•آگوست/2019•
کافی نبود. هرگز نمیتونست کافی باشه.
ماهها بود که ازیرافیل منتظر میموند تا کرولی بخوابه، بعد به طبقهی پایین میرفت. یادداشتهای مخفی و کتابهای خصوصیش رو بیرون میاورد، ساعتها بررسیشون میکرد. دنبال سرنخی میگشت که شاید ندیده یا گمش کرده باشه. حتی به دنبال یه سری نشونه برای زندگی انسانیِ کرولی هم بود. مکاشفه رو دوباره از اول خونده بود. پیشگویی های جدید رو چک کرده بود. از اینترنت هم استفاده میکرد. کرولی بهش یاد داده بود چطوری باهاش کار کنه. اما هرچی از اینترنت پیدا میکرد آشغال بود، داستانهایی که مردم برای هم تعریف میکردند، داستان و واقعیت براشون غیرقابل تشخیص بود. دنبال چیزهای زیادی گشته و تا صبح باهاشون مشغول شده بود. وقتی متوجه طلوع خورشید میشد با عجله همه چیز رو پنهان میکرد و سر جاش برمیگشت.
"باید یه چیزی وجود داشته باشه."
چطور خدا میتونست این کار رو انجام بده؟ دنیایی پر از زندگی و انرژی رو از بین ببره، اینهمه زندگی و اینهمه عشق رو نابود کنه؟ بچهها چی؟ نهنگها؟ حتی کرولی-واقعی- معمایی که ازیرافیل هیچوقت نتونسته بود حلش کنه.
دعا برای یه فرشته، متفاوتتر از انسان بود. هیچ شکی وجود نداشت که داره مستقیما با خدا صحبت میکنه. باید یه سری دستورالعمل رو اجرا میکرد. برای دعا کردن باید توی یه حلقه پر از شمع روشن زانو میزد و منتظر میموند. یه چیزی مثل گرفتن شمارهی کسی و انتظار برای جواب دادنش.
اما الان... ازیرافیل خودش رو میدید که یه جور متفاوت دعا میکنه. یه جوری که خیلی انسانیه. گاهی ساکت، گاهی با صدای بلند، گاهی عصبانی و گاهی با التماس. حتی گاهی وقتها با گریه.
"چرا؟ چرا؟ چرا؟"
میدونست این سوالها ممکنه به کجا برسند. اما اهمیتی نمیداد. سقوط نمیتونست به بدی از دست دادن کرولی باشه. نمیتونست به بدی از دست دادن همه چیز باشه. اگه سقوط تنبیهی برای درخواست کمی دلسوزی و حتی جواب بود...شاید لوسیفر در اینمورد حق داشته.
سقوط نکرد. تا جایی که مطمئن بود این اتفاق نیفتاد. اما تقریبا ناامید شده بود. ترسش، بیشتر از حس ناامیدی بود، یه ترس آمیخته با وحشتی هولناک که هر ساعت بیشتر میشد.
یکی از صبحها خیلی دیر متوجه شد که موقع بیدار شدن کرولیه، مجبور شد با عجله کتابها رو به اتاقک مخفیش انتقال بده. کرولی توی طبقه بالا داشت راه میرفت، صدای پاش رو میشنید. با عجله به سمت کتابهاش برگشت و سعی کرد وانمود کنه بیخواب شده و دنبال یه کتاب خاص میگرده. کرولی دستش رو گرفت و ازیرافیل جلوی خودش رو گرفت تا بیش از حد توضیح نده.
کرولی دستش رو گرفت و ازیرافیل جلوی خودش رو گرفت تا بیش از حد توضیح نده.
کرولی درحالیکه با خوابآلودی و نگرانی نگاهش میکرد، پشت دستش رو نوازش کرد: من نگرانتم. اگه اتفاقی افتاده باشه، بهم میگی. مگه نه؟
+اتفاقی نیفتاده.
دروغ مثل یه غده هر روز بیشتر از قبل توی گلوش بزرگ میشد.
+من فقط...
به نظر میرسید کرولی حرفش رو باور نکرده، اما محکم بغلش کرد و برای مدتی طولانیتر از یه بغل صبحگاهی، توی آغوش نگهش داشت.
ازیرافیل باعجله گفت: من یکم کار دارم... باید برم بیرون.
-امروز؟
یکشنبه بود. اونا هر یکشنبه رو کنار هم میگذروندند.
-میخوای باهات بیام؟
+نه.
-باشه.
کرولی اول گونهاش و بعد گوشهی لبهاش رو بوسید. بعد بوسهی طولانیتری روی لبهاش گذاشت.
-موقع ناهار میبینمت.
ازیرافیل بدون اینکه بیشتر از این نگران کرولی باشه، با حداکثر سرعتی که میتونست فرار کرد. با مترو به سمت عمارت داولینگها رفت. با استتار تونست از جلوی امنیت انسانی و بادیگارد شیطانی بگذره تا دنبال بچهای بگرده که توی کمتر از یک هفته قرار بود کل دنیا رو ویران کنه.
وارلاک -سه روز دیگه یازده ساله میشد- روی صندلی نشسته بود و با گوشیش مشغول بازی بود. چهرهی عبوسش نشونهای از این بود که همیشه خودرای بود و به حرف کسی اهمیت نمیداد. ازیرافیل فکر کرد وارلاک هیچ درکی از پیچیدگی دنیا نداره. اسباب بازیهایی که خیلی دوست داشت کنار گذاشته شده بود-یا برداشته شده بودند؟- و اتاقش پر از کتابهای دست نخورده و کیتهای پیچیدهی ساخت و ساز بودند که همون لحظهی اول باز کردن جعبشون چندتا قطعهی مهم کوچیک رو گم کرده بود. میخواست باهوش بشه، تا بتونه دوستهایی پیدا کنه که خودش رو دوست دارند، نه پولهای باباش رو.
"لطفا اینکار رو نکن".
ازیرافیل اومده بود تا باهاش حرف بزنه. تا بگه "حتما تا الان فهمیدی کی هستی. میتونی حسش کنی. لطفا اینکار رو نکن. لطفا همه چیز رو خراب نکن. نمیخوای بفهمی بعدش چی میشه؟"
اما وارلاک با اخم به گوشیش خیره شده بود و مغز نوجوونش پر از غرغر در مورد کسایی بود که از اعتمادش سواستفاده کرده بودند. غرغرهایی که نمیتونست با صدای بلند بگه و مجبور بود خودش رو بیتفاوت نشون بده.
ازیرافیل بدون اینکه خودش رو نشون بده، اونجا رو ترک کرد. از شدت ناراحتی به سختی راه میرفت. انقدر وحشتزده بود که بهسختی میتونست نفس بکشه. هیچ چیز جهنمیِ خاصی در مورد وارلاک داولینگ وجود نداشت ولی یه چیزی بدتر بود. اون انسانی بود، حداقل توی ذهن خودش.
"میتونست معجزه کنه؟ شاید..."
اما ازیرافیل دیگه باور نداشت بتونه وزن جهانی که بیشتر از شش هزار سال با تمام فرزندان حوا روی دوشش بود، متعادل کنه.
پاهای سنگینش اون رو به سمت خونه برد. قفل در رو باز کرد و با ناراحتی وارد خونه شد.
با دیدن صحنهی مقابلش یخ کرد.
CZYTASZ
𝑇𝐻𝐸 𝑀𝐸𝑀𝑂𝑅𝑌 𝑂𝐹 𝐿𝑂𝑉𝐸
Fanfiction• فف ترجمه شده از نسخهی انگلیسی (منبع AO3). • برای مدت سه قرن، کرولی بارها و بارها بهعنوان یه انسان بدون خاطرهای از گذشتهی خودش، تناسخ پیدا کرده. ازیرافیل هربار سعی کرده راهی پیدا کنه تا اون رو به خود واقعیش برگردونه؛ اما بهنظر میرسه تنها کاری...