کرولی با شنیدن باز شدن در مغازه بلافاصله سرش رو بلند نکرد. بهشدت سرگرم بستن روبان دور دستهی گل آماده بود و نمیخواست حواسش بیشتر از این پرت شه.
-فقط یه ثانیه.
انتهای روبان دوباره از دستش در رفت و اخم کرد.
صدایی به آرومی گفت: اینجایی.
کرولی با تعجب به بالا نگاه کرد و اجازه داد روبان از دستش فرار کنه. حس آشنایی توی اون صدا وجود داشت، یه حس آشنای غریب. حتی در مورد صاحب صدا هم همینطور، فرهای بلوند و سفیدش، چشمهای بیش از حد آبیش، جلیقهی قدیمی و پاپیون مسخره (اما یه جورایی شیک و مناسب؟) تارتانش.
چیزی آشنا در مورد احساساتی که توی صورتش موج میزد، لرزش ضعیف لب پایینش، روشی که دستهاش رو محکم جلویش قلاب کرده بود، انگار میخواست خودش رو ثابت نگه دارد. اما کرولی قبلاً توی زندگیش اون رو ندیده بود. دیده بود؟
بالاخره موفق شد به حرف بیاد: میتونم... میتونم کمکت کنم؟
مرد غریبه چشمهاش رو از کرولی جدا و به اطراف مغازه نگاه کرد.
بیشتر برای خودش زمزمه کرد: دوباره گل... من همیشه تو رو بین گلها پیدا میکنم...
توی یه چشم به هم زدن حس و حال عجیبش از بین رفت و با مهربونی عجیبی به کرولی نگاه کرد: نمیدونم بتونی کمکم کنی یا نه، عزیزم! من دنبال یه چیز خاص میگردم.
کرولی سعی کرد برای عزیزم ابرو بالا نبرد!
غریبه نمیتونست خیلی ازش بزرگتر باشه؛ پس چرا داشت مثل مادربزرگا حرف میزد؟ با این حال، این طرز صحبت کردن مثل پاپیون احمقانهاش بهش میومد!
-امتحانم کن. ممکنه غافلگیرت کنم.
لبخند به طور غیرمنتظرهای عاشقانه شد. مرد غریبه بهش نگاهی کرد، انگار داشت مو به مو جزئیات رو بررسی میکرد: پیشبند غیرمُد اما ضروری که کرولی برای محافظت از شلوار جین و پیراهن مشکی مورد علاقهاش میپوشید، موهایی که مثل همیشه به شکل درهمی روی صورتش ریخته بود، خالکوبی مار روی شقیقهاش که از توضیح دادن معنیش برای مردم متنفر بود و گوشوارهی حلقهای تکی روی گوشش.
+حتما همینطوره.
غریبهی تو مغازه با سرگردونی به گلها نگاه کرد و نگاهش روی گلهای رز خیره موند: زبان گلها رو بلدی؟
کرولی چشمهاش را گرد کرد: خواهش میکنم سراغ این چیزها نرید. من ترجیح میدم به ظاهر کلی چیدمان و رنگ و عطر و بوی گلها فکر کنم.
+نمیتونی هر دو رو انجام بدی؟ مشتری پرسید و ابرویی رو بالا برد که به وضوح به معنای یک چالش بود.
کرولی هوس ناگهانی و غیرقابل توضیحی داشت که به مرد بگه از مغازهاش بیرون بره. چیزی در مورد اون چالش، آشنایی با اون، مثل احساس مسخره شدن بهدست یک دوست بسیار قدیمی بود. خیلی غیرمنتظره بود، و این انگیزه غیرقابل توضیح باعث میشد بخواد تا ساعتها گریه کنه.
کرولی در حالی که تلاش میکرد صورتش رو بپوشونه تا اخمش به چشم نیاد جواب داد: فکر کنم میتونم تلاش کنم. چیز خاصی مد نظرتونه؟
مرد غریبه دوباره نگاهش رو برگردوند، طوری به پایین نگاه کرد که انگار در حال بررسی ردیف ساکولنتهای چاق کنارش بود، اما کرولی احساس عجیبی داشت. غریبه به آرومی گفت: خاطرات...
نفسی کشید و ادامه داد: صبر، محافظت و عشقِ از دست رفته...
صداش با کلمهی آخر لرزید. دستاش رو محکم توی همدیگه حلقه کرده بود.
کرولی آب دهنش رو قورت داد، چیزی به شدت و سریع پشت سینهاش میکوبید. یعنی صدای قلبش بود یا چیزی توی قفسهی سینهاش گیر کرده بود؟ چیزی که از جونش گذشته بود برای رهایی؟
سعی کرد به مرد نگاه نکنه و به سرعت کاتالوگ خودش رو بیرون آورد، هرچند که اون رو از بر بود. در حالیکه به صفحه نگاه میکرد، نه به مردی که دوباره بهش توجه کرده بود، گفت: در مورد معانی سنتی خیلی نمیدونم. فقط... چیزیکه توی هملت بود چی بود؟ رزماری برای... برای...
غریبه با صدای کمی عجیب و غریب که تقریباً به نظر میرسید که میخواد گریه کنه، حرفش رو تکمیل کرد: برای خاطرات.
کرولی با اخم گفت: رزماری از اون دسته گلهایی نیست که اینجا داشته باشم، اما من...
مردد بود و همچنان تظاهر میکرد که کاتالوگ رو مطالعه میکنه.
-بهصورت اتفاقی یه بوته ازش دارم. گل داده. اگه دوست دارید میتونم ازش استفاده کنم.
+بله اگر مشکلی نداشته باشه...
-نه مشکلی نداره، قبل اینکه کل باغ رو صاحب بشه باید هرسش کنم.
غریبه با لذتی عجیب پرسید: شما هم باغ دارید؟ چه چیزایی توش پرورش میدید؟
کرولی که کاملاً با این خط فکری آشنا بود، گفت: اینجا چیزی نمیفروشم. مشتریها واقعاً از این ایده که اون گلهای خودش را پرورش میداد، علیرغم غیرممکن بودن انجام این کار در یک باغ کوچک پشتی لندن، خوششان میومد.
-فقط یه سری گیاه برای پخت و پز، گیاههای تزئینی، درخت میوه...
+درخت میوه؟!
-فقط چند تا درخت سیب، اما مطمئن نیستم...
حرفش رو ادامه نداد چون مرد غریبه زیر لب میخندید، انگار به یه جوک خصوصی بین خودشون اشاره کرده باشه.
مرد غریبه گفت:درسته.
و کرولی دوباره اون فشار کوچیک رو روی ستون فقرات و قفسهی سینهاش احساس کرد.
با صدای آرومی پرسید: آیا... آیا شما رو میشناسم؟
چهرهی غریبه خیلی ناگهانی بیحالت و خنده هم ناپدید شد: نه، اصلا. در مورد میخکهای صورتی چطور؟
کرولی مجبور شد چند بار پلک بزنه تا حواسش رو به گلها برگردونه.
-آره، دارمشون. معنای خاصی دارند؟
غریبه به آرومی پاسخ داد: منظورشون اینه که من هرگز شما را فراموش نخواهم کرد. حداقل، اونا این کار رو کردن، آخرین باری که من... آخرین باری که بهش نگاه کردم.
کرولی قول داد: حتما چک میکنم.
یه دفترچه یادداشت از جیبش بیرون آورد و هرچیزی که تابهحال گفته بودند و خودش میدونست نوشت؛ گلهایی که در موردشون صحبت شدهبود به همراه معنای نمادینشون. وقتی به کلمهی «عشق» رسید دستش ناخودآگاه لرزید. سعی کرد روی جزئیات تمرکز کنه.
-چیز به خصوص دیگهای هم میخوایید؟ یا اجازه دارم خودم دخالت کنم؟
غریبه زمزمه کرد: همیشه.
بعد با عجله ادامه داد: منظورم اینه، لطفا. شما متخصص هستید. من مطمئنم که نتیجه قراره دوست داشتنی باشه.
کرولی با صدایی که از ته گلوش بیرون میومد پرسید: برای چه زمانی حاضرش کنم؟ روز خاصی مد نظرتونه؟
+نه، هر موقع که حاضر شه خوبه.
-و اینکه، آیا هدیه است؟ باید توی جعبه تحویلش بدم یا به شکل دسته گل؟
+نه، خودم میام و تحویل میگیرم.
-خوبه. و بودجهتون چقدره؟
+خیلی نامحدود.
کرولی مجبور شد سرش رو بالا بگیره و نگاهش کنه. چهرهی فرد غریبه خیلی به کسایی که ولخرج باشند، نمیخورد.
غریبه لبخندی زد که انگار میدونست کرولی به چی فکر میکنه.
حرفش رو تصحیح کرد: خب در حد معقول. اگه بخوای برای یه ساقه گل رز هزار پوند ازم بگیری ممکنه مخالفت کنم.
کرولی زمزمه کرد:گل رز... اوه صبرکن. گل رز هم میخوای؟
چهرهی مرد غریبه به طرز دردناکی تغییر کرد. به جای دوری نگاه کرد: بهتره که نباشه.
-باشه. فقط باید اطلاعات تماست رو داشته باشم تا وقتی آماده شد بهت خبر بدم.
مرد غریبه شروع کرد به زیر و رو کردن جیبهاش: البته. من کارت ویزیت دارم...
کرولی قبل اینکه به حرف مرد غریبه بخنده گفت: فقط اسم و شماره تلفن کافیه.
+اوه... من...
به دلایلی که کرولی ازشون سر در نمیاورد غریبه مضطرب شده بود.
+خب... شماره تلفن من...
به جای شمارهی همراه، شماره منطقهایِ لندن رو داد. کرولی یادداشت کرد و مشتاقانه بهش نگاه کرد.
وقتی سکوت مرد رو دید گفت: اسم؟ مکث به قدری طولانی شد که کرولی تعجب کرد که مشکل چی میتونه باشه؟ این فقط یه سوال ساده بود.
+امممم...
غریبه به نظر میرسید توی مبارزه با خودش شکست خورده، ادامه داد: ازیرافیل.
کرولی با تعجب زیادی گفت: ببخشید؟
غریبه با اسم عجیب، آهی کشید: بله، لازمه برات هجی کنم؟
کرولی با تعجب شروع کرد به نوشتن و سعی کرد خودش بدون کمک مرد غریبه اسم رو بنویسه. تعجبآور بود اما موقع نوشتن اسم ازیرافیل انگار داشت اسم خودش رو مینوشت. برای چند ثانیه به نتیجه خیره شد و بعد روی پیشخان به سمت مرد برش گردوند. ازیرافیل نگاه کرد و سرش رو تکون داد و لبخند کوچیکی روی صورتش نشست: درسته. برای بار اول نتیجه خوبیه.
کرولی گفت: باشه... خب همین... تموم شد. نباید بیشتر از یه هفته طول بکشه. اگر مشکلی پیش بیاد باهاتون تماس میگیرم. و صد در صد وقتی حاضر شد.
ازیرافیل با تشکری که برای یه دسته گلِ ساده خیلی بیش از حد به نظر میرسید؛ جواب داد: ممنونم. پس یه هفته بعد میبینمت عزیزم.
کرولی چرخش اون رو برای رفتن تماشا کرد و در عین حال میل غیرقابل کنترلی داشت تا به سمتش بره و آستینش رو بگیره و درخواست کنه که نره.
ازیرافیل وقتی به در رسید فقط یک بار به عقب نگاه کرد و وقتی هردو همدیگه رو دیدند لبخند زد و بعد رفت...
کرولی مدت طولانی به در خیره موند.
بعد از مدتی لپتاپش رو برداشت و توی اینترنت در مورد معنی گلها جستجو کرد.
YOU ARE READING
𝑇𝐻𝐸 𝑀𝐸𝑀𝑂𝑅𝑌 𝑂𝐹 𝐿𝑂𝑉𝐸
Fanfiction• فف ترجمه شده از نسخهی انگلیسی (منبع AO3). • برای مدت سه قرن، کرولی بارها و بارها بهعنوان یه انسان بدون خاطرهای از گذشتهی خودش، تناسخ پیدا کرده. ازیرافیل هربار سعی کرده راهی پیدا کنه تا اون رو به خود واقعیش برگردونه؛ اما بهنظر میرسه تنها کاری...