Part 22

375 123 175
                                    

کتش رو تنش کرد و رو به بکهیونی که روی تخت غمبرک زده نشسته بود، گفت:"بک، من دارم میرم. چیزی لازم نداری؟"

بکهیون معصومانه نگاهش کرد و گفت:"هیچی نمیخوام."

چانیول سری تکون داد و گفت:"من یه چیزی سفارش دادم، حدودای ساعت 12 میارن. قراره ببرن به اتاق استراحتم. لطفا وقتی اومدن، توی اتاق خودت باش و بعدش، تا قبل اومدن من، اتاق رو چک نکن."

بکهیون آروم گفت:"آجوما اون تایم خونه است و من هیچ کاری نمیکنم."

-:"مطمئن باشم تا قبل اومدن من، نمیری به اتاقم؟"

بکهیون با بغض نگاهش کرد و گفت:"نمیرم. دیگه کاری رو بدون اجازه تو نمیکنم."

و لبهاش بخاطر بغض لرزیدن. چانیول دوست داشت جلو بره و ببوستش، ولی جلوی خودش رو گرفت. باید بکهیون کاملا متوجه اشتباهش میشد و چانیول حس میکرد بک بیشتر از اینکه اشتباهش رو فهمیده باشه، بخاطر قهر چانیول ناراحته. خودش هم داشت اذیت میشد ولی نمیخواست هیچ وقت بکهیون اینطوری آسیب ببینه. سر تکون داد و گفت:"ساعت 3-4 میام خونه. برای ناهار میریم بیرون. آماده باش."

بکهیون بهش نگاه کرد و گفت:"نمیخوام برم بیرون."

چانیول نگاهش کرد و بکهیون سرش رو پایین انداخت و گفت:"زیر چشمام سیاهه، پلکهام پوف کرده، دماغم از بس پاکش کردم پوست پوست شده، پس دوست ندارم با این ظاهر برم بیرون."

چانیول فقط نگاهش کرد و گفت:"از بیرون غذا میگیرم میام. چی دوست داری؟"

-:"هیچی میل ندارم."

چانیول عصبی گفت:"بیون بکهیون!"

بکهیون بهش ترسیده نگاه کرد. عصبانیش کرده بود؟ نکنه میخواست بکهیون رو از خونه ش بندازه بیرون؟ آره؟! میخواست باهاش تموم کنه، نه؟ چون بکهیون دیگه خوشگل نبود، خوب غذا نمیخورد و همه ش گریه میکرد، تازه بهش دروغ گفته بود، پس مینداختش بیرون، نه؟ بکهیون به زور جلوی ریزش اشکش رو گرفت و بهش نگاه کرد. چانیول جدی و کلافه گفت:"چند روزه غذا نخوردی و فکر نکن حواسم بهت نیست! غذا میخرم و میام خونه و تو کامل غذات رو میخوری! من به مادرت قول دادم مراقبت باشم!"

اشکهاش روی گونه هاش سرازیر شد و گفت:"فقط چون به مامانم قول دادی، من رو پرت نمیکنی بیرون؟ دلت برام میسوزه؟ نگران نباش، من خودم خونه دارم! میتونم اونجا بمونم و بگم سهون بیاد پیشم که نترسم."

چانیول ناباورانه نگاهش کرد. دیرش شده بود. کلافه گفت:"خواهش میکنم چرت و پرت نگو. الان دیرم شده و نمیتونم صحبت کنم ولی وقتی برگشتم، با هم صحبت میکنیم."

بکهیون با خشم نگاهش کرد و گفت:"هر چی شما بگید رئیس. من همینجا میمونم تا برگردید."

و روی تخت دراز کشید و پشتش رو کرد. چانیول میدید که شونه هاش بخاطر گریه های بی صداش میلرزه. وقت داشت بهش توضیح بده، مگه نه؟ وقتی برگشت، همه چیز رو میگفت. باید بکهیونش رو قانع میکرد که چرا ناراحته و چقدر دوستش داره.

BonBonWhere stories live. Discover now