وانیا کیفش را درون دستش جابهجا کرد، مردمک لرزان چشمانش روی خرید ها نشست. درحینی که در سرش همه را مرور میکرد تا مطمئن شود چیزی جا نه مانده رو به جمعی که درحال بحث کردن سر شام بودن زمزمه کرد:
- خب بسه دیگه جمع کنید میریم هتل شام میخوریم.اینبار بعلاوه هیام چشم غره عثمان و سما هم نصیبش شد، برادرش متعجب زمزمه کرد:
- چته وانیا از وقتی که اومدیم هعی بریم بریم میکنی؟! تو رو موقع خرید تنها خدا میتونه برگردونه خونه!- هیچیش نیست خانم گیر داده استرس دارم.
سما بود که زمزمه کرد و درحالی که بازوی هیام را می گرفت به سمت پله های برقی پاساژ می رفت لب زد:
- بیایید بریم شام مون و بخوریم.وانیا نگاهش را به صورت بیخیال دختر کنارش داد و درحالی که دندان هایش را روی هم میفشرد گفت:
- تا دیروز عروسی برات عزا بود الان ول نمیکنی خرید کردن و؟! چیه امروز لج شدید همه تون با من؟سما متعجب از حرف دختر داییش لحظه ای به صورت درهمش خیره شد و ثانیه بعد درحینی که از پله های برقی خودش پایین میرفت با آرام ترین تن صدایی که از خود سراغ داشت زمزمه کرد:
- متاسفم برات وانیا.دختر با فهمیدن گندی که زده است مشتی روی پیشانی خود نشاند و آرام به دنبال جمع راه افتاد.
- بریم اونجا پیتزا بخوریم سما؟!هیام بود که اشاره به فستفودی آن طرف پاساژ کرد پرسید اما بجای دختر عثمان لب زد:
- خانم جان نظر ماهم دوست داری بپرس؟!
هیام خندهای کرد و دستش را محکم تر دور بازی همسرش پیچاند.ادهم گوشیش را از جیب شلوار پارچهایش خارج کرد و درحالی که به سمتی می رفت زمزمه کرد:
- شما برید داخل من یا تماس بگیرم بیام.دختر بازوی شوهرش را ول کرد و دست دختر ها را به دست گرفت. جلو تر از عثمان و احمد به سمت رستوران قدم ورداشتن.
- چه مرگ تونه شما دوتا؟! فکر نکنید نفهمیدم یه مرگی تون شد یدفعه، البته وانیا کلا مشکل داشت فقط تو رو کم داشتیم سما.وانیا با اخم دستش را از دست زن برادرش بیرون کشید و وارد رستوران شد.
- به جهنم اصلا هرچی میشه بشه، من سر چی حرص میخورم؟با راهنمایی پیشخدمت پشت میزی نشستن و هیام با لبخند سرش را به تایید حرف خواهر همسرش تکان داد:
- آفرین منم از سر شب همین و دارم میگم، استرس چی اخه اینجا دوبی ها.عثمان کلافه منو ها را به دست دختر ها داد و عصبی زمزمه کرد:
- کافیه دیگه ول کنید این بحث و مخم رفت...یه چیز بگو دیگه احمد!احمد نگاهش را از میز گرفت و به عثمان داد.
- چی بگم اخه، دختر بچهان دیگه.هیام حتی نگاه چپ شدهاش را هم نثار احمد کرد. اما مرد بی توجه باز هم به اطرافش خیره شد.
با صدای بلند شلیک و جیغ زن و بچه ها وانیا نفس کشیدن را از یاد برد و احمد و عثمان به سرعت از جا بلند شدند.
YOU ARE READING
𝐇𝐚𝐦𝐥𝐞𝐡
Romance« اَدهم پسرعموی خشن و غیرتی وانیاس و از بچگی عاشق دخترک قصه مونه، حالا باید ببینیم پسر عرب مون چطوری وانیا رو عاشق خودش میکنه! با زور اجبار؟! یا عشق و محبت؟! » ❗️پارت ها جابهجا شده، حواستون به عدد هر پارت باشه❗️ رمان: حمله تایم آپ: نامعلوم 🥀