Part 23

422 125 209
                                    

حقوق سومش رو از کارش گرفت و یه نگاه به موجودی حسابش انداخت. با ذوق خندید و گفت:"همینه! بکهیونی تو فوق العاده موفقی."

با زنگ خوردن گوشیش، گوشی رو از توی جیبش برداشت و با دیدن شماره ناشناس، جوابش رو داد:"بفرمایید!"

زنی پشت خط بود و با ذوق گفت:"شما عکاس بیون بکهیون هستید درسته؟"

بکهیون بادی به غبغبش انداخت و گفت:"بله، خودم هستم."

زن با ذوق خندید و گفت:"خیلی سختی کشیدم شماره تون رو پیدا کردم. میخواستم ببینم برای امروز فرصت دارید یه عکسبرداری داشته باشید؟"

-:"عکسبرداری از چی؟"

-:"من و دوست پسرم. ما خیلی دوست داریم یه سری عکسها بگیریم و خب، دوست پسر من به شدت حساسه که یه موقع عکاس رو من کراش نزنه و از طرفی من هم حساسم که یه عکاس دختر بیاریم و بخواد اوپا رو از من جدا کنه. خودت توی رابطه ای و میدونی دیگه؟"

بکهیون فکری کرد و گفت:"درسته. متوجهم."

-:"خب میتونی امروز از ما عکس بگیری؟ پولش برامون مهم نیست. ما روی 1000 دلار حساب کردیم چون میخوایم عکسهای خاص بگیریم، منظورم رو که میفهمی!"

بکهیون نیشخندی زد و گفت:"قیمت این مدل عکسبرداری ها بالاست. 2000 تا میگیرم ولی قبلش باید با ددیم صحبت کنم. اون روی محلهایی که من عکسبردای میکنم خیلی حساسه!"

-:"مشکلی نیست 2000 تا، ولی فقط برای امروز."

-:"باشه. من با ددیم حرف میزنم و اگر قبول کرد، باهات تماس میگیرم. شماره خودته دیگه!"

-:"آره. اسمم یونگجیه!"

-:"باشه. بهت زنگ میزنم یونگجی."

و قطع کرد. سریع شماره چانیول رو گرفت و وقتی صداش رو شنید گفت:"ددددییییییی..."

چانیول خندید و گفت:"چی میخوای بکهیون؟"

بکهیون خندید و گفت:"میدونی، یه نفر الان زنگ زد برای عکسبرداری برم پیشش و عکسبرداریش از نوع خاک بر سریه و قراره بهم 2000 تا بده و تو خوب میدونی من چه استعدادی تو عکس گرفتن دارم."

-:"خب؟"

-:"خب هیچی، زنگ زدم ازت اجازه بگیرم."

چانیول سکوت کرد و گفت:"نمیخوام مانعت بشم ولی خب، یکم مشکوکه ... در واقع من حس میکنم مشکوکه. پس نمیتونم اجازه بدم تنها بری. سهون اگر باهات اومد، میتونی بری و اگر نتونست، نمیتونی بری."

بکهیون مکثی کرد و بعد گفت:"باشه. پس اگر سهون بیاد باهاش میرم و اگر نیاد، قضیه کنسله. به هر حال تنها پروژه ای نیست که بهم زنگ زدن. تازه امروز سومین دستمزدم رو هم گرفتم و میدونی چیه ددی، برات سورپرایز دارم."

چانیول خندید و گفت:"از سورپرایزات میترسم."

-:"چرا؟"

-:"چون قابلیت دیوونه کردن من رو داری و خوب این رو میدونی."

BonBonWhere stories live. Discover now