• پارت چهل و ششم •

26 6 0
                                    

یکی از نتایج عجیب اما شگفت‌انگیز تداخل خاطرات کرولی این بود که به یاد آورد نه فقط یک بار که چندین بار، ازیرافیل رو برای اولین بار دیده!به یاد آورد که اون رو روی دیوار عدن دیده

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

یکی از نتایج عجیب اما شگفت‌انگیز تداخل خاطرات کرولی این بود که به یاد آورد نه فقط یک بار که چندین بار، ازیرافیل رو برای اولین بار دیده!
به یاد آورد که اون رو روی دیوار عدن دیده. فرشته‌ای که نگران آدم و حوا رو توی بیابون تماشا می‌کرد. به یاد آورد که چطور جذبش شده بود که نگران بعضی چیزا بود. به یاد آورد که فکر کرده بود "خطری که نداره؟ نمیتونه داشته باشه صحبت کردن باهاش خطری نداره اگه نخواد علیهت کاری انجام بده!"
به یاد آورد که اون رو توی بازار سیسیل دیده، مردی انگلیسی که باعث شده بود کرولی نفسش رو تا وقتی که متوجهش بشه و سلام کنه حبس کنه. به یاد آورد که دلش می‌خواست اون چشم‌های آبی بخندند، می‌خواست صدای خنده‌اش رو بشنوه. اگه بیشتر به ذهنش فشار میاورد می‌تونست اولین بار واقعی رو هم به یاد بیاره. همون لحظه‌ای که با وجود سردرگمی و نشناختن ازیرافیل تحت تاثیر نگاهش قرار گرفته بود، اون نگاه دوست داشتنی.
مجبور شد برای به یاد آوردن خاطرات کپنهاگ تلاش زیادی کنه، خاطراتی که ازیرافیل با ظرافت و مهربونی پنهانشون کرده بود. مردی رو به یاد آورد که وارد مغازه‌اش شده بود و طوری نگاهش می‌کرد که انگار همیشه همدیگه رو می‌شناختند. یاد ضربان ناهماهنگ قلبش افتاد که ریتم جدیدی پیدا کرده بود.
به یاد آورد که اون رو توی سالن موسیقی دیده بود. که همیشه به کرولی نگاه می‌کرد. وقتی متوجه شده بود برای دیدن اون به سالن میاد، توی انتخاب قطعاتش بیشتر دقت می‌کرد. به یاد آورد که چطور عزمش رو جزم کرد تا از بین مهمون‌ها رد بشه و خودش رو به ازیرافیل برسونه. و حس عمیق ناراحتی رو بعد از فرار ازیرافیل به یاد آورد. حتی وقتی ازیرافیل بعد از چند روز برگشته بود، کرولی به‌سختی برای نواختن به سالن می‌رفت، اما وقتی سرش رو بالا گرفت و موهای بلوندی که پشت سر جمعیت پنهان شده بود دید قلبش پر از شادی شد.
به یاد آورد که توی ویلاش -توی الگاروه- چراغ رو خاموش کرد و با عجله بیرون رفت تا در ورودی رو باز کنه و به هوای خالی بگه «صبر کن، نرو!»
آخرین ثانیه‌های یک مرگ دردناک رو به یاد آورد، وقتی که دست‌های مهربونی دردش رو تسکین داده بود و بال‌هایی درخشان بالای سرش دیده بود. با وجود وحشتش آرامشش رو میشناخت و ترجیح داد این خاطره رو با خودش تکرار نکنه.
به یاد آورد که جلوی در کتاب‌فروشی با دسته گل لاله و سری پر از نقشه ایستاده بود و با دیدن اون چهره با چشم‌های مبهوت و گشاد احساس کرده بود قلبش با ریتم خاصی میتپه. احساس کرده بود تک تک سلول‌های بدنش گریه می‌کردند.
به یاد آورد که ازیرافیل وارد مغازه‌اش شد و گفت اینجایی...
الان می‌تونست همه‌ی اینا رو تشخیص بده.
راهی که هر زندگی به زندگی بعدی اضافه میکرد.
طوری که هربار ازیرافیل رو می‌دید، دفعه‌ی بعد بهش حس پیدا می‌کرد.
تکون ضعیفی که توی سیسیل حس کرده بود، شناخت عمیق‌تر توی کپنهاگ، اشتیاق آشکارش توی وین...  و وقتی که ازیرافیل توی لندن سراغش اومده بود، کل دنیاش دور محور ازیرافیل و وجودش می‌چرخید...
کسی نباید این رو حس می‌کرد. اینکه مثل قطاری توی مسیرهای بی پایان بچرخه و احساساتش توی زندگی‌های بعدش نمایان بشه. کاری که عزرائیل انجام می‌داد به عقیده‌ی کرولی توهین به نظم کیهان بود...
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
آدام بیشتر وقت‌ها بهشون سر می‌زد، نه فقط برای دزدیدن سیب.
نسبت به تمام اتفاقاتی که افتاده بود تقریبا آروم بود، جز بعضی وقتا که کرولی نا محسوس بررسیش می‌کرد تا ببینه چقدر پیشرفت کرده.
کرولی وقتی توی حیاط پشتی برای سگش توپ پرت می‌کرد گفت: میدونی. من سگای جهنمی زیادی دیدم اما این یکی خیلی فرق داره.
×سگ دوس داره سگ باشه و منم دوس دارم خودم باشم.
گاهی فیلسوفانه حرف میزد و این خیلی عجیب بود.
کرولی توپ رو از پشت بوته‌ها جایی که ناپدید شده بود، درآورد که باعث شد سگ فوری به‌سمتش بدوه.
-منم دوس دارم خودم باشم. ممنونم. بابت کاری که انجام دادی.
آدام شونه‌ای بالا انداخت؛ مثل هر نوجوون دیگه‌ای در برابر ستایش خجالتی بود: منم از شما بابت ستاره‌ها ممنونم.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
ازیرافیل نمی‌دونست چرا؛ ولی یه روز کرولی اون رو به اتاق خواب کشوند، روی لبه‌ی تخت نشوند و اصرار کرد بال‌هاش رو بهش نشون بده. و بعد اونا رو به میل خودش مرتب کرد. ازیرافیل تمام مدت با حیرت نشسته بود و سعی می‌کرد صداهای خجالت‌آوری از احساس لذت انگشت‌های کرولی بین پرهاش در نیاره. هیچ‌کدومشون نیازی به انجام این کار با دست نداشتند.
ازیرافیل عادت داشت بال‌هاش رو توی حالت آماده‌باش نگه داره و بیش از حد نگران ظاهر اونا نباشه.
کرولی با چندتا آینه و چندتا وسیله خطرناک می‌نشست و همه کارها رو با دست انجام می‌داد تا از نتیجه خیلی شیکش راضی بشه.
اما این‌بار با دست خالی انجامش می‌داد، ست برس‌ها و شونه‌ها و لوازمش مدت‌ها بود که گم شده بودند.
خوشبختانه بشر توی این مورد پیشرفت زیادی کرده بود و کرولی از این بابت خوشحال بود.
از هیچ ابزاری برای ازیرافیل استفاده نکرد و ترجیح داد فقط از انگشت‌هاش استفاده کنه تا تک تک پرها سرجای خودشون شیک و مرتب بایستند.
احساس این‌کار فوق العاده، آرامش‌بخش و به شدت صمیمی بود.
طی هزاران سال، بارها بال‌هاشون رو دور همدیگه باز کرده بودند و از این فرصت لذت می‌بردند که به شکل واقعی خودشون دور از چشم انسان‌ها باشند اما ازیرافیل هرگز فکر نمیکرد چنین کاری انجام بده. کرولی هیچ‌وقت قبلا پیشنهاد این کار رو بهش نداده بود.
لرزید و کرولی متوجه شد شونه‌هاش منقبض شده.
-ببخشید. میخوای ادامه ندم؟
ازیرافیل خیلی سریع و با ناامیدی گفت: نه، ادامه بده.
چشم‌هاش رو بست و آب دهنش رو قورت داد.
+فقط... چی باعث شد این‌کارو بکنی؟
کرولی اعتراف کرد: همیشه بهش فکر می‌کردم. وقتی فهمیدم هرگز خودت این‌کارو انجام نمیدی. ولی... نمیدونم... ما دیگه خیلی ازشون استفاده نمی‌کنیم و تو هم دیگه توجهی به بال‌هات نداری. باعث میشد هربار که میبینمشون بخوام یه برس بردارم.
+هیچ‌وقت پیشنهادش رو ندادی.
کرولی با لحنی که غمگین بود، جواب داد: خب نه... خیلی وقتا سخت بود که تو با من حتی توی یه اتاق باشی، نمی‌خواستم با هیچ‌کاری در مورد لمس کردنت بترسونمت.
ازیرافیل بدون هیچ قصدی چرخید و کرولی برای اینکه یکی از بال‌ها بهش نخوره داد زد و خم شد.
+ببخشید.
-ایرادی نداره.
کرولی دست ازیرافیل رو گرفت و نگاهش کرد: فکر کردم... این کاریه که قبلا انجامش ندادیم فکر کردم شاید... خوب باشه. اینکه کاری انجام بدیم که...
سکوت کرد اما ازیرافیل منظورش رو فهمید.
کاری که انسانی نبود، کاری که نه قبل و نه بعد از تمام اتفاقات انجامش نداده بودند. کاری بدون معنا و حضور قبلی تو‌ی خاطرات و حسرت‌هاشون...
+خیلی خوبه.
کرولی لبخندی زد و دست‌های ازیرافیل رو نوازش کرد.
و ناگهان چیزی مثل شجاعت یا حتی ناامیدی باعث شد ازیرافیل خودش رو توی آغوش کرولی بندازه.
+وقتی منو توی سیسیل بوسیدی، وقتی منو توی وین بوسیدی... فکر کردم به‌خاطر اینه که واقعا خودت نیستی، چون نمی‌دونستی ما واقعا کی هستیم...
کرولی در حالی‌که اون رو محکم بغل کرده بود زمزمه کرد: انجل! نه! به‌خاطر این بود که هیچ ترسی نداشتم. نمی‌دونستم ما توی جبهه‌ی مخالفیم. اون شب که دنیا تموم نشد، به حرف‌هام گوش ندادی؟ گفتم توی رم باهات ازدواج می‌کردم، خیلی زودتر می‌بوسیدمت. شاید حتی روی اون دیوار! اگه انقدر نگران اون شمشیر لعنتی نبودی.
ازیرافیل صدای عجیبی روی شونه‌ی کرولی درآورد و کرولی خندید و محکم‌تر بغلش کرد: شوخی کردم.
+گوش می‌دادم... من فقط...
-میدونم.
انگشت‌های کرولی دوباره توی بال‌هاش فرو رفتند. ازیرافیل زیر لمس نرم و ماهرانه‌اش می‌لرزید.
-اشکالی نداره. وقت داریم. یادته؟ خیلی وقت داریم.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
اولین‌باری که کرولی دوباره کابوس دید، ازیرافیل رو با فریاد وحشتناک و راه رفتن سراسیمه‌اش، از خواب بی رویاش بیدار کرد. چشم‌هاش گشاد و کاملا زرد بودند، هیچ نشونه‌ای از سفیدی نداشت و برای لحظه‌ای هیچ شناختی از اطرافش نداشت.
ازیرافیل به دنبال اون از تخت بیرون اومد و آرومش کرد تا لرزش و نفس نفس زدنش از بین بره.
کرولی با وحشت گفت: این اولین مرگ بود. اولین بار، طاعون لعنتی. جای تعجبی نیس که چرا نتونستم چند بخش رو توی دکامرون بخونم.
ازیرافیل از وحشت میلرزید، حتی وقتی متوجه شد کرولی آروم‌تر شده.
+متاسفم.
موهای خیس روی صورت کرولی رو نوازش و صاف کرد و خیسی عرق روی لباس خوابش رو با معجزه از بین برد.
+دیگه نمیتونم متوقفشون کنم...
-صبرکن! کار تو بود؟ تمام این مدت؟
ازیرافیل سرش رو تکون داد.
کرولی دستش رو گرفت و به سمت تخت کشید تا بتونه موقع خواب مثل مار دورش بپیچه.
روی گردن ازیرافیل لب زد: ممنونم.
دست‌ها و پاهاش رو طوری دور ازیرافیل پیچید که ازیرافیل حس کرد بین بال‌های کرولی خوابیده.
-شاید دیگه خودش محو بشه یا... بتونم سرکوبش کنم یا هر چیزی دیگه‌ای...
+مضر نیس؟
-صد سال بعد ازم بپرس.

𝑇𝐻𝐸 𝑀𝐸𝑀𝑂𝑅𝑌 𝑂𝐹 𝐿𝑂𝑉𝐸Donde viven las historias. Descúbrelo ahora