• پارت چهل و یک •

17 5 0
                                    

•لندن/ 1665•

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

•لندن/ 1665•

باید ماه‌ها قبل می‌رفت. آگوست حتی توی شرایط عادی، زمان خوبی برای زندگی توی لندن نبود. و الان...
با گاری‌های پر از اجساد روی هم، شهر  تبدیل به صحنه‌ای از وحشت و زوال شده بود...
هوا تمیز نبود. کرولی اتاق‌هاش رو با نیلوفرهایی که هرگز پژمرده نمی‌شدند، پر کرد. قوی‌ترین عطری که می‌تونست بوی مرگ رو بپوشونه، اما کافی نبود.
باید ماه‌ها قبل می‌رفت. اما به ازیرافیل قول داده بود که صبر کنه. قول داده بود که اینجا باشه و حالا خودش رو در برابر بیماری می‌دید.
در طول هزاران سال قبل، اون رو با چهره‌های فراوانی دیده بود.
لباس ساتن قرمزی پوشیده بود، آبله بود و روی پوست تب‌دار رو می‌بوسید، زخمی می‌کرد و پوزخند می‌زد.
ردای خاکستری نازکی به تن داشت و با قدبلند و لب‌های آبی، آنفولانزا رو منتقل می‌کرد.
و الان، لباس مورد علاقه‌اش رو به تن کرده بود: طاعون، با لباس‌های سنگین سیاه و جارو و چنگکی در دست، از خونه‌ای به خونه دیگه می‌رفت.
گفته بودند اگه از چنگک استفاده کنه ممکنه تعدادی از انسان‌ها زنده بمونند اما اگه از جارو هم استفاده می‌کرد همه از بین می‌رفتند. کرولی از اول تابستون چنگک رو توی دست مرگ ندیده بود.
قرن چهاردهم بود که کرولی خودش رو در حال قدم زدن توی یه دهکده متروک دید. هر فردی که قبلا اونجا زندگی می‌کرد، توی فاجعه‌ای که بعدا مرگ سیاه نامیده شد، مرده بود. خیلی از اجساد دفن نشده بودند، عفونت خیلی سریع و بی‌رحمانه همه‌جا پخش شده بود و قبل اینکه مردم بتونند فرار کنند، همه رو درگیر کرده بود. هرکسی جایی که دراز کشیده بود مرده بود و کسی برای به صدا درآوردن زنگ کلیسا به سراغشون نیومده بود.
توی سکوت دهکده صدای خنده‌اش رو شنیده بود. سه قرن بعد، اون روستا برای مدت طولانی توی جنگل گم شد. استخوان‌ها نابود شدند. ریشه‌های محکم درخت‌ها در حال مرگ بودند.
این رویارویی با طاعون در لندن، با دیدار قبل، قابل مقایسه نبود. کرولی می‌دونست که این‌بار قرار نیس کل کشور رو درگیر کنه، تلاشش در حد یه سنگ انداختن توی رودخونه است.
اما آدم‌ها اطرافش می‌مردند، به‌طرز وحشتناکی می‌مردند و دلیلی براش وجود نداشت، جز اینکه طاعون بدبختی اونا رو دوست داشت.
خدا ظاهرا هیچ اهمیتی به رنج اونا نمی‌داد. ثروتمندان فرار کرده بودند. فقرا رو رها کرده بودند تا بپوسند و مثل همیشه، پیر و جوان با بیماری از بین می‌رفتند.
باید ماه‌ها قبل می‌رفت. اما اینجا بود و هر روز مرگ کودکان رو تماشا می‌کرد. به این فکر کرد که چطور ازیرافیل برای تغییر اون جنگ‌های کوچیک بی‌اهمیت پادشاهی فرستاده شده، چطور مرزهای به اصطلاح جهان مسیحیت برای بهشت اهمیت بیشتری نسبت به چند صدهزار نفر از مردم عادی لندن پیدا کرده.
ردای سیاه و ماسک منقاری یه پزشک طاعون رو پوشید و کارش رو شروع کرد.
اولین‌باری نبود که شفا می‌داد. به جای ازیرافیل این کار رو انجام داده بود، و در حقیقت، این کار رو به حساب خودش انجام می‌داد.
برای توجیه کارش هم بهانه‌ی خوبی برای راضی کردن جهنم داشت: به این روحی که بهشت رفت، فرصت بیشتری برای انجام گناه داده شد. این کودکی که قرار بود بی‌گناه بمیره، وسوسه‌های زیادی رو دریافت کرد. جهنم هیچ توجهی به تلاش‌های اون نداشت.
طاعون اون رو مسخره می‌کرد، وقتی کرولی رو دید جاروش رو به حالت تهدیدآمیز بالا برد. کرولی بهش خیره شد. هیچ قانونی رو زیر پا نمیذاشت، مستقیما باهاش مخالفت نمی‌کرد. همیشه عده‌ای بودند که از چنگش فرار می‌کردند چه تصادفی چه با مداخله‌ی‌ مستقیم.
اگر ازیرافیل هم اینجا بود، حتما همین‌کار رو می‌کرد.
عملا بخشی از وظایفشون بود. اگه به جای یه فرشته، یه شیطان آب خنک رو به لب‌های ترک‌خورده و تب‌دار می‌رسوند، ربطی به طاعون نداشت.
کرولی باید به یاد میاورد از بین همه سواران، مرگ کسی بود که با ترس دائمی زندگی می‌کرد و می‌دید که انسان‌ها راه‌های بهتری برای مبارزه باهاش پیدا می‌کردند و می‌دونستند که یک روز قراره شکستش بدند.
کرولی باید می‌فهمید که اون انتقامجوی شرور-طاعون- میخواد یک چهارم جمعیت لندن رو به کام مرگ بکشونه. از این هدیه‌های کوچیک-مرگ مردم- بدش نمیومد.
خشمگین بود که دنیا برای کند کردن گسترش عفونت مورد علاقه‌اش کندتر شده.
و کرولی باید به یاد میاورد که طاعون هم متحدانی داره.

𝑇𝐻𝐸 𝑀𝐸𝑀𝑂𝑅𝑌 𝑂𝐹 𝐿𝑂𝑉𝐸Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt