part|34

100 16 7
                                    

- با من نفس بکش وانیا...

شروع کرد به نفس‌های عمیق کشیدن، دختر نگاه‌اش را به قفسه سینه مرد که به ترتیب بالا پایین می‌شد داد.
- یک...دو...سه...

آخرین نفس عمیقی که از سینه پسر خارج شد، تازه نگاهش به اطراف افتاد. سر و صدا ها خوابیده و احمد به جمع‌شان برگشته بود.
وانیا حالش بهتر شده، اما هنوز هم کمی به سختی نفس می‌کشید.

- وانیا خوبی؟
هیام بود که پرسید، سما دستش را به سمت دختر گرفت و کمک کرد تا از جا بلند شود.
- خوبم... هیام.

- برید داخل...

عثمان دست پشت کمر خواهرش گذاشت تا بتواند روز پاهای لرزانش به‌ایستاد.
- مادر بفهمه اینجوری شدی، منو می‌کشه.

دختر لبخند محوی به لحن بامزه برادرش زد، می‌دانست که می‌خواد کمی او را از آن فضا دور کند.
- پس چی، منو آوردی مسافرت یا شدی یکی از اون براردهای یوسف و می‌خوای به کشتنم بدی؟

عثمان بوسه‌ای روی سر خواهرش گذاشت و از روی روسری موهایش را بو کشید.
- قربون تو برم من، فرشته زندگیم.

وانیا لبخندش بزرگ‌تر شد، نفس کشیدنش به حالت قبل برگشته بود.
احمد آبی را به سمتش گرفت، دختر تشکری زیر لب زمزمه کرد و بطری آب را گرفت.

---

- الان خوبی قربونت برم؟
وانیا چشم غره ای به زن برادرش رفت، نخود درون دهانش خیس نمی‌خورد.
- خوبم مادر من، هیام بزرگش می‌کنه.

هیام که نگران احوالات رفیق دیرینه‌اش بود، غرید:
- دورغ می‌گه، من می‌گم باید یه چکاپ ببریمش، اگه پسرعمو ادهم نبود معلوم نبود چه بلایی سرش می‌اومد.

سما "دور از جان"ی گفت، از جا برخواست و به سمت اتاقش رفت تا لباس های‌اش را در بیاورد.

قبل از اینکه درب اتاقش را ببند، صدای مادرش به گوشش رسید که نامش را صدا می‌کرد.
- جانم؟

اسما چشم غره‌ای به دخترش رفت، اشاره‌ای به سینی شربت دورن دستش کرد.
- بدو بیا این و ببر دیوانیه، مردا خستن هوا هم گرمه جیگر شون خنک میشه.
- سرپایی ببر خودت دیگه.

زن پای‌اش را به سمت بالا پرت کرد تا دمپایی خانگی‌اش به سمت دختر پرتاب شود، که همینطور هم شد و دمپایی در هوا چرخید و صاف به ران پای دختر اثبات کرد.
سما لب زیر دندان کشید تا صدای دادش بالا نرود‌.
با چشم غره دوباره مادرش به سرعت راه رفته را برگشت و سینی را از دست زن گرفت.

چند تقه‌ای به درب دیوانیه زد و وارد شد.
احمد با دیدن سما به سرعت از جا بلند شد و سینی را از دست دختر گرفت.
- برگرد تو خونه.
سما نفس عمیقی کشید تا جلوی دایی ها و پدر شوهرش سر احمد را درون سینی له نکند.
- دستت درد نکنه عروسم.
از حرف پدر شوهرش لبخندی روی لب هایش نقش بست و آرام زیر لب "وظیفه است" را زمزمه کرد.
ادامه حرفش را آرام تر از قبل جوری که فقط نامزدش بشنود، گفت:
- از پدرت یاد بگیر.

احمد جوابش را نداد و دختر بی آنکه نگاهی به جمع بی‌اندازد از دیوانیه خارج شد.

- بیار اینجا که هلاکم از گرما.

- عثمان نمیر دو دقیقه، بزار پخش کنِ الان به تو هم میده.
عثمان فحشی خطاب به ادهم لب زد و از سینی که احمد به سمتش گرفته بود شربتی برداشت و یک نفس همه را سر کشید.
ابو میران سرفه‌ای کرد، بعد از نشستن احمد، گفت:
- ما مسعود رو بعد از اون درگیری که سر شمش های طلا پیش اومد، شراکتش رو با شیخ عبدالله خدابیامرز بهم زد دیگه نديديم.

- حتی برای فوتِ عبدالله هم نیومد.
---

سلام قشنگ‌ها، من برگشتم بعد یه مدت که حمله رو گذاشته بودم کنار قراره بازم شروع‌اش کنم؛ اما قول نمی‌دم پارت‌های منظمی داشته باشید البته تا یک مدت تا کارهام روی روال بی‌افته، مرسی که این مدت حمایت کردید🥹🖤

𝐇𝐚𝐦𝐥𝐞𝐡Where stories live. Discover now