part13 ...نفس هاش روی گردنم

420 87 8
                                    


به شاهکارم نگاه کردم و سرم رو برای خودم تکون دادم.
+ عمرا اگه شک کنن
نگاه آخری به پتویی که روی عروسک های پولیشیم انداخته بودم تا جوری بنظر برسه که انگار من اونجا خوابیدم، انداختم.
از زمانی که از اون مهمونی ای که تهیونگ ترتیب داده بود برگشته بودم، اجازه نداشتم شب ها جایی برم.
محض رضای خدا پدر و مادرم فکر میکنن من یه بچه ام که نباید الکل بخورم و پارتی برم!

همه چیزو چک کردم و در آخر با برداشتن گوشیم پنجره رو باز کردم و به راحتی بیرون پریدم.
خونه ای که با خانوادم توش زندگی میکردم ویلایی بود و از اونجایی که پدرم شیوه سنتی رو میپرستید، از زمانی که یادمه ما اینجا بودیم و حاضر نبود به یک آپارتمان که نزدیک به مدرسه ام باشه نقل مکان کنیم.
اما چندان هم راهش دور نبود، نکته مثبتش اینه که صبح ها میتونم نیم ساعت پیاده روی کنم.
در حیاط رو به آرومی باز کردم و بیرون رفتم.
جیب پشتی شلوارم رو چک کردم و با لمس کیف پول، خیالم راحت شد و به سمت خیابون راه افتادم تا تاکسی بگیرم که مبادا دیرتر برسم.
شب های سئول اکثر اوقات شلوغ بود و ترافیک، طاقت فرسا.
با گذاشتن هندزفری هام داخل گوشهام، سعی کردم تمرکزم رو از روی ترافیک بردارم تا استرس کمتری بهم وارد بشه.
از اینکه دیر به یک قرار برسم متنفرم!
مخصوصا این قرار، چون کسی که منتظرمه پارک جیمینه!
بعد از گذشت نیم ساعت، هنوز هم نرسیده بودم.
با تپش قلب زیاد پیامی برای جیمین فرستادم و گفتم که ممکنه دیرتر برسم.
البته که دو خط معذرت خواهی کردم و دلیلش هم گفتم!

+ جیمینا
براش دست تکون دادم و چند قدم فاصله بینمون رو طی کردم.
- هی جونگکوکی
+ ببخش اگه دیر شد، راننده لعنتی خیلی آروم میرفت، ترافیک...
- هی هی آروم باش
لبخند دندون نمایی زد و دستش رو پشت کمرم گذاشت و به سمت پیاده رو هدایتم کرد.
- اشکالی نداره، فقط ده دقیقه دیرتر اومدی، آسمون که به زمین نیومد

دستش رو از روی کمرم برداشت که باعث شد نفس راحتی بکشم.
ضربان تند قلبم وقتی نزدیکشم دست خودم نیست...

+ اممم کجا میریم؟
همونطور که کنار هم راه میرفتیم، پیچیدیم داخل کوچه ای که نسبتا باریک بود و بر خلاف بقیه جاها که چراغ های زرد دارن، چراغ های این کوچه آبی بودن!
- یه جای خوب
به نیمرخ خندونش نگاه کردم و سوال دیگه ای نپرسیدم تا زمانی که جلوی یک در کوچیک و سفید با تابلوی نئونی بالاش متوقف شدیم.
" Eutopia "

با نئون های بنفش و آبی بالای در نصب شده بود.
کنجکاویم داشت منو از درون میخورد و مشتاقانه میخواستم ببینم چه چیزی اون داخل در انتظارمه.
جیمین زنگ کنار در رو فشرد.
بعد از چند ثانیه پسر مو بلوند و جذابی در رو باز کرد.

× هی جیمییی از اینورا پسر
- سلام نامی

جیمین و اون پسر همدیگه رو بغل کردن و من درحالی که گوشه ای ایستاده بودم مثل یه پاپی گمشده نگاهشون میکردم.
از هم جدا شدن و جیمین با دست به من اشاره کرد.
+ دوستم جونگکوکو آوردم یکم چیل کنیم
× از دیدنت خوشحالم جونگکوک، بیاید داخل

A Silent Look/KookminWhere stories live. Discover now