part|33

66 12 0
                                    


دخترها سکوت کرده، جوابی برای سما نداشتند.
چند دقیقه بعد رانند ماشین را جلوی ورودی فرودگاه نگه داشت. عثمان به عقب برگشت.
- پیاده بشید.

هیام چشم غره‌ای به همسرش رفت و با تمسخر، گفت:
- تو نمی‌گفتی می‌موندیم تو ماشین.

عثمان پیاده شد و درب سمت هیام را باز کرد، قیافه مظلومی به خود گرفت و پرسید:
- خانمم داشتیم؟!
هیام دلش برای مظلومیت نمادین مردش رفت، با لحنی که مهربان تر شده بود، زمزمه کرد:
- خب الکی حرف میزنی قربونت برم.

عثمان خنده‌ای کرد، دست هیام را گرفت و فشار آرومی بهش وارد کرد. درب ماشین را بست.
- شما ببخش.

دختر پشت چشمی برای همسرش نازک کرد، با لحنی عشوه دار، لب زد:
- فکرهام رو می‌کنم نتیجه رو می‌گم بهت.
مرد گونه دختر را بین دو انگشتش گرفت و کشید، در حینی که برای زیبایی همسرش ضعف می‌کرد، گفت:
- شیرینم.

- خب وسط خیابون دل ندید قلوه بگیرید، برید تو.
صدای ادهم دو کفتر عاشق را از فضای‌شان خارج کرد، هیام خجالت کشیده سرش را پایان‌ انداخت، اما عثمان بیخیال نگاهی به اطراف پسرعموی‌اش کرد و پرسید:
- احمد کو؟

ادهم درحالی که تلفنش را درون جیب شلوار پارچه‌ایش میگذاشت، خطاب به عثمان که سوال پرسیده بود، زمزمه کرد :
- چمدون‌ها رو داد باربر الان میاد.

عثمان لب باز کرد تا جواب مرد را بدهد، اما صدای تیر اندازی که به گوش‌شان رسید به سرعت دخترها را به سمت پشت ماشین‌هایی که پارک شده بودند کشیدند.
ادهم خودش را روی وانیای نشسته پشت ماشین سپر کرده بود و عثمان درحالی که هیام، سما را کنار خود داشت، با چشم به دنبال احمد می‌گشت.

صدای جیغ و داد و زنان و بچه‌های اطراف‌شان روی اعصاب نداشته ادهم خط می‌نداخت و نمی‌گزاشت تا موقعیت را درک و فکری به حال‌شان کند.

- ادهم، احمد؟

نگاهش را از روی دختر رنگ پریده در آغوشش گرفت و به عثمان داد و بین اون جیغ و دادها فریاد زد.
- ندیدمشششش.

- زنگ بزن بهششش.
عثمان هم با فریادی جوابش را داد.
مرد حرصی نگاهش را از پسرعموی احمقش گرفت و زیر لب فحشی زمزمه کرد.
- با تو ام میگم زنگ بزن بهش.

حرصی بطری آب دست وانیا را گرفت و به سمت عثمان پرت کرد و با فریاد، گفت:
- احمق تو این گیرو ویر صدا گوشی می‌شنوه؟

عثمان بطری را روی هوا گرفت و بازش کرد، به دست هیام داد و لب زد:
- بخور.
دختر با ترس و استرس سرش را به طرفین تکان داد و "نه" ای زمزمه کرد، مرد این بار با زوری آب را به لب های همسرش فشرد.
- بخور هیام، رنگت پریده.

چند قدم آن طرف وانیا نفس‌های‌اش به خس‌خس افتاده بود، با چنگی که به لباس ادهم زد، مرد تازه به خودش آمد و نگاهش را به دختری داد که رنگش به کبودی می‌رفت.
- وانیا؟؟؟

مرد با به یاد آوردن چند روز پیش که دختر درون ماشینش به این حال افتاده بود، لبش را به گوش دختر رساند تا صدایش را واضح بشنود.

𝐇𝐚𝐦𝐥𝐞𝐡Where stories live. Discover now