کرولی به خیلی چیزها اعتقاد نداشت مخصوصا سرنوشت. یا هر نیروی دیگهای، کیهانی یا الهی یا غیر از اون، که میتونه مردم رو به هم نزدیک کنه و زندگیشون رو به هم پیوند بزنه.
با این حال، الان اینجا بود. برای سومین بار توی این هفته از جلوی همون کتابفروشی رد میشد، از گوشهی چشم با اضطراب بهش نگاه میکرد. امروز جرات کرده بود جلوی یه فروشگاه دیگه روبروی کتابفروشی بایسته، خودش رو مشغول با تلفنش نشون بده و انعکاس کتابفروشی رو توی شیشه فروشگاه ببینه. از مستقیم نگاه کردن به اونجا وحشت داشت. فکر میکرد اگه ازیرافیل اون رو اینجا ببینه چه اتفاقی میفته؟ توی همین فکرا بود که متوجه شد ازیرافیل داره از شیشه غبارآلود کتابفروشی، بیرون رو نگاه میکنه.
یاد انعکاس چهرهاش توی گلفروشی افتاد... قلبش به درد اومد. گوشیش رو توی جیبش گذاشت، سرش رو پایین انداخت و از اونجا دور شد.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
دو روز بعد برگشت. هیچ چیزی تغییر نکرده بود، به جز اینکه امروز بارون میبارید، و موهای کرولی خیس شده بود، و به زودی شلوارش هم قرار بود تا زانو خیس بشه. کتابفروشی زیر بارون بهتر بهنظر میرسید، نه اینکه قبلا بد بوده باشه، اما حالا یه درخشش ملایم و گرمی توی شیشهها بود، چیزی که بهش حس خونه میداد و دنج بود. به طرز ناخودآگاهی اون رو دعوت میکرد که بره توی کتابفروشی تا یه احساس قدیمی رو پیدا کنه.
دقیقا همونجایی بود که انتظار داشت ازیرافیل رو پیدا کنه. کرولی به این فکر کرد که دسته گلش رو کجا گذاشته؟
با این فکرها احساس کرد چیزی توی وجودش حرکت میکنه، چرخید تا به سمت گلفروشی حرکت کنه و به خودش قول داد دیگه هیچوقت اینجا برنگرده.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
دوباره در مورد ازیرافیل خواب دیده بود. وقتی از خواب بیدار شد، نمیتونست چیزی رو توصیف کنه. نه داستانی، نه صحنهای، نه کلمهای؛ فقط میدونست که خواب دیده. با چشمهای خیس از اشک از خواب بیدار میشد به این امید که ازیرافیل اونجا باشه و اینکه میدونست همهی اینا یه رویاست، اون رو آزار میداد. برای خودش قهوه درست کرد. دوش گرفت. لباس پوشید. برای مدت طولانی توی آینه به خودش خیره شد. به خط فک تیزش نگاه کرد. به موهای خیلی بلندش. به چشمهاش نگاه کرد که سایهی عجیبی از قهوهای و زرد داشت که زیر نور خورشید کهربایی میشد. وقتی جوونتر بود فکر میکرد ممکنه کسی چشمهاش رو زیبا ببینه اما این رو هم میدونست که اگر همچین فردی وجود داشته باشه جرات نزدیک شدن بهش رو نداره.
نمیدونست چرا زندگیش رو تنهایی گذرونده. این یه انتخاب آگاهانه نبود. شبیه استانداردهای غیرممکنش بود یا سلیقهای که بهطور غیرممکن خاص بود. فکر میکرد تنهایی رو میفهمه، فکر میکرد اون رو محکم نگه میداره و باعث میشه از زندگیش راضی باشه.
ولی یه روز یه مرد غریب با یه اسم عجیب با چشمهای آبی خیلی زیبا ازش تشکر کرد و رفت و حالا کرولی خودش رو شکسته و غیرقابل ترمیم میدونست. یادداشت «تا ساعت ناهار مغازه بسته است» رو روی در گلفروشی چسبوند و سوار اتوبوس شد تا به سوهو بره.
وقتی در رو باز کرد صدای زنگ کوچکی به صدا در اومد. خوشحال بود که امروز بارون نمیبارید. متنفر بود از اینکه کثیف و گلی و خیس وارد مکانی با تکههای کاغذ و کوهی از کتاب و هوای خشک و گرم و قالیچههای بافته خوش رنگ -و گاهی رنگ و رو رفته- بشه. سعی کرد کفشهاش رو جلوی در تمیز کنه تا حداقل تمیز وارد کتابفروشی بشه. نگاه سریعی به اطراف انداخت و متوجه شد جز اون هیچ مشتریای نیست. قلبش در حال حرکت به سمت دهنش بود و انتظار داشت ازیرافیل حداقل واکنشی به صدای زنگ بده اما خبری نبود. فکر کرد صداش بزنه اما احساس میکرد نمیتونه صحبت کنه. از کنار قفسهها و کتابها رد شد. کتابهای قدیمی، کتابهای عجیب، کتابهایی با جلدهای چرمی و کتابهایی با کاغذ قهوهای رنگ، کتابهایی توی قفسههای بلند با برچسبهای قیمت خیلی بالا، کتابهایی پشت شیشههای یه کتابخونه که اصلا قیمتی نداشتند، نتها و نمایشنامهها و دستنوشتههایی که بهنظر میرسید متعلق به یه موزه یا مجموعهی خاصی هستند نه مکانی که بشه اونهارو فروخت!
یه گرامافون اونجا بود ولی نه از مدلهای جدید و پیشرفته، بلکه یه گرامافون اصل قدیمی که خیلی شگفتانگیز و در عین حال غافلگیرکننده بود جوری که کرولی نتونست جلوی خنده شیطانی و عجیبش رو بگیره. توی همین لحظه، صدای تکون خوردنی رو از سمت یه در که به اتاقک پشتی باز میشد، شنید. بازم صداش ناپدید شده بود و با اضطراب و ساکت وسط مغازه ایستاد تا ازیرافیل بیرون بیاد.
ازیرافیل با عینک مطالعهی قدیمی توی دستش بیرون اومد و همراه کتاب روی پیشخان گذاشت و بدون اینکه نگاهی به کرولی بندازه، گفت: میتونم کمک کنم؟
وقتی سرش رو بالا آورد و کرولی رو دید سرجاش میخکوب شد. کرولی متوجه شد رنگ از صورت ازیرافیل پرید و لبهاش شروع به لرزیدن کردند. با چشمهای گشاد بهش خیره شده بود. اینا هیچکدوم نشونهی مثبتی نبودند.
بعد از چند لحظه با صدای آرومی گفت: کرولی.
کرولی از اینکه اونجا بود احساس گناه میکرد. احساس میکرد سنگینی قلبش اون رو به زمین میخکوب کرده.
باید به نیت واضح ازیرافیل احترام میذاشت و هیچوقت به ملاقاتش نمیومد. باید چند تا قرص خواب لعنتی میخورد تا بخوابه، نه اینکه بیدار شه و بیاد به سمت کتابفروشی.
-سلام. من... اوه...
+چطوری منو...
ازیرافیل سوالش رو تموم نکرد ولی واضح بود که سوالش «چطوری منو پیدا کردی؟» بود.
کرولی سعی کرد صدایی رو که از شدت خجالت و نوعی دلتنگی بدون هیچ دلیل واضحی خفه شده بود، کنترل کنه: اینترنت. شمارهات رو سرچ کردم. چند تا مغازه برای اون شماره بهم نشون داد.
+متوجهم.
ازیرافیل نفس عمیق و سنگینی کشید و ادامه داد: و چرا اینجایی؟
"چون یکبار دیدمت. باید دوباره میدیدمت. چون دلم برات تنگ شده. انگار همیشه قرار بود اینجا باشی. چون نمیتونم تحمل کنم چقدر غمگینی. هیچوقت قرار نبود انقدر غمگین باشی."
-دنبال یه کتاب میگردم.
ازیرافیل جوری ناباورانه بهش نگاه کرد که کرولی ترسید، اما میتونست ردی از شوخی رو هم توی چهرهی ازیرافیل ببینه.
+یه کتاب؟ تو؟
-آره. چطور مگه؟
+تو اهل کتاب نیستی.
کرولی اعتراض کرد: هستم. من کتاب میخونم. چرا فکر کردی من اهل مطالعه نیستم؟
ازیرافیل شروع کرد به توضیح دادن، چرخید تا کرولی سرخی چهرهاش رو نبینه: اینروزا دیگه کسی کتاب نمیخونه، همه شما جوونا از گوشیهاتون استفاده میکنید. من فکر میکنم...
-جوونا؟ فکر میکنی چند سالمه؟
ازیرافیل با قاطعیت جواب داد: حدس زدن کار بیادبانهایه. اما من آدم قدیمی هستم. همه برای من جوون بهنظر میرسن.
کرولی سرش رو تکون داد. گیج شده بود. از این حرف مطمئن نبود. ازیرافیل برخلاف کمد لباس قدیمیاش، خودش آدم قدیمی بهنظر نمیرسید. مطمئنا انقدر هم سن زیادی نداشت که کرولی رو جوون خطاب کنه.
کرولی اصرار کرد: من کتاب میخونم. کتاب خوب داری؟
+من کتابایی که خوب نباشن توی مغازهام نگه نمیدارم.
ازیرافیل هنوز هم بهش نگاه نمیکرد: ولی ممکنه کتابهای من با سلیقهی تو جور نباشن. میترسم. من توی کتاب خوندن هم خیلی قدیمیام.
کرولی قبل اینکه بتونه جلوی خودش رو بگیره، گفت: واقعا؟
ازیرافیل با خوشحالی مخفیانهای بهش نگاهی انداخت.
-پس... کتاب مورد علاقت چیه؟
+قطعا نمیتونی ازم بخوای فقط یکی رو اسم ببرم.
-پنج تا کتاب موردعلاقه چطوره؟
+غیرممکنه!
کرولی خندید، نمیتونست حس دردناک آشنایی و علاقهاش نسبت به ازیرافیل رو کنترل کنه.
-چندتا کتاب مورد علاقه داری؟
ازیرافیل بدون هیچ حرفی به کل کتابفروشی اشاره کرد.
خندهی کرولی به درد شیرینی توی قفسهی سینهاش تبدیل شد.
-اینکار باعث نمیشه فروش کتاب برات سخت بشه؟
+اوه! این به ندرت اتفاق میفته. من توی نفروختن کتاب کاملا متخصصم.
برق کوچکی توی چشمهاش بود، یه انحنای کوچیک گوشهی لباش، اماهیچکدوم اینها باعث نمیشد اندوه توی کل وجودش از بین بره.
کرولی نفس حبس شدهاش رو بیرون داد و سعی کرد اون رو وادار کنه تا حرف بزنه: پس یعنی... یعنی میگی اگه بخوام کتاب بخرم جای اشتباهی اومدم؟
+همینطوره.
-در مورد قرض گرفتن چطور؟ میتونم یه کتاب به امانت بگیرم؟
+اینجا کتابخونه نیست!
ازیرافیل با صدای آرومی گفت و به خودش اجازه داد دوباره به کرولی نگاه کنه.
کرولی نگاهش رو تحسین میکرد، جوری تک تک جزئیات صورت کرولی رو بررسی میکرد که انگار الماس با ارزشی بودند.
+اما من فکر میکنم... ممکنه چیزی داشته باشم که برات جالب باشه.
چرخید و به سمت یکی از قفسههای پایین حرکت کرد. انگار دقیقا میدونست چی میخواد و نیازی نبود تا عنوان کتابها رو نگاه کنه.
کرولی متوجه شد انگشتهای شستش رو به جیب شلوار جینش آویزون کرده؛ انگار که لبهی پرتگاه ایستاده و منتظر کمک برای زنده موندنه. انگار چند دقیقه قبل کسی کمکش کرده بوده. با احتیاط نفس کشید. سعی کرد دستش رو شل کنه.
درحالیکه ازیرافیل کتابی رو از قفسه بیرون کشید و به سمتش حرکت کرد، کرولی اون رو برانداز کرد. اون فقط... خیلی معمولی به نظر میرسید، جدا از اون موهای بلوند که غیر ممکن بود هیچ نشونهای از ریشههای تیره توشون پیدا بشه. شبیه کسی بود که کرولی حتی توی جمعیت هم نباید متوجهش میشد. هیچ چیز جذاب و خاصی در مورد اون وجود نداشت، با این حال کرولی خودش رو نسبت به اون حریص میدید. نسبت به کل وجودش و تک تک حرکاتش.
وقتی ازیرافیل کتابی رو به سمتش دراز کرد حواسش جمع شد.
+اینه.
کتابی که به اندازهی بقیه قدیمی نبود اما همچنان ردی از گرد و خاک روش دیده میشد و به اندازهی کافی هم فرسوده شده بود. کرولی با احتیاط کتاب رو گرفت.
+اینو بخون.
کرولی به عنوان کتاب نگاه کرد.
-دکامرون؟
+توی قرن 14 نوشته شده. «تنها چیز خوبیه که از اون قرن به جا مونده» یه بار یه نفر این حرف رو بهم زد. این کتاب قراره تو رو بخندونه.
-جدی؟
+بله. مطمئنم.
ازیرافیل همچنان به کتاب خیره بود و از نگاه کردن به کرولی خودداری میکرد. کرولی نگاهش میکرد و مطمئن بود که میخواد چیزی بگه.
ازیرافیل ناگهان به سمت اتاقک پشتی چرخید: لطفا وقتی کارت باهاش تموم شد برش گردون. مراقبش باش. اگه شراب قرمز یا چیزی روش بریزی خیلی ناراحت میشم.
-با تمام وجودم ازش مراقبت میکنم.
ازیرافیل پشت پیشخان ایستاد و عینکش رو برداشت و به طرز وسواسگونهای باهاش مشغول شد.
+نیازی به این کار نیست. خواهش میکنم... مراقب خودت باش عزیزم.
زانوهای کرولی بدون کنترل اون، یه قدم به سمت جلو رفتند، اما ازیرافیل عینک رو به چشم زد و به سمت اتاقش راه افتاد: مجبورم برگردم سر کارم... خوشحالم که دیدمت. هرچقدر دوس داری میتونی با کتاب وقت بگذرونی. وقتی تمومش کردی و اگه نبودم میتونی از صندوق پستی ردش کنی تا بیفته توی مغازه.
کرولی که تصمیم گرفته بود ساعت کار مغازه رو یادش نگه داره تا همچین اتفاقی نیفته، گفت: باشه. من فقط... خب بعد از تموم کردنش برمیگردم تا نظرم رو بهت بگم.
ازیرافیل طوری چرخید که انگار نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. چشمهاش با اندوهی مشابه ترسِ از دست دادن چیزی یا کسی به سمت کرولی پرواز میکردند. لبخند زد، یه لبخند شکننده.
+من مشتاقانه منتظر اون روزم.
YOU ARE READING
𝑇𝐻𝐸 𝑀𝐸𝑀𝑂𝑅𝑌 𝑂𝐹 𝐿𝑂𝑉𝐸
Fanfiction• فف ترجمه شده از نسخهی انگلیسی (منبع AO3). • برای مدت سه قرن، کرولی بارها و بارها بهعنوان یه انسان بدون خاطرهای از گذشتهی خودش، تناسخ پیدا کرده. ازیرافیل هربار سعی کرده راهی پیدا کنه تا اون رو به خود واقعیش برگردونه؛ اما بهنظر میرسه تنها کاری...