part|15

88 14 0
                                    

لحنش لبخند نصف و نیمه ای روی لب های سما آورد، بلخره هیام بود دیگر هیچ وقت دست از تعریف کردن از دست پخت خوبش برنمی‌داشت.

- سما خوبی؟

صدای وانیا دختر را از افکارش بیرون کشید با بالا و پایین کردن سر جوابش را داد، این بار اَسما بود که وارد آشپزخانه شد درحالی که به هرجایی خیره میشد بجز چشم های دخترک معصومش زمزمه کرد:
- قهوه ها رو بر دار پشت سر من بیا.

هیام به سرعت سینی را به دست سما داد بعد از بوسیدن گونه‌اش کنار وانیا ایستاد و به نوبت اول سما و بعد دو دختر دیگر پشت سر اسما وارد دیوانیه شدن.

وانیا و هیام هر دو کنار هانیه جا گرفتند و سما با نیم نگاهی به بالای دیوانیه به سمت شیخ حسن و دایی هایش قدم برداشت، مادر احمد با دیدن عروس زیبایش شروع به خواندن دعای چشم نظر زیر لب کرد.

دختر سینی را به سمت پدرشوهر آینده‌اش گرفت و منتظر ماند تا بردارد، شیخ حسن ماشاالله ای زیر لب زمزمه کرد و فنجان قهوه را برداشت.
سما به ترتیب از دایی ها و برادرانش گذشت و در آخر تنها فنجان باقی مانده را به احمد داد.
قبل از اینکه به سمت مادرش قدم تند کند دایی اسلم‌
"پدر ادهم" اشاره کرد تا همانجا کنار احمد بنشیند.

نفس عمیقی کشید تا لرزش بدنش را پنهان کند، سینی را کناری گذاشت و با فاصله از  احمد نشست.
چند لحظه بعد هرکسی خودش را به کار و حرفی مشغول کرد...انگار نه انگار که دختری آن طرف دیوانیه کنار احمد درحال جان دادن است.

احمد نگاهش را به انگشت های لرزان سما داد که با فشردن پارچه لباسش سعی می‌کرد آن را از بین ببرد.
- قهوه ای که درست کرده بودی خوشمزه بود.

صدای احمد بود یا اشتباه می‌شنید؟ با فکری که به سرش زد به سرعت نگاهش را به فنجان قهوه خالی احمد داد، درست فکر می‌کرد ته فنجان پر از فلفل و نمک بود.
دلش می‌خواست هیام را تیکه و پاره کند آن ورپریده چموش حتی فکرش را هم نمی‌کرد آن شوخی  مسخره توی اتاق را جدی بگیرد.
یک ساعت قبل که درحال پوشیدن لباسش بود گفته بود که دلش می‌خواهد بدمزه ترین قهوه دنیا را به خورده احمد بدهد که دیگر دلش هوس خواستگاری نکند.
شرمنده نگاه از فنجان گرفت و نیم نگاهی به هیام کرد و سپس با آرام ترین لحن ممکن لب زد:
- ببخشید حتما اشتباهی شده...

احمد فقط با لبخند محوی که پشت ریش هایش پنهان شده بود جوابش را داد لبخندی که سما با آن سر پایین شاهدش نبود.
این بار نگاهش به سینی وسط دیوانیه افتاد سینی که داخلش از پارچه و عبا های رنگی پرشده بود.

امه احمد اشاره‌ای به شیخ حسن کرد و شیخ به سرعت نگاهی به ساعت مچیش انداخت رو به آقایان جمع گفت:
- با اجازه تون اگه مشکلی نیست امشب بعد از دست کردن حلقه مهریه الباقیه چیز ها رو هم تایین کنیم که دوباره مزاحم شما نشیم.
اسلم نیم نگاهی به اسد انداخت و بعد از گرفتن تایید زمزمه کرد:
- این چه حرفیه شیخ حسن شما بزرگ مایی ما حرفی نداریم.

شیخ حسن لبخندی زد و سپس به خانم ها اشاره کرد تا
حلقه و سینی چادر را به سمت سما ببرند.
چند دقیقه بعد سما در سکوت چادر به سر خیره به حلقه نقره‌ای رنگ داخله دستش در افکارش غرق شده بود که با صدای اسد چشم هایش چهار تا شد اما جرعت سر بلند کردن را نداشت.

- شیخ حسن اگه لطف کنید بعد از تعیین مهریه یک خطبه هم بین شون بخونید خیلی بهتر میشه...
ابو احمد با لبخند سری تکان داد و بعد از گذاشتن دست راستش روی چشم راستش زمزمه کرد:
- چشم.

𝐇𝐚𝐦𝐥𝐞𝐡Where stories live. Discover now