part|12

90 12 0
                                    

ادهم نفسی گرفت از بین دندان های چفت شدش غرید:
- خبر مرگت تو مگه با اینا حرف نزدی مگه قرارداد نبستی؟؟؟

از صدای میران هم معلوم بود که کلافه و عصبی شده:
- چرا بستم حتی پدرت اونجا کنارم بود.

مرد عصبی باز هم مشتی روی فرمون کوبید نیم نگاهی به وانیا انداخت، با دیدن رنگ و روی پریده از ترسش سرعت ماشین رو کم کرد با اینکه دیگر فریاد هایش گوش آسمان را سوراخ نمی کرد اما همچنان عصبانیتش پا برجا بود.
- رفتم اونجا میگه دو برابره پولی که قید شده باید حساب کنید قیمت ها تغییر کرده برامون نمی‌صرفه!

- خودم زنگ میزنم حلش میکنم حرص نخور بیخودی ادهم یه قرار میزارم فردا با احمد میریم صحبت می کنیم مگه الکیه قرارداد بستیم.

مرد نفس گرفت با دیدن بستنی فروشی آن سمت خیابان با چشم به دنبال دوربرگردان گشت حرصی خطاب به مرد پشت خط زمزمه کرد:
- بره دعا کنه وانیا کنارم بود اگه تنها بودم یه گلوله تو مغزش خالی می کردم برمیگشتم.

بدون توجه به جواب میران تلفن را قطع کرد. با دیدن اولین دوربرگردان پیچید چند دقیقه بعد روبه‌روی بستنی فروشی پارک کرد و پیاده شد.

وانیا با ترس کمربند را باز کرد و نفس های عمیقی پشت همی کشید اما باز هم قلب مریضش بازیش گرفته و از شدت درد راه نفس هایش را بسته بود.

ادهم با دیدن صورت کبود وانیا قدم هاش رو تند کرد و درب ماشین را باز کرد آبمیوه را روی داشبورد گذاشت و دستش را به پشت کمر دخترک رساند
با لحنی نگران تند تند زمزمه کرد:
- با من نفس بکش وانیا!!

وانیا خیره به قفسه سینه ادهم شروع به نفس کشیدن های عمیق و مرتب کرد...
- نفس بکش آفرین

چند دقیقه‌ای بعد وانیا آروم شده بود و ادهم روی صندلی راننده نشست و به جلو خیره شده بود.
- آبمیوه رو بخور فشارت افتاده.

سکوت ماشین را فقط صدای ریز قورت دادنه آبمیوه دست وانیا می‌شکست، ادهم بیشتر از این نتوانست جلوی خود را بگیرد. درحالی که در جایش تکان می‌خورد خیره به آبمیوه دست دختر که به اواسطش رسیده بود پرسید:
- آسم داری؟

نگاهش را بالا کشید و به دختری که از چند دقیقه گذشته کمی حالش بهتر شده و رنگ به رویش برگشته بود داد.
- نه..‌.

وانیا بود که جواب داد، مرد فکر کرد این تنگی نفس از اظطراب هم میتواند باشد، اما با شنیدن جمله بعدی دختر به قدری متعجب شد که ثانیه‌ای نفس کشیدن را از یاد برد.
- نارسایی قلبی دارم.

چند دقیقه‌ای ماشین را سکوت فرا گرفت وانیا می‌توانست قسم بخورد که حتی صدای تپش قلبش را هم می‌شنود.
مرد با سرفه ای گلویش را صاف کرد نگاهش را از فرمون زیر دستش گرفت و به وانیا داد.
- کیا می‌دونن؟ البته بجز خانوادت.

دختر نفسی گرفت این بار بجای اینکه به درو و دیوار اطرافش خیره شود به سمت پسرعمویش چرخید آرام اما با جدیت لب زد:
- فقط دخترا و شما...و اینکه نمیخوام از این موضوع کسی خبر دار بشه.

ادهم به چشمانه مصمم و جدی دخترک نگاه کرد بدون پرسیدن سوالی ماشین را به حرکت در آورد.
ساعتی بعد ادهم ماشین را جلوی درب خانه ابو اسد نگهداشت. وانیا قبل از پیاده شدن به عقب برگشت تا ساک کوچکی که از خانه خودشان برداشته بود را بردارد، اما ادهم پیش دستی کرد و به سرعت ساک را چنگ زد درحالی که دستگیره در را به سمت خود می‌کشید زمزمه کرد:
- میارمش.

مهلتی برای ریکشن نشان دادن به وانیا نداد از ماشين پیاده شد.
---

این دوتا پارتم به جبرام این چند روز‌که نبودم🐾

𝐇𝐚𝐦𝐥𝐞𝐡Where stories live. Discover now