part|28

79 6 0
                                    


دختر زیر لب خطاب به مردی که روی تخت تظاهر به خوابیدن می‌کرد آرام لب زد:
- مریض دیوونه فقط میخواد منو حرص بده، یه ساعت دارم التماس میکنم بخواب، نمیخوابه ها.

- دارم میشنوم.

توقع نداشت صدای آرامش به گوش های ادهم برسد، سرفه مصلحتی کرد و در جایش جابه‌جا شد، با لحن حق به‌جانبی زمزمه کرد.
- خب...خب بشنو من که چیزی نگفتم!
مرد آرام سرش را به تایید حرف وانیا تکان داد و ملافه کوچک رو تخت را روی خودش کشید.
- احتمالا مگس های تو اتاق بودن.
وانیا حرصی دندان بر روی هم سایید تا جواب بی ادبی ادهم را به فحش های رکیک ندهد، با تک جمله کوتاه و مفیدی قضیه را فیصله داد...البته از جانب خودش.
- خودت مگسی.
ادهم دمی گرفت به عادت همیشه‌اش دو انگشت شصت و اشاره‌اش رو به گوشه چشمانش رسوند، غرید:
- با من کل کل نکن، حوصله تو ندارم.

- نیست من خیلی دلم میخواد باهات کل کل کنم!

پوزخندی از حرص خوردن دختر گوشه لب هایش جاخوش کرد.
- گفتم شاید مثل این فیلما عاشقم شدی میخوای اینجوری جلبه توجه کنی.
وانیا با چشمان درشت شده به ادهمی که ساعد دست‌اش را روی چشمانش گذاشته بود، تا نور لامپ آویزون به سقف اذیتش نکند خیره شد.
- کی؟ من عاشقت شدم؟ کی گفته من عاشقت شدم؟!

مرد لباش را گزیذ تا صدای خنده‌اش اتاق را دربر نگیرد، تا چند لحظه پیش فکر میکرد این دختر فقط تواناییه روی اعصاب رفتن را دارد. با لحنی که تمسخر در آن پیدا بود گفت:
- واسه چی هول کردی؟
بزاق دهانش را قورت داد و پایین شال مشکی رنگش را به مشت گرفت.
- کو هول کرده؟ نه، یعنی کی هول کرده؟!
اصلا میرم یه چیز بخرم بخورم گشنمه تو هم بخواب.
به سرعت از جا برخواست و کیفش را از پشتی صندلی چنگ زد.
- برا منم بخر.
بی‌جواب به حرف ادهم اتاق را ترک کرد.

---
پشت درب اتاقی که مرد در آن بستری شده بود نفس عمیقی کشید و بعد از پایین کشیدن دستگیر درب وارد شد.
مرد با شنیدن صدای در به کمک دست سالمش خودش را بالا کشید و به پشتی تخت تکیه داد، وانیا پاکت آبمیوه و کیک هایی که خریده بود را روی تخت گذاشت و نشست.
بعد از آویزان کردن کیفش به پشتی صندلی، محتویات داخل پاکت را خالی و چند لحظه بعد شروع به خوردن کیک و آبمیوه موردعلاقه‌اش کرد.

با نگاه خیره ادهم چند ثانیه‌ای مکث کرد و کیک درون دهانش را قورت داد.
- چیه نگاه میکنی؟
ادهم اشاره‌ای به خوراکی های روی پایش کرد و خطاب به چشمان منتظر دختر لب زد:
- منتظرم ببینم کی از رو میری به منه بدبختم یه چیز بدی بخورم.
وانیا ابروهایش بالا پرید و به تقلید از پوزخندی های پسرعمویش پوزخندی زد.
- خودت دست داری دیگه بر دار بخور.
مرد آرام دست تیر خورده‌اش را بالا گرفت.
- ببخشید که دستم تیر خورده!
دست سالم ادهم را با چشمانش نشان داد و درحالی که پایش راستش را روی پای چپش می‌انداخت زمزمه کرد:
- اون یکی دستت سالمه تا جایی که میدونم.
مرد درحالی که با خود فکر می‌کرد، حق با خودش است. سینه‌اش را جلو داد و با لحن مغرور و جدیی گفت:
- اره اما یه دستی که نمیشه چیزی خورد.
وانیا متعجب از رفتاری های زد و نقیض
پسرعمویش اخم محوی کرد و پرسید:
- خب الان میخوای من بزارم دهنت؟

𝐇𝐚𝐦𝐥𝐞𝐡Where stories live. Discover now