part|7

123 14 0
                                    

- اره نگران نباش اینجاست.
صدای نفس عمیق میران به گوش ادهم رسید. میدانست که الان سوالی های رگباری میران قرار است شروع شود، قبل از اینکه میران زبان باز کند گفت:
- میران خفه شو حوصله ندارم ده دقیقه دیگه میارمش خودت هرچی خواستی بپرس.

- ته تهش با ماشین دو دقیقه راه چه غلطی...

تماس را قطع کرد و گوشی را درون کنسول ماشین انداخت، ماشین را جلوی درب ورودی خانه خاموش کرد، وانیا که خیال می‌کرد به خانه ابو اسد رسيده اند دست‌اش به سمت دستگیره در برد تا پیاده شود.
- یکم به ما افتخار بده از اون دنیای فکر و خیالت بیا بیرون ببین دور و ورت چخبره!

وانیا متعجب از حرف های ادهم به سمت اش برگشت،  اما ادهم نه ایستاد تا چیز دیگری بگوید و از ماشین پیاده شد درحالی که در را می‌بست زمزمه کرد:
- میرم خونه لباسم و عوض کنم گرمته بیا تو وگرنه وایسا تا آماده بشم برت گردونم خونه ابو اسد "پدر بزرگ وانیا".

وانیا با شنیدن حرف های ادهم فوری به دنبالش پیاده شد و صدایش کرد:
- پسرعمو؟

مرد مردد ایستاد اخمی کرد و به سمت وانیا برگشت. توقع داشت حالا که تنها هستند وانیا به چشمانش نگاه کند اما این دخترک احمق روبه روش دل از زمین نمی‌کند...
با خود فکر کرد چه بهتر حوصله نگاه نحسش را ندارم،
اما ته دلش کنجکاو بود ببیند نگاهش چه دارد  که همه را این‌گونه جذب خودش میکند!

- خواستم بگم از این جا تا خونه ابو اسد راهی نیست پیاده میتونم برم شما برو استراحت کن خودم میرم.

ادهم اما جوابی به حرف‌اش نداد و باز هم حرف خود‌اش را تکرار کرد:
- یا بیا خونه یا بشین تو ماشین تا بیام، کولر بگیر  نمیری از گرما...

وارد حیاط خانه شد در را پشت سر باز گذاشت تا اگر وانیا قصد داشت وارد خانه شود در باز باشد، اما وانیا سالها پشت در به انتظار می‌نشست و وارد خانه آن هم تک و تنها با ادهم نمی‌شد.

پنج دقیقه بعد ادهم درحالی که عبای مشکی رنگ را به همراه چفیه ای که طرح های زرشکی و کرمی داشت پوشیده بود از خانه بیرون آمد وانیا با دیدن‌اش زیر لب زمزمه کرد :
- ماشاء الله لا قوة الا بالله العلی العظیم.
الان اگر سما اینجا بود اورا به سخره می گرفت و با خنده می گفت:
- نمیدونم این عنتر چی داره هربار براش ذکر چشم نظر هم می‌خونی.

انقدر مشغول قربان صدقه رفتن در دلش بود که نفهمید کی به خانه ابو اسد رسیدن و کی ادهم بی حرف از ماشین پیاده شده و جلوی درب ورودی با عثمان به صحبت ایستاده بود.

دست‌اش را به سمت دستگیر ماشین برد و درب را باز کرد پیاده شد، همچنان نگاه از ادهم نگرفته بود و با صدای بسته شدن درب نگاه عثمان و ادهم به سمتش کشیده شد و سر پایین انداخت، قبل از اینکه به عثمان مجال صحبت بدهد وارد حیاط خانه شد.

هیام که تا کنون کنار حوضچه بالا سر عمه ایستاده بود و یک ریز حرف می‌زد با دیدن دخترک به سمت اش پرواز کرد.

- کجا بودی وانیا؟!

بی توجه به سوال هیام درحالی که سعی می‌کرد دلنگرانی‌اش را پنهان کند پرسید:
- سما کو؟!

با هیام به سمت خانه بزرگ ابو اسد قدم برداشتند در همان حال هیام توضیح داد:
- آقا ادهم دکتر آورد بالاسرش حالش بهتره...شوک عصبی بهش وارد شده.

𝐇𝐚𝐦𝐥𝐞𝐡Where stories live. Discover now