part|26

79 6 0
                                    

- شما همینجا بمونید نیاید بیرون.

وانیا بی توجه به حرف برادرش و صدا زده شدن توسط دختر ها، جلوتر از بقیه از رستوران خارج شد و با استرس نگاهی به اطرافش انداخت و با دیدن شلوغی به سرعت به آن سمت دوید.

چند قدمیه مردمی که دور شخصی را گرفته بودند ایستاد. با تردید نگاهش را به صورت فرد زخمی داد
و با دیدن اَدهمی که اخم کرده بازویش را درون دستش می‌فشرد چشمانش سیاهی رفت، قبل از زمین خوردن بازویش توسط شخصی اسیر شد. با صدایی که زیر گوشش شروع به حرف زدن کرد متوجه شد که سما کنارش ایستاده و سعی دارد او را به آرام شدن دعوت کند.

- هیس نترس وانیا هیچی نشده...

دستش را از دست سما بیرون کشید و نگاهی به اطراف انداخت با دیدن گالری شال و روسری چند متر آن طرف تر که صاحبش با کنجکاوی درحال نگاه کردن به اتفاقات بود، به آن سمت قدم برداشت و با رسیدن به مغازه زبانش را تر کرد و با دستانی که درحال لرزیدن بود اشاره ای به داخل گالری کرد.
- یدونه شال بهم بده...

دختر ابروهایش از حال و حوال وانیا بالا پرید و قبلا از اینکه دهن باز کند و سوال بپرسد وانیا با نگرانی صدایش را بالا تر برد و گفت:
- یه شال برام بیار پول شو میدم بهت.

فروشنده بی حرف داخل رفت و متعجب اولین شال دم دستش را برداشت و به وانیا داد.
دختر تشکری کرد و به سرعت سمت ادهمی رفت که کنار و عثمان و احمد ایستاد بود.

- بده من دست تو.

سما نگران از حال پسر نه، از حال دختر به هیام نیم نگاهی انداخت.
مرد متعجب دردش را از یاد برده و به حرکات عجیب وانیا خیره شده بود.
بازویش اسیر انگشتان نازک دختری شد که اشک هایش کل صورتش را دربر گرفته بودند.

- بهتون گفتم...
هق هق هایش امان حرف زدن را نمیدادن اما در تلاش بود تا قبل از دق کردن از شدت نگرانی حرف هایش را بزند.
- م...من...گفتم...بمو...نید...هتل...

هیام لب گزید و دستش را به سمت وانیایی که درحال بستن شال دور بازوی ادهم دراز بود، کرد. اما دختر با عصبانیت خودش را عقب کشید و لب زد:
- دست...نزن به من...هیام

عثمان هیام را به سمت خودش کشید و با چشمانش اشاره کرد که کاری به کار وانیا نداشته باشد.
وانیا گره آخر شال را محکم تر دور بازوی پسرعموش زد و با عصبانیت عقب کشید.
درحالی که اشک هایش را پاک می کرد، کیفش را از دست سما بیرون کشید.
- خودم میبرمش بیمارستان.
قدم هایش راه به سمت مغازه شال فروشی برداشت و بعد از بیرون کشیدن کارتش از داخل کیف آن را به دست دختر فروشنده داد و زیر لب رمز کارت را زمزمه کرد:
- 0324، ممنونم.

دختر پس از حساب کردن تشکری لب زد و بعد از کشیدن بازوی ادهم آن را با خودش هم قدم کرد تا از آن فضای خفه کننده خارج شوند.

- وانیا وایسا باهم بریم.

صدای عثمان را شنید بازوی مرد را ول نکرد، اما به سرعت به سمت برادرش برگشت و  با عصبانیتی که حالا جای گریه‌اش را گرفته بود و غرید:
- برگردید هتل داداش، خودم میبرمش.

سپس بی‌حرف جلوی چهار چشم متعجب ادهم را به همراه خود از پاساژ خارج کرد.

𝐇𝐚𝐦𝐥𝐞𝐡Where stories live. Discover now