part|18

88 12 0
                                    


وانیا از درب دیوانیه گذشت و با تند ترین حالت ممکن به سمت سفره رفت و کاسه پر ار خورشت را کناره سینی گرد برنج قرار داد.

- نخیر داداش از این خبرا نیست من به زن جماعت رو نمیدم.

دخترک دست های سوخته شده از ظرف خورشت را به صورتش چسباند و بی‌توجه به بحث مرد ها از دیوانیه خرج شد و به سمت اتاق خودش رفت.
هیام با ورود وانیا به اتاق تلفنش را کنارش گذاشت زمزمه کرد:
- خسته نباشی.

- بخدا اگه یه بار دیگه من قبول کنم برا اینا غذا بکشم...
یک ساعت پیش که مامانم با اون لحن مهربون گفت برا شون غذا ببرم نباید خر می‌شدم قبول می‌کردم.

هیام خنده‌ای به قرقر های دختر کرد و پرسید:
- چیشده مگه؟
- سه تا نره غول اختيار شکم شون و ندارن!!!
تا برنج و ببرم یه کاسه بزرگ خورشت و خوردن، اصن این احمد از روز اول داره شروع میکنه تمرین داماد سرخونه بودن و هاااا...خوبه سه تا خواهر داره خو ور میداشت اینا رو میبرد خونه خود‌شون دیگه.

سما که دراز کشیده بود با سر و صدای دختر سرجایش نشست و در همان حال لب زد:
- بسه وانی کم حرف بزن سرم رفت!
وانیا نگران نگاهی به چشمان قرمز سما انداخت در حالی که از جا بلند میشد زمزمه کرد:
- میخوای بریم دکتر یک ریز سرت از دیشب درد میکنه خوبم نشده...

از اتاق خارج شد و بعد از برداشتن لیوان و پارچ آبی از آشپزخونه به سمت دیوانیه رفت تا مطمئن شود مرد ها چیزی نیاز ندارند...
با دستی که عثمان برایش تکان داد مطمئن شد چیزی نمی‌خواهند به اتاقش برگشت.
پارچ و لیوان را به دست هیام داد و قرصی که دیشب به ادهم داد بود را از کیفش بیرون آورد.
- حس میکنم این قرص رو باید بندازم بره شومه هی تند تند مصرف میشه.

هیام لیوان را آب کرد و به دست سما داد تا به همراه قرص بخورد.
- میخوای بگم عثمان ببرتد مطب؟
هیام به تایید حرف وانیا سر تکان داد و دخترک بی توجه به آنها بعد از خوردن قرص سرجایش برگشت و ساعدش را روی چشمانش گذاشت.
- نمیخواد قرص بخورم خوب میشم.

دختر چشم مشکی به عادت همیشه‌اش چشم غره ای نثار سما کرد و لب زد:
- خیره سر از دیشب تاحالا این سومین قرصیه که خوردی هربار همین و میگی!
وانیا با چشم اشاره‌ای به در کرد و هیام به سرعت از جا بلند شد و به سمت دیوانیه قدم تند کرد بعد از زدن چند ضربه به درب وارد شد.
- چیشده خانمم؟
عثمان به سرعت با دیدن هیام پرسید، از خجالت هیام خبر داشت می‌دانست تا چیز مهمی نشود پا درون دیوانیه نمی‌گذارد.
- میخواستم بگم اکر زحمتی نیست سما رو ببریم مطب، دیشب تاحالا سردرد شده...

احمد اخمی کرد از جا بلند شد و خطاب به هیام زمزمه کرد:
- ممنون میشم بگید آماده بشه، خودم میبرمش.
دختر سری به تایید تکان داد و به اتاق وانیا برگشت بالا سر سما ایستاد.
-‌ سما پاشو عثمان ببرتت دکتر.
هیام به دليل اینکه شاید با آوردن اسم احمد سما بترسد گفت که با عثمان قرار است به دکتر برود، اما سما با شنيدن آن جمله به این فکر کرد که یعنی احمد حتی نمی‌خواهد زنش را به دکتر ببرد؟
که از روز اول آن را به این و آن حواله می‌کند.
کوتاه و تک کلمه‌ای جواب هیام را داد:
- نمیخوام.
چند دقیقه بعد شان را هم صرف "نمیخوام" های سما کردند، وانیا به همراه هیام عصبی از اتاق خارج شدند و با دیدن احمد عثمان هیام زمزمه کرد:
- میگه نمیام.

احمد سری به تایید تکان داد و شاره‌ای به درب اتاق کرد از وانیا پرسید:
- میتونم برم داخل؟
وانیا هول شده با آن چشمای درشت شده‌اش نگاهی به عثمان انداخت و بعد از گرفتن تایید از برادرش "بله" ای زمزمه کرد، احمد نه ایستاد تا حرفی دیگری بزند و به سرعت وارد اتاق شد؛ سما به خیال اینکه باز هم هیام است زمزمه کرد:
-  هیام نمیام برو بیرون از اتاق...

- بلند شو.

𝐇𝐚𝐦𝐥𝐞𝐡Where stories live. Discover now