part|30

107 9 0
                                    

با شنیدن اسم شخص نام‌برده اخمی روی صورت عصبی ادهم نشست و زیر لب زمزمه کرد:
- این همون شخصیه که تو ذهنمه یا دارم اشتباه میکنم؟!

عثمان تکیه از پشتی کاناپه گرفت، آرنج هایش را روی زانو گذاشت، سری تکان داد. با لحنی آرام لب زد:
- دقیقا همونه.

مرد نگاهش را به احمدی که در سکوت ایستاده بود داد.
- احمد هماهنگ کن با فرودگاه، تا دو ساعت دیگه برمیگردیم.
عثمان متعجب از حرف پسرعمویش خودش را جلو تر کشید و با صدایی که حيرت در آن بی‌داد میکرد، گفت:
- ادهم ساعت دو نیمه شبه الان خلبان خوابه.

ادهم اخمش غلیظ‌تر شد، او هم به تقلید از عثمان خودش را جلو تر کشید و با عصبانیتی که دیگر قابل کنترل نبود، غرید:
- بیدار میشه عثمان، بیدار میشه. اینجا امن نیست برای دخترا؛ با سه تا تفنگ چطوری قراره از شون محافظت کنیم؟!
احمد تلفنش را از روی میز کنار کاناپه چنگ زد و درحالی‌که دنبال شماره مورد نظرش می‌گشت خطاب به عثمان زمزمه کرد:
- حق با ادهمِ، عثمان، باید برگردیم.

عثمان خودش را به عقب پرت کرد، رو به آسمان خیالیش سر بالا گرفت.
- خدایا منو با دوتا کله خر کجا فرستادن.

احمد با پیدا کردن شماره ایکون تماس را لمس کرد و از ادهم و عثمان دور شد. مرد درحالی که از جا برمیخواست روبه عثمان کرد.
- زنگ بزن به پدرم، بهش خبر بده داریم میایم. بگو ادهم گفت تا نیومدم هیچ حرکتی نکنید. میرم به دخترا بگم حاظر بشن.

عمثان چشمانش را در حدقه چرخاند و با حرص درحینی که بلند میشد تا با عمویش تماس بگیرد لب زد:
- هنوز اثرات آتیش بازی قبلی تموم نشده، جدیده اومد مارو پیدا کرد.

ادهم از سوییت خارج شد و با چند قدم خودش را به سوییت دختر ها رساند، چند تقه‌ای به در زد و لحظه‌ای بعد سما بعد از چک کردن فرد پشت در از چشمی، درب را باز کرد.

قبل از اینکه سما فرصتی برای سوال پرسیدن پیدا کند. وانیا پشت سرش ایستاد و با نگرانی به ادهم خیره شد و به سرعت پرسید:
- چیشده درد داری؟! میخوای برگردیم بيمارستان؟

اگر موقعیتی دیگر بود، به حتم مرد دست‌اش مینداخت.
- نه حاظر بشید تا یکی دو ساعت دیگه برمیگردیم عمان.

وانیا لب باز کرد تا جواب ادهم را بدهد، اما به سلقمه‌ای که دختر نثارش کرد ساکت شد و عقب تر ایستاد.
- باشه ما تا نیم ساعت دیگه حاظریم.
سما بود که جواب ادهم را داد.
- خوبه.
ادهم بدون حرف دیگری به سوییت احمد برگشت و دختر ها به سرعت درب را بستند.
- براچی میخوای برگردیم؟!

هیام که از همه‌جا بی‌خبر، از سرویس بهداشتی خارج شده بود، با حرف وانیا ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- میخوایم برگرديم؟!
سما با نگاه متاسفی به وانیا خیره شد و لب زد:
- واقعا داری این و سوال می‌پرسی یا شوخی میکنی؟!
دختر پوفی کشید و سوال سما را بی‌جواب گذاشت و به سمت چمدان باز شده‌اش رفت تا جمع‌اش کند.

- چیشده سما؟
هیام بود که پرسید.

- چیزی نیست، حاظر شو قراره برگردیم.
هیام که بی‌اعصابی سما را حس کرد، سوال های ذهنش را ساکت و مانند وانیا به سمت لباس هایش رفت.

𝐇𝐚𝐦𝐥𝐞𝐡Where stories live. Discover now