جرعت تکان خوردن را نداشت، میترسید اگر دست از روی چشمانش بردارد واقعا احمد را بالای سرش ببیند.
- با شما بودم.
در دل وانیا و هیام را به فحش گرفت بعد از گرفتن نفس عمیقی برای کنترل خشمش از جا بلند شد، با گیج رفتن سرش احمد به سرعت به سمتش رفت و بازویش را گرفت.سما بی توجه به بازوی درون دست احمد دست آزادش را روی سرش گذاشت و چشم بست.
مرد زیر لب زمزمه کرد:
- رو پاش نمیتونه وایسا بعد میگه نمیام.سما را به سمت تخت هدایت کرد و در همان حال پرسید:
- شال و چادرت کجاست؟
دختر سری به نفعی تکان داد آرام لب زد:
- شما برو وانیا میاد میده.احمد اخمی کرد، میدانست سما معذب شده و اولین بار برخورد شان است، اما باید از یک جایی شروع میشد نه؟
- لازم نکرده، نیازه دوباره بپرسم؟سما اشاره به لباس آویز پشت درب اتاق کرد و لب زد:
- اون شال و چادر مشکیه...احمد با دو قدم خودش را به در رساند و شال و چادر را برداشت کمک کرد تا سما آنها را به پوشد.
---چند دقیقه از رفتن سما احمد میگذشت، وانیا کنار هیام نشسته و به تلویزیون خاموش خیره شده بود.
به این فکر میکرد که جالب است که احمد خود دلیل آن سردرد سما بود و خودش هم برایش درمان کردنش تلاش میکرد.
یا به این که این سردرد ها درست مثل زمانی که پدرش را از دست داده بود برای مدت طولانی همراهش بماند، یعنی احمد میتوانست کاری کند آن سردرد های عصبی کنه جان سما میگرفتند از بین بروند؟!هیام سیب قارچ شده ای به سمت وانیا گرفت و زمزمه کرد:
- به چی فکر میکنی؟
دختر سیب را گرفت درحالی که گاز کوچی میزد گفت:
- سما و حال بدش، به اينکه احمد میتونه خوبش کنه یانه؟هیام سیب را قورت داد در جایش تکان خورد پرتغالی به دست گرفت تا پوست بگیرد.
- کم تر فکر کن، ایشالا که هرچی خوبه پیش بیاد...
دختر "ایشالله" ای لب زد و دختر داییش ادامه داد:
- عثمان گفت قراره بریم دوبی.- چرا چیزی شده؟
هیام سری به نفعی تکان داد با لحن آرامی زمزمه کرد:
- برای خرید سما، مثل اینکه پدرت پیشنهاد داده احمدم نه نتونسته بیاره.
دختر ابرویی بالا انداخت فکرش را میکرد که او هیام برای خرید عروسی سما را همراهی کنند اما اینکه با او به دوبی بروند را نه!
اینجوری بهتر بود شاید اگر از این محله دور و هوایی به سرش میخورد حالش بهتر میشد- کی قراره بریم؟!
وانیا پرسید و هیام تکه پرتغالی را گاز زد در همان حین زمزمه کرد:
- احتمالا فردا، بزار ببینیم خود سما چی میگه.
دخترک به تایید سرتکان داد و از جا برخاست قدم هایش را به سمت آشپزخانه کج کرد تا ظرف های ناهار را قبل از رسیدن مادرش بشورد.
---- کی سردرد شدی؟
با صدای احمد دخترک که سرش را به شیشه ماشین تکیه داده بود و چشم بسته بود تکانی خورد و چشم باز کرد بدون نگاهی به مرد کنارش آرام لب زد:
- دیشب...
احمد اخم ریزی روی پیشانیاش نشاند دنده ماشین را عوض کرد جدی پرسید:
- چه ساعتی؟
YOU ARE READING
𝐇𝐚𝐦𝐥𝐞𝐡
Romance« اَدهم پسرعموی خشن و غیرتی وانیاس و از بچگی عاشق دخترک قصه مونه، حالا باید ببینیم پسر عرب مون چطوری وانیا رو عاشق خودش میکنه! با زور اجبار؟! یا عشق و محبت؟! » ❗️پارت ها جابهجا شده، حواستون به عدد هر پارت باشه❗️ رمان: حمله تایم آپ: نامعلوم 🥀