part|27

83 6 0
                                    

- گلوله رو خارج کردیم، میتونید تا دو ساعت دیگه با رضایت خود شون بیمار رو ترخیص کنید.

وانیا تشکری از دکتر کرد و وارد اتاق ادهم شد، مرد کلافه درحال بلند شدن از روی تخت بود که به سرعت به سمتش رفت آرام با گرفتن شانه‌هایش سر جایش برگرداند.
- کجا کجا؟ دکتر گفت باید دو ساعت اینجا بمونی.

ادهم اخمی روی صورت نشاند و باری دیگر قصد بلند شدن کرد و در همان حین لب زد:
- ولم کن وانیا تا همین الانم بیخودی اومدیم وگرنه تو هتل احمد میتونست درش بیاره.

- احمد کی تاحالا دکتر شده ما خبر نداریم؟!

- وانیا برو کنار میخوام بلند بشم، بگو بیان این سرمم در بیارن از دستم.
صدای عصبی مرد بدنش را لرزاند اما نمی‌توانست کم بیاورد، اگر برمی‌گشتند هتل و اتفاق بدی می‌افتاد چه؟
- نه، یک ساعت حداقل...بعدش برمی‌گردیم هتل، دکتر گفت آرامبخش زدن بهت الان خوابت میبره.

دندان هایش را روی هم فشرد و پلک روی چشمانش گذاشت تا بیشتر از این با دیدن دختر بالای سرش عصبی نشود.
- باشه برو اون طرف بشین.

وانیا با تردید به چشمان بسته شده پسرعمویش خیره شد و زمزمه کرد:
- بلند نمیشی که؟!
انگشت شصت و اشاره‌اش را به گوشه چشمانش فشرد،  غرید:
- استغفرالله، وانیا من می‌خواستم تا الان با یه انگشت پرتت کرده بودم اون ور، برو بشین منو حرص نده!

پشت چشمی برای صورت عصبی مرد نازک کرد و به سمت صندلی آن طرف تخت رفت، بعد از آویزان کردن کیفش روی پشتی، صندلی نشست.

- بخواب یکم.
ادهم نفس عمیقی کشید و دندان هایش را جابه‌جا کرد.
- همینم مونده بود تو تصمیم بگیری بخوابم یانه!

اخمی ظریفی روی صورت دختر نشست و روی صندلی تکان ریزی خورد.
- وا چه ربطی داره بخاطر اینکه حوصله ات سر نره گفتم..‌.
مرد چشم برهم گذاشت و گردنش را به عقب پرت کرد.
- حوصلم سر نمیره وانیا، بیخیال من شو.

- خوبی نیومده به شما مردا...

- دقیقا، دقیقا پس لطفا دست از سر من بردار.

دختر به سرعت نگاهش را از مرد گرفت و به دستانش داد با لحنی آرامی که به گوش پسرعموش نرسد زمزمه کرد:
- نمیتونم که...

ادهم تکان خوردن لب وانیا را دید اما جمله ای که بیان کرد را نشنید، ابرویی از آرام شدن یکدفعه‌ای دختر بالا انداخت و پرسید:
- چی؟ نشیدم.

دختر به سرعت سر بالا گرفت و با صراحت خیره به چشمان منتظر مرد حرفش را بیان کرد.
- برنمیدارم میخوای چیکار کنی؟!
پزخندی از پرویی دختر روی لب هایش نقش بست و
سپس اشاره ای به تک پنجره داخل اتاق کرد.
-  بلند میشم از پنجره پرتت میکنم پایین.

جواب پوزخند رو اعصاب ادهم را با نیشخند رو اعصاب تری داد، با لحن حق‌به‌جانبی لب زد:
- فکر کردی به همین راحتیه؟ میندازنت زندان بدبخت‌.

ادهم شانه دست سالمش را بالا انداخت و درحالی که چشمانش را برای خوابیدن میبست زمزمه کرد:
- همه میدونن عقل درست حسابی نداری، میگم خودکشی کرده باور شون میشه. حالا هم سکوت کن میخوام بخوابم.

𝐇𝐚𝐦𝐥𝐞𝐡Where stories live. Discover now