part|9

104 15 0
                                    

دختر ابو میران پشت چشمی برای هیام نازک کرد در حالی که پشت سر سما مینشست تا موهای مشکی باز و بلندش را به بافت زمزمه کرد:
- تا شما باشید نیت نکنید تا منو اذیت کنید !

قبل از اینکه دخترها فرصتی برای جواب دادن پیدا کنند اسما به سرعت وارد اتاق شد.

***

ادهم وارد دیوانیه شد از میان جمیعتی که برای مهمان ها قهوه قلیون سرو می‌کردند رد شد تا عارف را پیدا کند اما با ندیدنش پوف کلافه ای کشید. مچ پسری که درحال جابه‌جا ای سینی قهوه بود را گرفت با اخمی که ترسناک‌اش کرده بود پرسید:
- عارف و ندیدی علی؟

- چند دقیقه پیش کنار شیخ اسد و شیخ حسن بود الان نمیدونم کجاست...

دست پسرک را ول کرد با حرص روی تشک کنار پای‌اش نشست.
عصبی شده بود یک روز تمام نخوابیدن هم همه چی را بدتر می‌کرد؛ از صبح که به محل برگشته بودند یک دقیقه ننشسته بود. اول که حال بد سما و بعد از آن هم دخترک دردسر ساز طایفه که تو این وضیعت یاد خوشگذرانی افتاده بود حالا هم با شنیدن حرف های پدر‌ش درباره احمد و سما باید به دنبال عارف بیفتد تا یک وقت آقا به تریج قبایش برنخورد چیزی را بهم بریزد.

- با توام اَدهم میشنوی؟؟؟

با تکانی که میران به بازوی‌اش وارد کرد به خود آمد و افکار آزاردهنده مربوط به امروز را گوشه ای از ذهنش گذاشت، وقت برای حرص خوردن زیاد بود.

- جانم؟

میران نگاه از قیافه درهمه پسرعموش گرفت و به روبه‌رو داد در حالی که به یکی از پسر ها اشاره می‌کرد تا برایش قلیانی بیاورد زمزمه کرد:
- چته تو فکری؟

ادهم دستی به ریشش کشید نفسش را بیرون فرستاد با لحنی که کلافگی از تمامش پیدا بود گفت:
- دنبال عارف می‌گشتم پیداش نکردم اعصابم بهم ریخت.

پسری قلیان به دست نزدیک شان شد میران حالت قبل را تغییر داد و چهار زانو نشست تا به قلیان مسلط باشد.
- بیخودی خود تو درگیر نکن بلخره خواهر شوهر دادن کم چیزی نیست، هیچکس نمیتونه آرومش کنه بجز خودش مخصوصا الان که پدرش نیست و تنهاست!

ادهم به خوبی میدانست منظور پسرعموی‌اش چیست اگر شیخ عبدالله زنده بود شاید به‌طریقی احمد را رد می کرد اما...آن‌هم احتمالا کمی دارد بلخره احمد و پدراش کم کسانی نیستند!

باز هم صدای میران بود که مرد را از فکر بیرون کشید.
- من یکی به هرکسی که خایه کنه خواستگاری وانیا بیاد جایزه میدم البته بعد از اینکه نصف استخوان های تن شو شکستم.

از حرف میران تعجب نکرد کلا اعراب جماعت نسبت به داماد یه لطف خاصی داشتند.
سری از تأسف برای مرد تکان داد از جا بلند شد، میران نگاهش را بالا کشید و لب زد:
- کجا به سلامتی شیخ؟

ادهم خنده‌ ای کرد درحالی که به سمت در خروجی دیوانیه قدم برمی‌داشت گفت:
- میرم تدارکات مراسم خاکسپاری داماد آینده رو آماده کنم.

- ماشاالله هوش و ذکاوت برادر ادهم!

𝐇𝐚𝐦𝐥𝐞𝐡Where stories live. Discover now