا رو عاشق خودش میکنه! با زور اجبار؟! یا عشق و محبت؟! » ❗️پارت ها جابهجا شده، حواستون به عدد هر پارت باشه❗️ رمان: حمله تایم آپ: نامعلوم 🥀