- گلوله رو خارج کردیم، میتونید تا دو ساعت دیگه با رضایت خود شون بیمار رو ترخیص کنید.
وانیا تشکری از دکتر کرد و وارد اتاق ادهم شد، مرد کلافه درحال بلند شدن از روی تخت بود که به سرعت به سمتش رفت آرام با گرفتن شانههایش سر جایش برگرداند.
- کجا کجا؟ دکتر گفت باید دو ساعت اینجا بمونی.ادهم اخمی روی صورت نشاند و باری دیگر قصد بلند شدن کرد و در همان حین لب زد:
- ولم کن وانیا تا همین الانم بیخودی اومدیم وگرنه تو هتل احمد میتونست درش بیاره.- احمد کی تاحالا دکتر شده ما خبر نداریم؟!
- وانیا برو کنار میخوام بلند بشم، بگو بیان این سرمم در بیارن از دستم.
صدای عصبی مرد بدنش را لرزاند اما نمیتوانست کم بیاورد، اگر برمیگشتند هتل و اتفاق بدی میافتاد چه؟
- نه، یک ساعت حداقل...بعدش برمیگردیم هتل، دکتر گفت آرامبخش زدن بهت الان خوابت میبره.دندان هایش را روی هم فشرد و پلک روی چشمانش گذاشت تا بیشتر از این با دیدن دختر بالای سرش عصبی نشود.
- باشه برو اون طرف بشین.وانیا با تردید به چشمان بسته شده پسرعمویش خیره شد و زمزمه کرد:
- بلند نمیشی که؟!
انگشت شصت و اشارهاش را به گوشه چشمانش فشرد، غرید:
- استغفرالله، وانیا من میخواستم تا الان با یه انگشت پرتت کرده بودم اون ور، برو بشین منو حرص نده!پشت چشمی برای صورت عصبی مرد نازک کرد و به سمت صندلی آن طرف تخت رفت، بعد از آویزان کردن کیفش روی پشتی، صندلی نشست.
- بخواب یکم.
ادهم نفس عمیقی کشید و دندان هایش را جابهجا کرد.
- همینم مونده بود تو تصمیم بگیری بخوابم یانه!اخمی ظریفی روی صورت دختر نشست و روی صندلی تکان ریزی خورد.
- وا چه ربطی داره بخاطر اینکه حوصله ات سر نره گفتم...
مرد چشم برهم گذاشت و گردنش را به عقب پرت کرد.
- حوصلم سر نمیره وانیا، بیخیال من شو.- خوبی نیومده به شما مردا...
- دقیقا، دقیقا پس لطفا دست از سر من بردار.
دختر به سرعت نگاهش را از مرد گرفت و به دستانش داد با لحنی آرامی که به گوش پسرعموش نرسد زمزمه کرد:
- نمیتونم که...ادهم تکان خوردن لب وانیا را دید اما جمله ای که بیان کرد را نشنید، ابرویی از آرام شدن یکدفعهای دختر بالا انداخت و پرسید:
- چی؟ نشیدم.دختر به سرعت سر بالا گرفت و با صراحت خیره به چشمان منتظر مرد حرفش را بیان کرد.
- برنمیدارم میخوای چیکار کنی؟!
پزخندی از پرویی دختر روی لب هایش نقش بست و
سپس اشاره ای به تک پنجره داخل اتاق کرد.
- بلند میشم از پنجره پرتت میکنم پایین.جواب پوزخند رو اعصاب ادهم را با نیشخند رو اعصاب تری داد، با لحن حقبهجانبی لب زد:
- فکر کردی به همین راحتیه؟ میندازنت زندان بدبخت.ادهم شانه دست سالمش را بالا انداخت و درحالی که چشمانش را برای خوابیدن میبست زمزمه کرد:
- همه میدونن عقل درست حسابی نداری، میگم خودکشی کرده باور شون میشه. حالا هم سکوت کن میخوام بخوابم.
YOU ARE READING
𝐇𝐚𝐦𝐥𝐞𝐡
Romance« اَدهم پسرعموی خشن و غیرتی وانیاس و از بچگی عاشق دخترک قصه مونه، حالا باید ببینیم پسر عرب مون چطوری وانیا رو عاشق خودش میکنه! با زور اجبار؟! یا عشق و محبت؟! » ❗️پارت ها جابهجا شده، حواستون به عدد هر پارت باشه❗️ رمان: حمله تایم آپ: نامعلوم 🥀