part|14

91 11 0
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
























{لباس سما}

رنگ آسمانی لباس و آن دوخت خاص و ساده‌اش هرکسی را به وسوسه مینداخت، اما سما برای پوشیدن آن لباس نیاز به یک حال خوب و دل خوش داشت.
- نمی‌پوشمش.

وانیا اخمی کرد و به سمتش رفت از بازوی گوشتی دختر گرفت و بلندش کرد با لحنی حرص غرید:
- پاشو ادا در نیار واسه من، مردم چی میگن اون وقت؟
شبه *مشایه‌اش³  مشکی پوشید؟

- ادا در نمیارم وانیا این ازدواج با مرگ برای من هیچ فرقی نداره فهمیدی؟؟
با نگاه غمگین دو دختر از زدن حرفش پشیمان شد، ولی حقیقت بود میدانست به این زودی قرار نیست به حجله کسی برود این فقط یک مراسم برای خواستگاری بود اما دیر یا زود اتفاق می‌افتاد!
- آبیه نه ولی طوسی رو می‌پوشم...

دخترا نفس عمیقی کشیدن هیام با خیال راحت شال طوسی رنگی که در کمد دیده بود را بیرون کشید.
یک ساعته بعد حاظر و آماده نشسته بودند تا یکی برای بردن قهوه سما را صدا کند.
انتظار شان زیاد به درازا نکشید که آیناز زن عموی وانیا درب اتاق را باز کرد و خیره به سما لبخندی زد از آن لبخند هایی که سراسرش آرامش است، عمویش حق داشت عاشق لبخند این زن باشد.
اما امشب هیچ چیزی سما را آرام نمی‌کرد این را بهتر از همه وانیا میدانست.

- پاشو زن دایی فداتشه تا قهوه ها تو آماده کنی داییت صدات میکنه بیای.
خطاب به سما گفت و چند لحظه بعد از اتاق بیرون رفت. دختر ها به سرعت از جا بلند شدن و به همراه سما به آشپزخانه رفتند هانیه دست سما را به دست گرفت درحالی که به چشم های خیس از نمه اشکش خیره شده بود زمزمه کرد:
- یه قطره اشک بیاد از اون چشم من میدونم تو سما، اسما تو رو اینجوری بزرگ کرده؟ کو اون دختری که شجاعتش زبان زده خاص و عام بود؟

دخترک چانش از بغض لرزید چشم بست تا اشک هایش بی اجازه روی گونه‌اش فرونریزد با لحنی لرزان از بغض و غم زمزمه کرد:
- زن دایی من تنها چیزی که از این مرد میدونم اسمشه!

هانیه خوب حال دخترکی که میان دستانش درحال لرزیدن بود را میدانست اما راهکاری برایش نداشت، او هم مانند هزاران دختری دیگر عادت می‌کرد...اما فراموش نه.

چند لحظه ای سما را به آغوش گرفت سپس او را به همراه دختر ها تنها گذاشت قبل از بیرون رفتند گفت:
- کمکش کنید قهوه رو خراب نکنه هیچی نشده فامیل های پسره هزار تا حرف در بیارن.

هیام سری برای مادرشوهرش تکان داد و به سمت گاز رفت در همان حین خطاب به وانیا زمزمه کرد:
- یه شربت براش درست کن بده بخوره رنگش پریده معلومه فشارش افتاده...قهوه رو من آماده میکنم.
وانیا به تایید حرفش سری تکان داد و به سرعت به سمت یخچال رفت با دیدن پارچه شربته داخله یخچال آن را بیرون کشید و لیوانی برای سما پر کرد و به دستش داد.

- نمیتونم بخورم وانی...

وانیا جدی درحالی که لیوان را به لبان دختر نزدیک می‌کرد، غرید:
- بخور کم حرف بزن همین مونده غش کنی وسطه دیوانیه.

لحنی جدی وانیا نه اما چشمان نگرانش باعث شد تا سما دو قلوپی از آن شربت شیرنی که برایش تلخ تر از
هر زهرماری بود بنوشد؛ بیست دقیقه بعد هیام سینی پر از فنجان های قهوه را روی میز گذاشت و به سما اشاره کرد:
- اینم از قهوه تون، بخدا سر همین قهوه هام که شده میگیرنت دختر.
³ "المشیة" یا "المشایة" یا ساده تر "مشایه" به مراسم خواستگاری می‌گویند.

---

𝐇𝐚𝐦𝐥𝐞𝐡Where stories live. Discover now