part|10

124 15 0
                                    

نگاهش را به ساعت داخل دست‌اش داد، باید هرچه زودتر حرکت می‌کرد وگرنه هیچ جوره نمی رسید!
با دیدن اینکه عثمان به سمت‌اش پا تند کرده است و با لبخندی نگاهش می‌کند فهمید که درخواستی دارد قبل از اینکه به ماشین برسد پسرعموی ناکسش بازویش را گرفت.

- جان من ادهم، دارم میرم پیش شیخ مسعود وانیا تا خونه ببر و بیار؟

چشم های‌اش از این بزرگ تر نمی‌شد.
- مرتیکه ول کن دست و کار دارم من، بگو میران ببره...

- تا اون بخواد از قلیون دل بکنه شب شده اول کار تو انجام بده برگشتنی ببرش خونه خودم با مادرم خبر میدم.

بدونه اینکه به ایستاد تا جوابش را بگیرد سوار ماشین مشکی رنگش شد و به سرعت نور محو شد!

- داداشم بود اون؟
با صدای وانیا چشم روی هم گذاشت با مکث برگشت خیره به دختری که چادر به سر، سر به زیر ایستاده بود زمزمه کرد:
- سوار شو.

- بله؟
دخترک متعجب پرسید چشم‌های درشت شدهش میان ادهم و ماشین در گردش بود.
چند ثانیه‌ای طول کشید تا ادهم نگاه خیره‌ش را از آن چشم های طوسی رنگ بگیرد...مگر نه دختر اعراب بود و چشم مشکی! پس چه میخواستند این چشم ها در این صحرا؟

به سرعت سمت درب راننده رفت همانطور که سوار میشد زمزمه کرد:
- تا چند ثانیه دیگه سوار نشی رفتم.

وانیا سریع خودش را جمع جور کرد سوار شد، باز هم بوی همان عطر جدید زیر بینیش زد و دل‌ را بی قرار کرد. چند دقیقه‌ای از به راه افتادن شان می‌گذشت که متوجه شد درحال خارج شدن از محل هستند، تمام زور و شجاعت‌اش را جمع کرد تا در برابره مرد کنار‌ش دل که هیچ از رده خارج شده کلا  لااقل زبان‌اش نلرزد.

- داریم از محل خارج میشیم؟

- جایی کار دارم.

همین تک جمله ادهم برای وانیا کافی بود تا بفهمد که باید سکوت کند و سوال اضافی نپرسد...اما اگر آن دختر وانیا بود چند ثانیه‌ای بیشتر نمی‌توانست آروم بگیرد.

- شما متوجه نشدید داداشم کجا رفت؟

انگشت اشاره و شصت‌اش را به گوشه چشمانش فشرد تا عصبانیت عثمان را برسر دخترک خالی نکند.
- نه.

- میگم اگه اذیت میشید میخواید همینجا پیاد بشم خودم‌ برگردم محل؟

نه مثل اینکه این دختر قصد ساکت شدن نداشت اول که با آن چشم های بابا قوریش اعصاب‌اش را بهم ریخت حالا هم با آن صدای نازک و رومخ یک ریز کنار گوشش حرف میزند.
- لا اله الا الله...همین مون کم بود فقط.

- هنوز اونقدر دور نشدیم اخه!
دست هایش را به دور فرمون مشت کرد تا صدایش را بر سر دختر بلند نکند اما این دختر قرار نیست حالا حالا دست از رژه رفتن بر سر ادهم بردارد.
- کاش میزاشتید از همونجا با یکی از پسرها می رفتم مزاحم شما نمیشدم.

- وانیا دو دقیقه خفه خون بگیر!!!!
صدای داد ادهم دخترک را از جا پرند در آنی بغض در گلوی‌اش لانه کرد و کاسه چشمان‌اش لبالب پر از اشک شد، صورتش را به سمت شیشه‌ ماشین برگرداند تا اشک هایش اعصاب مرد کنارش را بیشتر بهم نریزد.

𝐇𝐚𝐦𝐥𝐞𝐡Where stories live. Discover now