دیدن دوباره ازیرافیل توی گلفروشی، باعث میشد کرولی بخواد از شادی پرواز کنه. لبخند روی لبهای ازیرافیل برای بار چندم نفس کرولی رو بند آورد. انقدر از دیدنش خوشحال بود که یادش نمیومد قرار بود چیکار کنند.
ازیرافیل پلکی زد و ابرویی براش بالا انداخت و منتظر نگاهش کرد.
کرولی در حالیکه از اتاقک پشتی میگذشت تا به باغ برسه، گفت: از اینطرف.
نگاهی به پشت سرش انداخت و خطاب به ازیرافیل ادامه داد: میدونی. خیلیم شبیه سیب واقعی نیست. افتضاحه. حتما طعمشم وحشتناکه.
ازیرافیل به درخت کوچیک و تک میوهاش نگاه کرد و با لحن بانمکی گفت: خیلی دوست داشتنیه.
و وقتی حواس کرولی پرت شد، جوری که صداش رو نشنوه رو به درخت گفت: درخت خیلی خوبی هستی.
+قراره باهاش چیکار کنی؟
کرولی بهش فکر نکرده بود اما به محض اینکه ازیرافیل پرسید، دستش رو دراز کرد و با احتیاط سیب رو از شاخه چید و به سمت ازیرافیل گرفت.
فکر میکرد ازیرافیل ممکنه بخنده، اما برای اون چهرهی متعجب آماده نبود! چشمهایی که گشاد و خالی از هر احساسی شده بودند اما قبل اینکه کرولی وحشت کنه، ازیرافیل شروع به خندیدن کرد. دستش رو جلوی دهنش گذاشته بود و جوری میخندید که فرهای ریز موهاش به این طرف و اون طرف پرواز میکردند.
+ بهنظر که خوشمزه میاد.
لبخندی روی لبهاش نشست جوری که انگار داشت به یه جوک خصوصی بین خودشون میخندید. هرچند کرولی ازش سر درنمیاورد.
-پس میتونیم بخوریمش.
کرولی خیلی سعی کرد تا جلوی پیشنهاد احمقانهاش رو بگیره: اینکه خودش سیب رو گاز بگیره و بعد اون رو به ازیرافیل بده. چیزی که میخواست این بود که ازیرافیل بدون هیچ شک و تردیدی سیب رو بگیره و دقیقا از همونجایی که کرولی گازش زده بود، سیب رو بخوره.
سرش رو تکون داد تا حواسش برگرده سر جاش: بیا بریم آشپزخونه.
و به سمت در اتاقک رفت. فکر کرد آیا متوجه تغییری توی چهرهی ازیرافیل شده؟ چیزی که ناامید کننده باشه؟ نه.
پشت سر کرولی به سمت طبقه بالا راه افتاد. وقتی کرولی دزدکی نگاهش کرد متوجه شد با علاقه و کنجکاوی داره اطرافش رو بررسی میکنه.
ازیرافیل جوری که انگار تازه متوجه شده باشه، گفت: من قبلا اینجا نیومدم! چه خوشگله. از اون پردهها خوشم اومد. کرولی داشت تصور میکرد آپارتمانش به چشم ازیرافیل چطور دیده میشه؟ خونهاش به حدی که خجالتآور نباشه مرتب بود. اما وقتی نگاه ازیرافیل رو دنبال کرد متوجه شد وسایل زیادی روی قفسههاش وجود داره. اما همشون چیزهایی بودند که شخصیت کرولی رو توصیف میکردند.
هیچوقت مجموعه اشیای معنادار یا آثار هنری خاصی رو جمع نکرده بود. کتابها همونایی بودند که دوست داشت بخونه. مجموعه فیلمهاش همونایی بودند که دوس داشت تماشا کنه، هیچکدوم از اونا نسخهی امضاشده یا ویژه نبودند. حتی خود قفسهها و کمد دیویدیهای موسیقیش بهسادگی در دسترس بودند تا بتونه به موسیقی مورد علاقهاش گوش بده. هرچند بیشترشون رو روی لپتاپش کپی کرده بود.
برای لحظهای فکر کرد چه بلایی سر مجموعهی ماشینهای کلاسیک دوران بچگیش اومده؟ فکر کرد شاید هنوز توی یه جعبه گوشهی انباری کلبه والدینش باشند. واقعا باید یه وقتی رو خالی میکرد تا به اونجا سر و سامونی بده.
+چند وقته اینجا زندگی میکنی؟
با علاقه به مجموعه موسیقیش نگاه میکرد.
-هشت سال یا شایدم بیشتر. برای لحظهای فکر کرد تا تاریخ دقیق یادش بیاد.
-آره. مغازه رو با ارث خانوادگیم باز کردم.
+توی لندن زندگی میکردی؟
-نه. برای دانشگاه اومدم. اما دیگه برنگشتم.
کرولی از نشیمن رد شد و وارد آشپزخونه کوچیکی شد. یه چاقو و تخته برش برداشت، سیب رو شست و با دقت به چهار قسمت مساوی تقسیمش کرد.
-میخواستم برای اون شرکتهای بزرگ کتشلوار پوش کار کنم. میدونی. چندتا بانک سرمایهگذاری و یه شرکت حقوقی، اما...
یه بشقاب برداشت، تکههای سیب رو با دقت خیلی زیادی تو بشقاب گذاشت، انگار که قرار بود برای همیشه اونجا منتظر بمونند. بعد از آشپزخونه بیرون اومد.
+چیزی بود که میخواستی همیشه انجامش بدی؟
-نه دقیقا. من از اینکه از کسی دستور بگیرم متنفرم. بهنظرم رسید اینکه برای خودم کسب و کاری داشته باشم بهتره. میدونی. جزو اون دسته ازآادما نیستم که به شدت عاشق یه چیزی باشن.
شونهای بالا انداخت و ادامه داد: اما باغبونی رو دوست دارم. گیاهها رو دوس دارم. کارم باهاشون خوبه. گلها... نمیدونم. مردم رو خوشحال میکنن. اینطوری پیش رفت و من الان اینجام.
بشقاب رو به سمت ازیرافیل دراز کرد. ازیرافیل مثل بعضی وقتها که نگاهش میکرد، بهش خیره شده بود.
ناامید شده بود؟ نه. بیشتر انگار مایوس شده بود. مثل اینکه میتونست پتانسیلهایی توی کرولی ببینه که خودش نمیدید.
این نگاه شبیه نگاه موذی پدرش بود، احتمالا باید بابتش عصبی میشد. اما در عوض، باعث شد کمی غمگین بشه. کرولی با سر اشارهای به بشقاب کرد: احتمالا قراره تلخ باشه. برای شیرین بودن خیلی کوچیکه.
+امتحانش ضرری نداره.
ازیرافیل کنارش نشست و یکی از تیکهها رو با ظرافت برداشت و بین انگشتش نگه داشت.
مکث کرد و کرولی متوجه شد که منتظر اونه -که کمی مسخره بهنظر میرسید- یکی از برشها رو برداشت. هردو به همدیگه نگاه کردند و هردو همزمان گاز گرفتند. در کمال تعجب کرولی، انقدرها هم تلخ نبود. طعم ترشی نسبتا دلپذیری داشت و نشونهی این بود که میوههای بعدی اون درخت قراره شیرین و خوشمزه باشند.
+خوشمزه است.
ازیرافیل لبخندی زد و دستش رو برای برش دوم دراز کرد.
CZYTASZ
𝑇𝐻𝐸 𝑀𝐸𝑀𝑂𝑅𝑌 𝑂𝐹 𝐿𝑂𝑉𝐸
Fanfiction• فف ترجمه شده از نسخهی انگلیسی (منبع AO3). • برای مدت سه قرن، کرولی بارها و بارها بهعنوان یه انسان بدون خاطرهای از گذشتهی خودش، تناسخ پیدا کرده. ازیرافیل هربار سعی کرده راهی پیدا کنه تا اون رو به خود واقعیش برگردونه؛ اما بهنظر میرسه تنها کاری...