پاییز با رنگهای قرمز و طلایی و زردش، بارونهای تندش و شروع ناراحت کنندهی تبلیغات کریسمس در جریان بود.
کرولی بیش از چیزی که حتی وجودش به یاد میاورد، خوشحال بود. حتی گاهی از این خوشحالی وحشت میکرد. نمیدونست ته این راه با ازیرافیل کجاست. نمیدونست چه انتظاری داره. اما هنوزم میخواست اون رو ببوسه، ولی جرات نمیکرد.
این دوستی بود؟ کرولی فکر میکرد با هم دوستند، حتی فکر میکرد شاید این یه نوع دوستیه که هیچوقت تجربهاش نکرده، یه چیز عمیقتر و موندگارتر.
اگه میتونست این رو برای همیشه داشته باشه -برای همیشه!- خود خدا هم میدونست که تا لحظهی آخر عمرش بابتش شکر میکرد.
وقت گذرونی؛ فکر میکرد اسم بهتری برای رابطشونه.
زمان دانشگاه و بعد از اون، یه پسر جوون شکستخورده بود که بیشتر وقتش رو توی باشگاهها و بارها با باقی جوونا میگذروند. هیچ چیز دیگهای نداشت تا سرگرم بشه.
جوری نبود که از رابطه داشتن (چه دوستی و چه سکس) با آدمها خوشش نیاد، اما با گذشت زمان متوجه شد هیچکدوم از اون لذتهای سادهی فیزیکی، نمیتونند کمبود واقعیش رو جبران کنند.
در مورد رابطهاش با ازیرافیل، خبری از این فکرها نبود. این رابطه براش فرق داشت. قلبش سر کوچکترین و احمقانهترین کار مثل پلک زدن ازیرافیل، یه تپش رو از دست میداد.
گاهی ازیرافیل اون رو طوری نگاه میکرد که انگار منتظره. مثل انتظار برای... چی؟ که کرولی دستش رو بگیره؟ ببوستش؟ به طور رسمی ازش بخواد رابطشون رو کمی رسمیتر کنند؟
اما هر بار کرولی بیشتر به این قضیه فکر میکرد، حس میکرد همهی اینا یه رویاست. هربار که به خودش اجازه میداد فکر کنه که چنین کاری ممکنه ناخوشایند نباشه، یکی از لحظههای عجیب پیش میومد.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
مثل اتفاق هفتهی گذشته. وقتی که کرولی توی روز یادبود، خشخاشی رو توی جیب کتش گذاشته بود و ازیرافیل با دیدن اون صحنه مثل گچ سفید شده بود و جوری نگاهش میکرد که انگار یاد خاطره بدی افتاده؛ و تا چندروز خیلی ساکت بود. تا حدی که کرولی تصمیم گرفت دیگه هیچوقت از گل توی استایلش استفاده نکنه و به دلیل یه حس مبهم و ناشناخته، مقدار زیادی پنی به یکی از صندوقهای خیریهی مراسم اهدا کرده بود.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
یا قبل از اون، وقتی کرولی در مورد کتابهای دانمارکی توی قفسه پشتی گوشه کتابفروشی سوال کرده بود، ازیرافیل با لحن تندی درخواست کرده بود تنهاش بذاره، انگار که کتابهای پورن یا چیزی مشابهش بودند!
از بابت اون رفتار ازیرافیل به شدت ناراحت شده بود.
چند روز بعد، توجه ازیرافیل به یه کتاب قدیمی کلفت دانمارکی جذب شد و تا روزها مشغول مطالعه اون بود، کرولی دور از چشم ازیرافیل نگاهی به کتاب انداخت اما هیچ چیز قابل توجهی نداشت. حتی چندتا از جملاتش رو کپی کرد تا توی گوگل ترنسلیت ترجمشون کنه، اما چیزی جز چندتا کلمه عجیب غریب در مورد بزهای دو سر و ستارههای در حال تیراندازی عایدش نشد.
اوایل فکر میکرد اون میزان ناراحتی ازیرافیل، مربوط به همون فرد سابقه -اگه کرولی اون حرومزاده رو میدید، اول با مشت حسابش رو میرسید و بعد ازش هر سوالی داشت میپرسید- اما بعدا نظرش عوض شد.
با هرسوال کرولی در مورد گذشته، ازیرافیل با ناراحتی توی چشمهایش نگاه میکرد، انگار که کرولی اون رو ترک کرده و قلبش رو شکسته. حتی خواب خودش رو توی اون لحظهها میدید، خیلی واضح و پر از جزئیات عجیب، مثل بو و مزه و حتی تغییرات دما، که رویاهای معمولیش اینجوری نبودند.
دلش میخواست میتونست اون کتابهای دانمارکی رو بخونه، خواب میدید کاملا درکشون میکنه.
خواب نوشیدن شراب با ازیرافیل زیر نور شمع، زیر نور فانوس، زیر برگهای آویزون درخت و نورگیر کتابفروشی رو میدید.
حتی انقدر به اون پیانو فکر کرد تا یه شب خواب نواختنش رو دید.
فردای اونروز با هوس غیرقابل کنترلی، تمام کتابهای روی پیانو رو کنار زد تا بتونه درش رو باز کنه. هیچ ایدهای نداشت اما با احتیاط انگشتش رو روی یکی از کلاویهها فشار داد و در کمال تعجب یک نوای پرصدا توی کتابفروشی پیچید. انتظار نداشت انقدر سروصدا کنه اما با شنیدن افتادن چیزی از دست ازیرافیل توی اتاق پشتی، فوری از پشت پیانو بلند شد.
با پشیمونی گفت: متاسفم. فقط کمی کنجکاو بودم و مکثی کرد.
+ادامه بده.
کرولی نگاه متعجبی بهش انداخت، ازیرافیل جلوی در اتاقک پشتی، منتظر ایستاده بود. با قیافهای پر از اندوه و غم، اما چشمهای عمیق با چیزی شبیه اشتیاق و انتظار.
کرولی دوباره همون کلاویه و بعد کناریش رو فشار داد.
زمزمه کرد: نمیدونم باید چیکار کنم. ولی حس خوبی داشت.
-اگه چند دقیقه بهم وقت بدی شاید بتونم «سه موش کور» رو بزنم.
بعد انگشتهاش بدون اینکه بهش اجازه بدن کاری انجام بده، روی کلاویههای سفید و سیاه حرکت کردند، همه چیز درست پیش میرفت. کرولی با تعجب متوقف شد.
ازیرافیل نفس ملایمی کشید: پس بعضی چیزا رو بلدی.
-یعنی چی؟
+فکر کنم این سیمینور بود.
سکوت.
+مطمئنی هیچوقت پیانو زدن یاد نگرفتی؟
-آره.
نوک انگشتهاش رو روی کلاویهها کشید، نه انقدر محکم که صداشون شنیده بشه. میتونست یه ملودی رو زیر انگشتهاش حس کنه، میل رسیدن به یه نت خاص.
-فقط... فقط بعضی وقتا حس میکنم میتونم.
+سعی کن.
کرولی تلاش کرد. سعی کرد یکی از اون خوابهاش -پیانو زدن زیر نور شمع- رو تصور کنه و همه چیز رو به انگشتهاش سپرد. بعضی نتهای اولیهی ملودی رو پس و پیش نواخت -مخصوصا وقتی فکر کرد دارم چیکار میکنم؟- اما... این خیلی عجیب بود! چیزی که داشت میزد، ملودی بود که توی یکی از خوابهاش شنیده بود و حالا اون قطعهی موسیقی رو توی واقعیت میشنید! قطعهای که حالا احساس میکرد اون رو قبلا هم توی واقعیت شنیده.
ازیرافیل نالهی آرومی کرد. کرولی رو سه پایه چرخید و دید که ازیرافیل با یه دست مشتشده روی شکمش و دست دیگه روی دهنش جوری که میخواد جلوی حرف زدن خودش رو بگیره، نگاهش میکنه. طوری نگاهش میکرد که انگار روح دیده. کرولی نمیدونست باید چی بگه، میخواست عذرخواهی کنه اما نمیدونست برای چی.
-من... شنیدیش؟
ازیرافیل سرش رو تکون داد، دستش رو از جلوی دهنش کشید و کرولی قبل از حرف زدنش، متوجه لرزش لبهاش شد.
+سونات مهتاب. بتهوون. البته اون موقع اسمش این نبود. اما الان همینه.
کرولی با خودش زمزمه کرد: لعنتی! از کجا میدونم چیکار باید بکنم؟
به انگشتهاش خیره شد که انگار برای کسی دیگه بودند.
-قسم میخورم تا امروز هیچ پیانویی رو لمس نکرده بودم!
ازیرافیل با لحنی که مضطرب بود، پرسید: به چی فکر میکردی؟
نگاهش بین کرولی و پیانو در رفت و آمد بود، ادامه داد: چی باعث شد فکر کنی میتونی؟
کرولی با خجالت شونهای بالا انداخت، میدونست جوابش عجیبه اما همین بود: من مدام در موردش خواب میبینم. در مورد نواختن پیانو و این قطعهی موسیقی.
ازیرافیل نفس عمیقی کشید: دیگه... دیگه چی؟
کرولی برگشت و به کلاویهها خیره شد.
-فکر کنم فقط... آره. اینجا توی کتابفروشی. همهجا با نور شمع روشنه ولی کتاب زیادی این دوروبر نیست. من تنهام و انگار چیزی رو گم کردم و نمیدونم چطوری باید پسش بگیرم.
اخم کرد و ناگهان یکی از جزئیات خوابش رو به یاد آورد: رز. گل رز وجود داشت.
ازیرافیل نالهی خفه و ناراحت کنندهای کرد. کرولی تکون خورد تا نگاهش کنه اما رفته بود. با تلوتلو خوردن از اونجا دور شده بود.
-ازیرافیل؟
کرولی دنبالش رفت. توی اتاقک پشتی پیدا کرد، روی صندلی راحتی نشسته و سرش رو بین دستهاش گرفته بود.
-ببین! متاسفم. فراموشش کن. رویاها احمقانهان...
+نه همیشه.
ناامیدی صدای ازیرافیل باعث شد خون توی رگهای کرولی منجمد بشه.
+اوه. من چیکار کردم؟
-ازیرافیل؟
ازیرافیل خیلی سریع بلند شد، ایستاد و به هرجایی جز چشمهای کرولی نگاه کرد. با عجله از کنارش رد شد، کنار در اتاقک ایستاد و به اون قفسهی عجیب و غریب پشت مغازه خیره شد.
+عزیزم.
صداش آروم بود -اما کرولی میدونست که آرامشش عجیب و آزاردهنده بود- منتظر موند تا حرف بزنه.
+خیلی متاسفم. اما میتونم ازت بخوام که بری؟ احتیاج دارم فکر کنم.
دنیای کرولی تکه تکه شد، حس بدی توی معدهاش داشت.
-چ... چی؟
ازیرافیل نگاهش نمیکرد، انگار توی رویای دردناکی بود.
+بهت زنگ میزنم. وقتی کارم تموم شد.
کرولی دستهاش رو توی جیبش گذاشت و مشتشون کرد. به نیمرخ ازیرافیل خیره شد. لبهاش رو محکم به هم فشار میداد، رنگش پریده بود.
دهنش رو باز کرد تا توضیحی بخواد اما سکوت کرد. احساس میکرد داشت از یه صخره پایین میومد اما به جای پایین افتادن به سمت بالا پرواز کرده بود!
چرا اینجوری شده بود؟
دوباره - دوباره- ازیرافیل رو اذیت کرده بود و حالا ازیرافیل میخواست اون رو ترک کنه.
با صدای خشنی گفت: باشه.
+ممنونم.
به سمت در کتابفروشی به راه افتاد، انگار که باید راه خروجی رو به کرولی نشون میداد. کرولی با حس بدبختی دنبالش راه افتاد.
+من... بهت زنگ میزنم.
-باشه و اجازه داد مثل یه مشتری ناخواسته اون رو از کتابفروشی بیرون کنه.
-من...
در پشت سرش بسته شد، قفل صدا کرد و ازیرافیل پرده رو پایین کشید و رفت.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
پ.ن: سه موشکور، یکی از سادهترین و ابتداییترین موسیقیها برای نواختنه.
YOU ARE READING
𝑇𝐻𝐸 𝑀𝐸𝑀𝑂𝑅𝑌 𝑂𝐹 𝐿𝑂𝑉𝐸
Fanfiction• فف ترجمه شده از نسخهی انگلیسی (منبع AO3). • برای مدت سه قرن، کرولی بارها و بارها بهعنوان یه انسان بدون خاطرهای از گذشتهی خودش، تناسخ پیدا کرده. ازیرافیل هربار سعی کرده راهی پیدا کنه تا اون رو به خود واقعیش برگردونه؛ اما بهنظر میرسه تنها کاری...