شیخ اسد دستِ احمد را رد کرد، نگاهش را به شیخ حسن داد.
- تنها کسی که مسعود باهاش مشکل نداره تویی حسن، باهاش تماس بگیر بگو بیاد دِه حرف حسابش رو بزنه.شیخ حسن نیم نگاهی به جمع انداخت سپس لیوان شربتش را درون ظرف گذاشت.
- امشب باهاش تماس میگیرم.شیخ اسلم برای ثانیهای مردمک چشمانش را به عقربههای ساعت دوخت، خطاب به ادهم که با عثمان کلکل میکرد، گفت:
«عمهات گفت ناهار و تا یک ساعت دیگه آماده میکنه، پاشید سفره رو بندازید.»اولینبارش نبود که تیر میخورد، اما خب باز هم توقعاش را نداشت که به این زودی پدرش کار به دستش بسپارد!
- پدر من غریبه هست مگه، خب بگید دخترا بیارن.اسلم حتی به خودش زحمت نداد نگاهی به پسرش بندازد، درحالی که لیوان شربتش را به دست میگرفت، غرید:
«پاشو کم غرغر کن!»ادهم از جایش برخواست و در حینی که به پای عثمان لگدی میزد، نجوا کرد:
«چشم.»عثمان قدمهایش را با پسرعمویش یکی کرد، در همان حین صدای عصبی ادهم به گوشش رسید.
- خداوکیلی برام سؤال فایده وجوده این دخترا چیه؟
اهمیتی به سوال مسخره ادهم نداد، و زیر لب زمزمه کرد:
«باز شروع کرد این زن زده!»اسما با دیدن برادرزادههایش به سرعت از جا بلند شد.
نگران نگاهش را به زخم باندپیچی شده ادهم، که زیر لباسش مخفی بود، داد.
- چیزی میخواید مادر، دستت درد گرفته؟
پسرها به سمت آشپزخانه قدم برمیداشتند و اسما به دنبالشان. با رسیدن به آشپزخانه عثمان لبخندی به روی عمهاش زد و تکهای نان از داخل سبد روی میز برداشت، در همون حین، گفت:
«ابو ادهم گفت بیایم ناهار ببریم.»اسما سر از کار برادرش در نیاورد و با تعجب که از صورتش پیدا بود، زمزمه کرد:
«خب من میگفتم دخترا میآوردن، تو برو بشین ادهم!»عثمان نان را دورن دهانش انداخت و در حینی که تلاش میکرد آن را بهجود، گفت:
«من گفتم وانیا یکم ناخوشِ، فکر کنم از اون نذاشت دخترا سفره بندازن.»ادهم خسته شده بود از مکالمه بین پسرعمو و عمهاش، کلافه اشاره به غذای روی گاز کرد.
- بیخیال عمه بده سفره رو ببریم.
اسما سرش را به طرفین تکان داد و در حالی که سینیها را پر از برنج میکرد، لب زد:
«از دست این مردها... .»اسما اولین سینی را به دست عثمان داد و از آشپزخونه بيروناش کرد.
- دستتون درد میکنه؟
با شنيدن صدای وانیا چشمانش را بست تا تمام حرصش را سر دخترک بیمار خالی نکند. در آخر هم موفق نشد نیشش را به دخترعمویی که با نگرانی منتظر جوابی از جانبش بود، زد:
«نخیر، تو برو بشین خدایی نکرده النگوهات میشکنه.»تعجب از مردمکهای رنگیاش پیدا بود، دلیل این لحن تهاجمی مرد برایش نامعلوم بود.
- چیزی شده پسرعمو؟
میتوانست یک چسب روی دهان دختر بزند تا دیگر صدایش به گوشش نرسد، اما برخلاف خواسته مغزش دلش کلکل کردن با دخترک را میخواست.
- نه باید چیزی بشه؟- آخه...
صدای اسما که سینی دوم را به سمت مرد گرفته بود، اجازه نداد تا وانیا حرفش را به پایان برساند.
- بیا عمه جان.
با بیرون رفتن ادهم، دختر رو به عمهاش کرد و پرسید:
«عمه چرا نگفتی ما سفره بندازیم؟!»زن در حالی که پارچ و لیوانها را آماده میکرد، جواب برادرزادهاش را داد:
«دستور عموتِ، برو از خودش بپرس!»زبانش را تر کرد، اولین سوالی که به ذهنش رسید را پرسید:
«عثمان حرفی زده؟»زن سرش را به تایید وانیا تکان داد، سینی دیگهای را به دست گرفت تا قبل از برگشت عثمان پر کند.
- اونجوری که خودش میگفت، آره.
وانیا لگد آرومی به صندلی میزِ ناهارخوری زد و با حرص زیر لب غرید:
« این مریضی کوفتی من رو نکشه، یه روز از حرص میمیرم.»اسما سینیی برنج را روی میز گذاشت و ویشگونی از بازوی وانیا گرفت، در حینی که چشم غرهای نثارش میکرد، گفت:
«دور از جونت، دختر زبونت رو گاز بگیر!»نمیخواست ناراحتیاش را بروز بدهد، بارها از خانوادهاش درخواست کرده بود، که کسی از بیماریاش خبر دار نشود.
در هر صورت که توسط خود احمقش ادهم فهمیده بود، دیگر نیازی به مخفی کاری بیشتر و حرص خوردن نداشت.
- بده سفره این طرف رو من بندازم، سما چند روزه غذا درست حسابی نخورده.زن نیم نگاهی به قیافه درهم دختر انداخت، جای ویشگون را به کف دست نوازش کرد و با لحن مهربانی، گفت:
«میندازم خودم، برو بشین تو میگم هیام...»وانیا بوسهای روی گونه عمهاش گذاشت و اجازه نداد تا زن حرفش را تمام کند.
- ببخشید وسط حرفت میپرم، اما بده خودم بندازم، نذاری قهر میکنم بخدا!
اسما لبخندی به ناز کردن برادرزادهاش زد، در حینی که به سمت گاز برمیگشت، زیر لب زمزمه کرد:
«لجباز.»---
سلام، ببحشید بابت دیر اومدنم، بهونه تراشی نمیکنم امیدوارم دوستش داشته باشید🤍
اگه کامنت بزارید زود زود میام 🤍👀
YOU ARE READING
𝐇𝐚𝐦𝐥𝐞𝐡
Romance« اَدهم پسرعموی خشن و غیرتی وانیاس و از بچگی عاشق دخترک قصه مونه، حالا باید ببینیم پسر عرب مون چطوری وانیا رو عاشق خودش میکنه! با زور اجبار؟! یا عشق و محبت؟! » ❗️پارت ها جابهجا شده، حواستون به عدد هر پارت باشه❗️ رمان: حمله تایم آپ: نامعلوم 🥀