• پارت یازدهم •

19 7 0
                                    

•وین/1801•

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

•وین/1801•

اواخر قرن به وین رسید. درست زمانی که بتهوون سروصدایی به‌پا کرده بود. دلتنگ موتزارت و باخ‌ها بود، و این دلتنگی غمگینش می‌کرد، اما صحنه‌ی موسیقی انقدر پر از جنب و جوش و هیجان‌انگیز بود که برای اولین بار، بعد از نیم قرن احساس شادابی و علاقه و لذت کرد.
مدتی بعد متوجه شد کرولی توی یه سالن کوچیک، که توسط یه خانواده‌ی با نفوذ اداره میشد، مشغول پیانو نواختنه. فکر کرد " آیا این یه نوع نشانه است؟"
برای اولین بار ازیرافیل به این فکر کرد که آیا چیزی وجود داره که اون رو راهنمایی می‌کنه؟ یه راهنمایی از طرف خداوند یا حتی سرنوشتی که مدام اون رو به سمت کرولی میکشونه.
کرولی یه نوازنده‌ی ماهر بود، با شور و نشاط و زمان‌بندی عالی، با تمرکز شدید، شادی درخشانی که کاملا از چهره‌اش مشخص بود. اگه ازیرافیل اون رو از قبل نمی‌شناخت، ممکن بود به خاطر شور و شوق بی نهایت اجرای ماهرانه‌اش هیجان زده بشه. سالن با گل‌های رز تزئین شده بود، شکوفه‌های قرمز خونی که از گلدان‌های چینی پایین میومدند، تک ساقه‌هایی که هنرمندانه روی میزها چیده شده بودند. کاسه بزرگی از گل‌های رز روی پیانو بود و کرولی یکی از اونا رو توی جیب کت تیره‌اش گذاشته بود.
تمام قرن‌های قبل، کرولی هرگز علاقه‌ای به نواختن آلات موسیقی نشون نداده بود، هرچند از اینکه به موسیقی گوش بده لذت می‌برد، صد البته کنار ازیرافیل. اما دیدن اون توی این حالت، درخشان و شاد و ماهر، باعث می‌شد ازیرافیل بخواد به عدن پرواز کنه، براش چنگی بیاره و التماسش کنه تا براش موسیقی بنوازه. نتونست جلوی خودش رو بگیره. هر شب به اون سالن می‌رفت تا نواختنش رو ببینه. موسیقی قلبش رو دگرگون می‌کرد. درخشش و اعتماد به نفس بالای کرولی، مرهمی به روی زخم روح و قلبش بود؛ زخم باقیمونده از آخرین صبح بدبختانه‌اش توی کپنهاگ.
ازیرافیل با هر لبخند کرولی وقتی با چشم‌های قهوه‌ای طلاییش جمعیت رو نگاه می‌کرد، سرشار از آرزو می‌شد. هیچ تلاشی برای نزدیک شدن بهش نکرد. این بار سعی داشت فاصله‌اش رو حفظ کنه. ولی فکرش رو نمی‌کرد که توی یکی از اختلاط‌های جمعی بعد از اجرا، تشنه‌ی اون لمس ناگهانی آرنجش با دست کرولی باشه. لبخندی که مستقیما به سمت ازیرافیل بود، چشم‌هایی که دنبال چشم‌های ازیرافیل می‌گشتند.
کرولی گفت: من هر شب تو رو اینجا میبینم.
یه کراوات ابریشمی و یک کت دراز مخصوص مراسم‌های رسمی به تن داشت و دست‌هاش توی دستکش‌های ظریفی پنهان شده بودند.
-میتونم چاپلوسی کنم و بگم شاید به‌خاطر من بوده باشه؟
ازیرافیل با لکنت سعی کرد در مورد استعداد کرولی توی نواختن چیزی بگه و بعد با عجله بهانه‌ای آورد تا از سالن بیرون بره.
دو روز بعد دوباره برای دیدن اجرای کرولی برگشت. انگار که قلاب ماهیگیری توی گلویش گیر کرده بود و اون رو به نقطه اول میبرد.
این بار وقتی لرزش خفیف کسی که به سمتش میومد رو دید، آماده‌تر از دفعه قبل بود.
ازیرافیل وقتی برای معرفی کردن خودش تحت فشار قرار گرفت از اسم مستعارش که روی شونه‌هاش سنگینی می‌کرد، استفاده کرد: فل هستم.
سعی کرد به کرولی خیره نشه، با چشم‌هایی که به اندازه روحش تشنه‌ی دیدن کرولی بودند: آهنگسازی میکنی؟ منظورم اینه از کارهای خودت هم اجرا میکنی؟
کرولی با خنده جواب داد: ابدا. من عاشق نواختنم اما به نظر نمیرسه مغزم بتونه ملودی بسازه. خوشبختانه میتونم نبوغ بقیه رو با موسیقی نشون بدم. اجرای هومل رو شنیدی؟
+نه متاسفانه.
-اوه! باید بشنویش.
هرگز کرولی رو انقدر زیبا ندیده بود. زیباییش اعتیادآور بود.
-در واقع... یکی از دوستام منو به یه اجرای کوچیک دعوت کرده. چند روز دیگه. دوس داری با من همراهی کنی؟
ازیرافیل میدونست که سرخ شده، میتونست احساس کنه توی اعماق وجودش مردده، میتونست احساس کنه دوباره با چشم باز داره وارد یه فاجعه میشه اما با این حال گفت: خیلی دوس دارم.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
این بار، وقتی کرولی اون رو بوسید، ازیرافیل متوجه نشونه‌هاش شده بود. نشونه‌هایی توی دست‌ها و صورتش. نگاه طلایی و قهوه‌ای زیباش روی لب‌های ازیرافیل، گونه‌هاش و گلوش. قصد داشت یه راهی برای فاصله ایجاد کردن پیدا کنه، ولی خیلی طولش داده بود. میخواست راهی برای جدا شدن پیدا کنه اما در عین حال همیشه میخواست یه شب بیشتر کنارش بمونه. یکی از شب‌ها، وقتی ازیرافیل کلاه و دستکش‌هاش رو برداشت و شب‌بخیری گفت تا آپارتمان کرولی رو ترک کنه؛ کرولی مچ دستش رو گرفت، دستش رو دور کمرش حلقه کرد و بعد انگشت‌های نرمش رو روی خط فک ازیرافیل کشید. به سمت ازیرافیل خم شد تا اون رو ببوسه. ازیرافیل میخواست دورش کنه. میدونست که چه دردی قراره توی وجود کرولی ایجاد بشه. اما سیسیل رو به یاد آورد، دست سردی که بین سنگ‌ها پیدا کرده بود. کپنهاگ رو به یاد آورد، کرولی که رگه‌های اشکش، رد بوسه‌هاش روی دست ازیرافیل باقی بود. پنج هزار سال همراهی و آسایش آشنا رو به یاد آورد. فقط چند هفته اینجا با کرولی زندگی کرده بود و همین برای برگشتن گرما به رگ‌های ازیرافیل کافی بود.
این صمیمیت فیزیکی مطمئنا جایگزین ضعیفی برای چیزی بود که واقعا آرزوش رو داشت، اما انقدر توی تنهاییش غرق شده بود، انقدر از ناامیدی خسته شده بود که کرولی رو به سمت خودش کشید و با خوشحالی تسلیم آغوش مشتاقش شد. اشتباه بود. اشتباه بود اما موهای کرولی بین انگشت‌هاش مثل ابریشم بود، لب‌های کرولی روی پوستش و هر حرفی که به ازیرافیل می‌گفت، همه‌ی چیزی بود که دوست داشت. کرولی، کلمات صمیمانه رو زمزمه می‌کرد و با صدای بلند نمی‌گفت. جوری که هر دو تشنه‌ی وجود همدیگه بودند، جوری که ازیرافیل به این شکل انسانی تمام و کمال خودش رو در اختیار کرولی میذاشت، غیرقابل وصف بود.
حقیقت این بود که ازیرافیل میخواست کرولی واقعی اینجا باشه، کنارش دراز بکشه، به نرمی روی پوست گردنش زمزمه کنه، انگشت‌هاش رو روی سینه و شکمش بکشه و اون رو بپرسته. کاش کرولی اون رو انجل صدا میزد. کاش اون رو با اسم واقعیش صدا میزد. آرزو داشت کاش خیلی وقت پیش راهی برای انجام این‌کار پیدا میکردند. به این فکر کرد که آیا هنوز فرصتش رو خواهند داشت یا این پژواک رنگ‌پریده تنها چیزی بودکه میتونست بهش امیدوار باشه...
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
برای اولین بار بعد از مدتها، ازیرافیل میتونست خودش رو تقریبا خوشحال خطاب کنه. وین مثل یه جواهر توی تاج قرن جدید میدرخشید. بشر برای زیبایی و تعالی موسیقی و هنر تلاش میکرد. اگرچه همیشه جنبه‌های منفی هم توی زندگی وجود داشت، اما به راحتی میشد باور کرد که مردم دارند به‌صورت صعودی پیشرفت می‌کنند، مشخص بود که اوضاع قراره بهتر بشه. ازیرافیل از دیدن عواقب وحشتناک کسانی که برخلاف باور عموم عشق می‌ورزیدند و زندگی می‌کردند غمگین بود، اما -به شکل معجزه‌آسایی- ارتباط اون با کرولی هیچ‌وقت مورد توجه قرار نگرفت و در مقایسه با زندگی با ترس از خشم جهنم، همه چیز خوب و آسون پیش می‌رفت.
سال‌ها به سرعت می‌گذشتند، سریع و آسون و پر از لذت‌ها و امیدهای ساده انسانی. حتی یاد گرفته بود گهگاهی بخوابه و کرولی هم کنارش به خواب بره. بیشتر وقت‌ها، در طول شب، ساکت دراز می‌کشید و به چیزی جز گرما و ضربان قلب آروم کرولی فکر نمی‌کرد.
کرولی یک بار وقتی روی پوست نرم گردن ازیرافیل بوسه‌ای میذاشت، گفت: میدونی، باهات ازدواج می‌کردم... اگه برای مردایی مثل ما ازدواج کردن ممکن بود.
چیزی توی سینه‌ی ازیرافیل پیچ خورد و شکست و تقریبا به شکل یه هق هق خودش رو نشون داد. کرولی فوری اون رو بغل کرد و سعی کرد به آرومی توی گوشش حرف‌های آرام‌بخش زمزمه کنه. شاید همین براش کافی بود، اگه در مورد خودشون این جوری صحبت نمی‌کرد...
هر سالی که می‌گذشت ازیرافیل احساس نادرستی می‌کرد، بهش یادآوری می‌شد که هیچ کدوم اینها واقعی نیستند.
وقتی ناپلئون در سال 1805 وین رو تصرف کرد، مردم ترجیح دادند مودبانه با مهاجمان برخورد کنند و پس از مدتی سربازان نتیجه گرفتند که نبرد از قبل شکست خورده و بهتره که از باقی قضایا صرف‌نظر کنند.
با این حال، ازیرافیل احساس بدی نسبت به خودش داشت که مجبورش کرد به تغییر اوضاع توی قاره توجه کنه. چیزهایی رو که میدید دوست نداشت، مخصوصا که فکر می‌کرد به زودی قراره دستوری از بهشت در این مورد بگیره. حتی فکر کرد چقدر کارش احمقانه است که روزنامه‌ها رو با شور و حرارت میخونه و با دقت بیشتری به مکالمه‌های مردم توی سالن‌های موسیقی گوش میده. این جنگ‌های تکه تکه همگی در مورد سرزمین و تصرف و سیاست وقدرت بودند. همشون کاملا انسانی بودند و به بهشت یا جهنم هیچ ربطی نداشتند. امیدوار بود این بار شاید بهشت و جهنم اون رو به اندازه کافی تنها بذارند.

 امیدوار بود این بار شاید بهشت و جهنم اون رو به اندازه کافی تنها بذارند

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.
𝑇𝐻𝐸 𝑀𝐸𝑀𝑂𝑅𝑌 𝑂𝐹 𝐿𝑂𝑉𝐸Onde histórias criam vida. Descubra agora