Part 9

634 168 346
                                    

ستاره قشنگم تولدت مباااارررکککک
این قسمت، تقدیم به تو مهربونم

💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗

سرش داشت میترکید و بدنش هم درد داشت. به زور از جاش بلند شد. هوا تاریک بود. نمیدونست ساعت چنده. به زور از جاش پاشد و سمت آشپزخونه رفت. صدای کار کردن مامانش رو از اونجا میشنید. با قدمهای کج و کوله سمت آشپزخونه رفت و با گلوی خشک گفت:"مامان؟"

مامانش سمتش برگشت و با شیطنت نگاهش کرد و گفت:"بالاخره بیدار شدی؟"

بکهیون سر تکون داد و مامانش گفت:"بشین برات چیزی بیارم بخوری."

-:"سرم داره میترکه مامان."

با زاری گفت. مامانش گفت:"وقتی کلی الکل میخوری عواقبش رو هم بپذیر."

متعجب گفت:"الکل؟"

مامانش لیوان آب رو جلوش گذاشت و گفت:"بله. من فرستادمت مدرسه که سواد یاد بگیری روی همه چیز رو بتونی بخونی. ولی فکر کنم هیچی بلد نیستی."

بکهیون آب رو یه جرعه سرکشید و بیخیال آبهایی که از کنار لبش پایین میومدن شد و بعد گفت:"آخیششش... ولی یعنی چی مامان؟"

-:"شکلات الکلی خوردی؟"

بکهیون متعجب گفت:"از کی تا حالا شکلات ها الکلی شدن؟"

مامانش خندید و چیزی نگفت. بکهیون گفت:"راستی من هیچی یادم نیست... چطوری اومدم خونه؟"

و از پارچ آب روی میز برای خودش آب ریخت و مامانش گفت:"فکر نمیکنم دلت بخواد بدونی!"

بکهیون لیوان رو به دهنش نزدیک کرد و گفت:"چرا. میخوام بدونم."

و شروع کرد به آب خوردن که مامانش گفت:"با ددی عزیزت اومدی خونه."

بکهیون اول از تعجب چشماش درشت شد و بعد همه آب توی دهنش رو توی لیوان تف کرد و گفت:"با ... ددیم؟"

مامانش با شیطنت سر تکون داد و بکهیون گفت:"دیدیش؟"

-:"معلومه که با 190 سانت قد دیدمش. کور که نیستم!"

بکهیون یهویی با حالت جیغ مانندی گفت:"دیدی چقدر جذابه؟ دیدی چقدر خفنه؟ وای دیدی مثل الهه های یونانی میمونه؟ هیکلش رو دیدی؟ قدش قدش... وای اون صدای فاکینگ بم لعنتی که باعث میشه آدم سیخ..."

حرفش با نگاه خیره و چشمای باریک شده مامانش نصفه موند و بعد گفت:"سیخونکی شه."

مادرش همونطور که نگاهش میکرد گفت:"دیگه چی پسرم؟"

-:"هیچی."

نگاهش رو دزدید و بعد گفت:"مامان..."

مامانش آروم گفت:"بله."

زیر چشمی به مامانش نگاه کرد و گفت:"نگو که دوستش نداشتی!"

بغض کرده بود. مامانش گفت:"بک، اون 32 سالشه. 5 سال از من کوچکتره. این رو که میدونی؟"

BonBonWhere stories live. Discover now