• پارت سی و هشتم •

16 6 0
                                    

با چای شروع کردند

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

با چای شروع کردند. وقتی ازیرافیل آشفته بود، تنها پناهگاهش کتری و چای بود.
اما مسیرشون خیلی سریع به سمت اسکاچ تغییر کرد. بدون توجه به اینکه تقریبا حوالی ظهر بود؛ ولی خب، توی اون شرایط خیلی کمکشون کرد.
ازیرافیل سعی می‌کرد کوتاه و مختصر حرف بزنه، اما نمی‌تونست. هیچ‌وقت نمی‌تونست چیزی رو خلاصه کنه.
کرولی گوش میداد و ویسکیش رو می‌نوشید.
تمام مدت کنارش نشسته بود و دستش رو دور شونه‌ی ازیرافیل انداخته بود. ازیرافیل سعی کرده بود روبروی هم بشینند تا یه گفتگوی واقعی و جدی باشه. اما کرولی خیلی قاطعانه گفته بود حتی برای یه ثانیه هم از کنارش جُم نمی‌خوره. به خاطر همین، ازیرافیل مجبور شده بود بال‌هاش رو ناپدید کنه.
وقتی صحبت‌ها کمی جدی‌تر شدند، کرولی آهی کشید.
-پس... رویاهای من. همشون واقعی هستن. مربوط به زندگی‌های قبلیم.
+به باور من، بله.
-پس ما... صدسال قبل اون پایین نشستیم و من برات پیانو زدم؟
+بله.
سرش رو روی شونه‌ی کرولی گذاشت و ادامه داد: اما خواهش می‌کنم، ازم نخواه که در مورد اون زندگیا برات حرف بزنم. نمی‌تونم.
-میدونم.
محکم‌تر بغلش کرد.
-بار اولی که همدیگه رو دیدیم گفتی هیچ‌کدومشون خوب تموم نشدن.
ازیرافیل سرش رو تکون داد.
-و گل‌ها؟
+همیشه گل وجود داشت. هرجایی که پیدات می‌کردم. نمی‌دونم چرا. منم نگهشون داشتم. چون تنها چیزایی بودن که ازت برام باقی مونده بودن.
کرولی احساس می‌کرد مایع سردی توی رگ‌هاش جریان داره. صدای ازیرافیل نشون می‌داد که داره به کابوس وحشتناک کرولی فکر می‌کنه.
-پرتره چیه؟
+وقتی توی لندن بودیم نقاشی شده بود.
صدای غمگین ازیرافیل باعث می‌شد کرولی هم درد بکشه.
+بعد از تو... بعد اینکه از دستت دادم. سراغ نقاشش برگشتم و خواستم چشم‌هاش رو عوض کنه.
کرولی آب دهنش رو قورت داد. این بخش سختِ ماجرا بود. نه رویایی دیده بود که بتونه درکش کنه، و نه حتی شناختی ازش داشت.
-چون من... من واقعا انسان نیستم؟
+الان هستی. فقط یه بار نبودی. و من هیچ‌وقت نتونستم بفهمم چرا این اتفاق افتاه.
کرولی لیوانش رو پر کرد و سر کشید.
-اون نقشه‌ها و یادداشت‌ها؟ اون نامه که از ضدمسیح حرف زده؟
ازیرافیل برای اولین‌بار سکوت کرد. کرولی می‌دونست که ازیرافیل داره خودش رو سرزنش می‌کنه. نگاهش کرد. دست‌هاش رو مشت کرده بود، طوری که بند بند انگشت‌هاش سفید شده بودند.
حلقه ازدواجش زیر نوری که از پنجره نشیمن می‌تابید، می‌درخشید.
ازیرافیل بعد از چند لحظه بالاخره جواب داد: می‌ترسم، عزیزترین من. ما... ما داریم به روزای آخر دنیا می‌رسیم.
-چی؟ یعنی چی؟
کرولی ناگهان علاقش رو به خوردن مشروب از دست داد. لیوانش رو روی میز کناری گذاشت و به ازیرافیل خیره شد.
+آرماگدون تو راهه. یه اتفاق واقعی. همه چیز قراره تموم شه. همون‌طوری که توی مکاشفه گفته شده. دریاها میجوشن..
-نه! صبرکن ازیرافیل!
به سمتش برگشت و هر دو دست ازیرافیل رو گرفت.
-آخر دنیا؟ شوخی می‌کنی!
ازیرافیل نمی‌تونست نگاهش کنه. با خستگی سرش رو تکون داد.
-حتما کسی داره تلاش می‌کنه تا جلوش رو بگیره. مگه نه؟
ازیرافیل چشم‌هاش رو بست.
+نه. مخصوصا کسایی که میدونن تو راهه منتظرن و میخوان که این اتفاق بیفته. بهشت و جهنم شش‌هزار ساله که برای این جنگ آماده شدن...
-آخه...بعد... پس زمین چی؟ مهم نیس؟
+از نظر اونا، نه.
-اما این...
کرولی به‌شدت عصبی شد.
-نه!!! هفت میلیارد نفر روی این سیاره دارن زندگی میکنن. این همه حیوانات این‌همه..
ازیرافیل با ناراحتی گفت: نهنگ‌ها. گوریل‌ها. می‌دونم...
-ما این‌همه تلاش کردیم که خودمون رو منفجر نکنیم! این انصاف نیس که همه چیزو پاک کنن بدون اینکه فرصتی به ما بدن!
ازیرافیل خیره به دست‌های هردوشون زمزمه کرد: من به این باور رسیدم که خدا در برابر جهان هیچ انصافی نداره.
هیچ‌وقت ازیرافیل رو انقدر شکست خورده و ناامید ندیده بود. دستش رو محکم‌تر فشار داد، بهش خیره شد تا اینکه ازیرافیل در نهایت سرش رو بلند کرد و نگاهش کرد.
کرولی با یه پوزخند ضعیف گفت: تنها چیزی که از تلویزیون یاد گرفتم اینه که باید آرماگدون رو متوقف کنیم. مگه نه؟
ازیرافیل لبش رو گاز گرفت: فکر نمی‌کنم فایده...
کرولی اصرار کرد: باید تلاش کنیم. چقدر زمان داریم؟
ازیرافیل نگاهش رو دزدید: یه هفته.
کرولی انقدر بهش خیره شد که ازیرافیل با سرخوردگی سرش رو پایین انداخت.
-فقط یه هفته؟ همین؟
+متاسفم. نمی‌خواستم تو با این فکر زندگی کنی که...
-مثل تو؟ تو خبر داشتی! می‌دونستی که زمان زیادی برامون نمونده؟
ازیرافیل سرش رو تکون داد و کرولی برق اشک رو روی گونه‌هاش دید. قلب شکسته‌ی ازیرافیل در برابر این حجم از غم و اندوه خودش ارزشی نداشت.
-نه.
ازیرافیل تکون خورد. سعی کرد خودش رو کنار بکشه. فکر می‌کرد کرولی از دستش عصبیه. اما کرولی بیشتر از قبل اون رو به سمت خودش کشید.
کرولی عصبی بود، اما نه از دست ازیرافیل، که تمام این سال‌ها از ناامیدی خسته شده بود.
-نه. من اجازه نمیدم این اتفاق بیفته.
ازیرافیل مات و مبهوت نگاهش کرد.
+عزیزترین من. چطور فکر کردی میتونی متوقفش کنی؟
-هنوز نمیدونم.
به ساعت روی دیوار با اخم نگاه کرد. عقربه‌ی دومش مثل جریانی ناخواسته اونارو به سمت جلو می‌برد.
-ولی راهشو پیدا می‌کنیم. مجبوریم. چون نمی‌خوام دیگه از دستت بدم.
ازیرافیل رو توی آغوشش کشید و تا جایی که میتونست محکم نگهش داشت. ازیرافیل صدای ملایمی درآورد، انگار تازه یادش اومده بود چطوری باید نفس بکشه.
-هرچیزی که قبلا فهمیدی بهم بگو. با همونا شروع می‌کنیم.

𝑇𝐻𝐸 𝑀𝐸𝑀𝑂𝑅𝑌 𝑂𝐹 𝐿𝑂𝑉𝐸Donde viven las historias. Descúbrelo ahora