part|31

81 9 0
                                    

چند دقیقه بعد دختر ها آماده شده، منتظر نشسته بودند تا مرد ها به دنبال شان بيايند و حرکت کنند.
وانیا گوشش را تیز کرد، خطاب دختر ها درحالی که از جا بلند میشد، گفت:
- صدای در سوییت بود؟

به تبعيد از وانیا از جا برخواستن و به سمت در قدم برداشتن.
هیام بعد از باز کردن درب کنار وانیا ایستاد، سما با دیدن عثمان دمی گرفت و راه آمده‌اش را برگشت و به سمت چمدانش رفت.
عثمان لبخندی به همسرش زد و زمزمه کرد:
- یه در میخواید باز کنید سه ساعته ها!

وانیا پشت چشمی برای برادرش نازک کرد و کناری ایستاد تا داخل شود.
- نشنیدیم داداش.

عثمان لب از هم جدا کرد تا جواب خواهرش را بدهد، ادهم جلویش را گرفت درحالی که به داخل سوییت هلش میداد لب زد:
- بحث نکن عثمان بردار چمدان ها رو بریم.

مرد بعد از برداشتن چمدان همسر و خواهرش از سوییت خارج شد و درب سوییت را بعد از یک دور چک کردن داخلش بست. سما چمدان به دست کنار دختر ها به راه افتاد، لحظه‌ای جای خالی چمدانش را بین انگشتانش حس کرد و به سرعت به سمت راستش چرخید. با دیدن احمد که به جلو خیره شده بود، انگار که از اول چمدان سما دست او بوده. ابرویی بالا انداخت، او هم مانند مرد به روی خودش نیاورد و به راهش ادامه داد.

هیام زبانش را تر کرد درحالی که زنجیر کیفش را دورن مشتش می‌فشرد پرسید:
- نمیشد تا صبح صبر کنیم؟
عثمان که جلو تر از دختر ها راه می رفت با رسیدن به آسانسور ایستاد و به سمت همسرش چرخید.
- نه خانمم، باید برگردیم.

احمد چمدان ها را به دست باربری که با چرخی کنار درب آسانسور منتظر ایستاده بود داد.
دختر لب گزید و با نگاه کردن به سما که سرش را پایین انداخته بود با لحن ناراحتی، گفت:
- ما همین صبح رسیدیم، هیچ کاری نکردیم!

ادهم برای قانعه کردن دختر خودش را وسط انداخت، حوصله بحث کردن و بحث شنیدن را نداشت. فقط میخواست تا پایش را دورن کشور خودش بگذارد و دمار از روزگار آن بی‌پدر حرومزاده‌ای که در کشور غریب دستور مرگش را داده بود، در بیا آورد.
- خطرناکه زن داداش.

با رسیدن آسانسور به نوبت دختر ها و سپس مرد ها وارد شدند. سما خودش را قاطی بحث کرد، با تعجب نگاهش را به چشمان دوست کودکی و همدم درد هایش دوخت و پرسید:
- واقعا الان به فکر خریدی، هیام؟

هیام از لحن متعجب و نسبتا عصبی دختر لرزی کرد، ناراحت شد نگاه از چشمان سما نگرفت.
- سما یجوری میگی انگاری برای خودم میگم...
تعجب سما جایش را با اخمی روی صورتش عوض کرد.
- چه ربطی داره برای کی میگی، پای جون مون وسطه.

- اما...
سما با لحنی قاطع و جدی از بین دندان هایش، غرید:
- اما نداره هیام، میدونی که برام مهم نیست.

وانیا و هیام به سرعت نگاه به احمد دادن که سر پایین انداخته بود و حرف نمیزد دادن.

- سما!!!
وانیا بود که با تشر اسم دختر عمه‌اش را صدا کرد، تا بلکه جلوی همسر آینده‌اش مراعات کند. عثمان دست پشت کمر همسر و خواهرش گذاشت و با باز شدن درب آسانسور ایستاد تا خارج شوند و در آخر سما بیرون آمد و کنار هیام قدم برداشت.
- چیه؟ مگه مهمه از کجا خرید کنیم؟!
سما بی توجه به نگاه سرزنشگر دختر ها رو به نامزدش کرد و پرسید:
- آقا احمد برای شما مهمه؟
احمد سری به طرفین تکان داد.
- نه.

𝐇𝐚𝐦𝐥𝐞𝐡Where stories live. Discover now