• پارت چهارم •

28 6 0
                                    

خوندن کتاب بیشتر از چیزی که کرولی انتظار داشت طول کشید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

خوندن کتاب بیشتر از چیزی که کرولی انتظار داشت طول کشید. ترجمه‌ی کتاب بیش از صد سال قدمت داشت، گرامر و لغات سختی داشت و حتی بعضی جاها نیاز به رمزگشایی و فکرکردن برای فهمیدن معنیش داشت. حتی بعضی قسمت‌های کتاب خیلی اروتیک بود. تا حدودی از اینکه ازیرافیل کتاب رو راحت و بدون خجالت بهش داده بود تعجب کرد. از طرف دیگه هم با ازیرافیل درمورد خندوندنش، هم نظر بود.
از کتاب به خوبی مراقبت کرده بود و متعجب بود که ازیرافیل از کجا میدونست اون فقط شراب قرمز مصرف میکنه.
ساعات کار ازیرافیل یه راز به شکل یه دست‌خط عجیب روی در بود اما کرولی با تلاش زیادی تونسته بود اون رو رمزگشایی کنه.
آخر روز وقتی مشتری توی کتاب‌فروشی نبود و تابلوی روی در هم هنوز نشون از بسته بودنش میداد؛ کرولی به شوخی ازیرافیل در مورد نفروختن کتاب‌هاش فکر کرد و لبخند زد. به آرومی وارد کتاب‌فروشی شد. وقتی ازیرافیل رو دید که کاملا پشت قفسه ایستاده و غرق در مطالعه است به جای سلام بهش گفت: مچت رو سر خوندن کتاب پورنوگرافی نگرفتم!
ازیرافیل سرش رو با خشم بالا آورد: ببخشید؟
کرولی دکامرون رو بالا گرفت و تکون داد: قطعا جزو کتابای رده ایکسه°. قرار دادن شیطان توی جهنم؟ واقعا؟ حق با تو بود. منو خندوند.
امیدوار بود متقابلا ازیرافیل هم بخنده، امیدوار بود چشم‌هاش بدرخشه.
در عوض ازیرافیل فقط گفت: اوه.
بعد ساکت شد. کتابی که می‌خوند بست. توی کتابخونه گذاشت و جلیقه‌اش رو کشید و سعی کرد از نگاه کردن به کرولی فرار کنه.
+پس ازش لذت بردی؟
-چیزهای زیادی در مورد طاعون نداشت -بیماری که ازش توصیف‌های بی‌رحمانه‌ای شده بود- ولی بقیه موارد خیلی خوب بودن. جالبه که چقدر حسش مدرنه در عین حال که کلمات قلبمه سلمبه‌ای داره.
+مطمئن شدم که انسا‌ن‌ها -به طور کلی- تقریبا اون‌قدری که فکر میکنن تغییر نمیکنن.
-انگار یه نفر انسان‌شناسی مطالعه کرده، مگه نه؟
+ فقط در حد اطلاعات عمومی.
ازیرافیل دستش رو برای گرفتن «دکامرون» دراز کرد، کرولی سعی کرد جلوی خودش رو بگیره تا دست ازیرافیل رو لمس نکنه اما ازیرافیل پیش‌دستی کرد و جوری کتاب رو گرفت که از هر تماسی جلوگیری کنه.
+خوشحالم که دوسش داشتی و میبینم که ازش مراقبت کردی. ممنونم.
-نه. منظورم اینه که... من از «تو» تشکر میکنم. بابت قرض دادنش.
کرولی نفسی کشید تا اعتماد به نفس پیدا کنه: بعدی چیه؟
ازیرافیل با درماندگی بهش نگاه کرد که باعث شد قلب کرولی از حرکت بایسته. بعد از چند لحظه گفت: شاید از «داستان‌های کانتربری» خوشت بیاد. تا حدودی از دکامرون الهام گرفته شده‌ان. و مطمئنا خوبن. چی گفتی...
لبخندزد: آها... مطمئنا جزو رده ایکس محسوب میشن، البته بعضی از داستان‌هاش.
کرولی لبخند زد: امتحانش میکنم، اگه یه نسخه ازش داشته باشی‌
+عزیزم! هفت تا ازش دارم‌.
ازیرافیل از کنارش رد شد، در حالی‌که شونه‌هاشون به هم نخورد اما کرولی دوباره تونست عطرش رو بو کنه، چشم‌هاش رو چند ثانیه بست.
+سعی میکنم یکی رو پیدا کنم که به زبان انگلیسی معاصر باشه. خوبه؟
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
کرولی تقریبا داشت بیزاری ازیرافیل از مشتریان رو درک می‌کرد. کارش توی گل‌فروشی بالا و پایین داشت و از این بابت همیشه ممنون بود اما هر بار که سفارش جدیدی می‌گرفت از خوندن بقیه کتاب محروم میشد و باعث میشد برگشتنش به کتاب‌فروشی به تاخیر بیفته. اغلب انقدر خسته بود که نمی‌تونست عصرها زیاد بخونه، جرات هم نداشت کتاب رو به مغازه ببره. جایی که ممکن بود خیس یا کثیف بشه. صحافی چرمیش صاف و دست‌ساز بود. صفحاتش بویی مثل بوی خود ازیرافیل داشتند. اون‌روز، شخصی ازش گل همیشه‌بهار برای معشوقه‌اش خواسته بود، کرولی با تردید پرسیده بود «مطمئنی؟ میدونی معنیش چیه؟» و نگاهی به کتاب زیر پیشخان انداخته بود با عنوان کتاب زبان گل‌ها: «گل همیشه بهار برای غم، برای ناامیدی».
عجیب بود که شکوفه‌ای با رنگ‌های قرمز و طلایی و سایه‌های غروب آفتاب که تا این حد مملو از رنگ و زیباییه چنین معنای خشن و غمگینی داشت.
دلش میخواست هرچه زودتر کتاب رو به ازیرافیل برگردونه. به اتاقک پشتی رفت و نگاه بی‌قراری به گل‌های دوروبرش انداخت. برای چند لحظه روی یک گل رز ساقه بلند مکث کرد، اما نه، خیلی زود بود. خیلی صادقانه اما زود بود. کل اتاق توده‌ای از معنای پنهان بود، گل‌هایی که قبلا فقط رنگ و بوشون رو در نظر می‌گرفت الان تبدیل شده بودند به کدهای عجیب و غریبی که باعث میشدن قبل از فرستادنشون به کسی، به پیامشون فکر کنه.
بالاخره یه سرخس گلدانی محکم برداشت. سرخسی که نیازی به توجه زیادی نداشت. سرخس معنای «شیفتگی» داشت، معنای «اینکه میخوام تو رو بیشتر بشناسم».
وقتی به کتاب‌فروشی رسید با نوشته‌ی «تعطیل است» روبرو شد. ناراحت بود اما با دیدن چراغی روشن مردد شد. با نوک انگشت‌هاش خیلی آروم به شیشه ضربه زد. در کمال تعجب فوری صدای پایی رو شنید و لحظه‌ای بعد ازیرافیل در رو باز کرد: فکر کردم ممکنه تو باشی.
صداش ملایم و شکسته بود و چشم‌هاش لطیف و غمگین: بیا تو.
کرولی با احساس آروم‌شدن چیزی توی قفسه سینه‌اش پشت سرش راه افتاد. کتاب رو به ازیرافیل داد و گلدون سرخس رو هم به سمتش دراز کرد.
+برای... برای منه؟
-یه هدیه‌ی کوچیک. برای تشکر بابت این کتاب‌های خوندنی.
ازیرافیل با ناراحتی جواب داد: من خیلی با گل و گیاه‌ها خوب نیستم.
اما کتاب رو روی میز گذاشت و دستش رو برای گرفتن گلدون دراز کرد.
+چطوری باید ازش...
-فقط توی یه جای گرم و نه خیلی روشن و نه خیلی تاریک بذارش، خاکش هم مرطوب بمونه.
این‌بار تلاشی برای برخورد انگشت‌ها نبود اما به طور ناخودآگاه دست‌هاشون همدیگرو لمس کردند. انگشت‌های ازیرافیل گرم و نرم بودند و باعث میشدند لرز محسوسی توی وجود کرولی شکل بگیره، که در برابر اون سبکیِ تن ازیرافیل در تناقض بود. فکر کرد صدای نفس‌نفس ازیرافیل رو میشنوه اما ازیرافیل فوری همراه گلدون ازش دور شد.
اون رو با احتیاط و علاقه روی میز گذاشت.
+البته... ایجا نمیذارمش. میبرم طبقه بالا. یه جایی هست که مناسبش باشه. هر روز میبینمش و یادم میمونه که بهش آب بدم.
نفسی کشید و با چشم‌هایی که از روی علاقه و شادی نامحسوسی ریز شده بودند به سمت کرولی برگشت.
با گرمی و شادی قشنگی پرسید: ممنونم. خب کتاب چطور بود؟
-من نمی‌دونستم چنین اثر ادبی معروفی بر اساس شوخی‌هایی درباره ستیزه‌جوها نوشته شده.
+اوه، پس تعجب میکنی اگه بفهمی چقدر از فرهنگ انگلیسی از اون شوخی‌ها نشات گرفته. مثل خیلی از کارهای شکسپیر که این‌روزا هیچ توجه..
کرولی با اخم حرفش رو قطع کرد: شکسپیر؟ اون کاراش بیشتر از نوع غم انگیز نبود؟ اون سخنرانی‌های نمایشی و قتل‌های وحشتناکش؟
دهان ازیرافیل با چنان وحشتی باز موند که کرولی تقریبا می‌خواست برای کار نکرده یا حرف نزده‌‌ی اشتباهی، عذرخواهی کنه.
+تو کارهای شکسپیر رو نخوندی؟
-خب...هملت رو توی کتاب‌های مدرسه خوندم. مکبث هم همینطور اگه اشتباه نکنم... فیلم رومئو و ژولیت رو هم دیدم... البته سری مدرنش رو...
ازیرافیل با صدای ملایم اما مضطرب گفت: یعنی تو هیچ‌وقت کتا‌ب‌های کمدیش رو نخوندی؟
-کتاب‌های کمدی؟
کرولی احساس می‌کرد هر لحظه ممکنه اشکِ وحشت از چشم‌های ازیرافیل پایین بریزه.
ازیرافیل دست‌هاش رو مثل یه بازیگر تئاتر تراژدی ویکتوریایی تکون داد: اوه عزیزم...
به سمت یکی از قفسه‌ها حرکت کرد. انگار نمی‌دونست باید چیکار کنه.
+نه! نه! باید حتما ببینیشون. نمیتونی... یعنی قراره روی صحنه برن. اگه ندیده باشی نمیتونی بخونیشون.
کرولی با صدای آرومی گفت: احساس میکنم توهین بدی بهت کردم.
سعی کرد حرفش رو با لحن خنده‌داری بگه اما تلاشش فایده‌ای نداشت.
ازیرافیل همچنان متعجب به‌نظر می‌رسید.
کرولی ادامه داد: آروم باش، نفس بکش.
ازیرافیل سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه: بله درسته. متاسفم... باید... یعنی اونا این ماه قراره برنامه‌های زیادی توی کلوب داشته باشن. همیشه دوس داشتی...
وحشت‌زده حرف خودش رو قطع کرد و با تردید ادامه داد: یعنی دوس داری، میدونم که خوشت میاد. بازیگرای فوق العاده‌ای دارن. باید حتما بری و ببینیشون.
کرولی دست به سینه ایستاد تا لرزش خفیف دست‌هاش رو پنهون کنه: خیلی اهل تئاتر رفتن نیستم، البته تنهایی منظورمه.
نگاه ازیرافیل باعث میشد کرولی فکر کنه اشتباه جبران‌ناپذیری انجام داده. چیزی توی نگاه ازیرافیل شکست و خرد شد. انگار روح از تنش بیرون رفت و بدنش سرد شد.
ازیرافیل با نهایت ادب جواب داد: مطمئنم میتونی کسی رو پیدا کنی که همراهیت کنه. حالا اگه مشکلی نیست...
کرولی حرفش رو قطع کرد: صبر کن.
دنبال بهانه‌ای بود تا اوضاع رو به حالت سابق برگردونه: من یه کتاب دیگه هم میخوام.
ازیرافیل به سمتش حرکت کرد، البته با یه حالت تدافعی که باعث شد کرولی تسلیم بشه: بهتره به کتابخونه منطقه‌ی خودت سر بزنی. الان باید واقعا مغازه رو ببندم، اگه مشکلی نداره.
کرولی اجازه داد به سمت در برده بشه. وقتی ازیرافیل دستگیره در رو فشار داد و باز کرد، کرولی با صدای بلندی گفت: متاسفم.
حتی نمیدونست برای چی داره عذرخواهی میکنه.
-ببخشید. منظور بدی نداشتم.
چهره‌ی ازیرافیل برای بار چندم طی اون دقایق گذشته خرد شد، اما این‌بار سعی کرد لبخند درخشانی بزنه: چیزی برای معذرت خواهی وجود نداره. تقصیر تو نیست. شب بخیر کرولی.
-ازیرافیل...
در با شدت به روش بسته شد و حرفش نا‌تموم موند.
کرولی صدای قفل شدن در و بعد دور شدن سریع قدم‌های کسی رو شنید. چندثانیه بعد تمام چراغ‌ها خاموش شدند. مشت‌هاش رو به قدری محکم گره کرده بود که ناخن‌هاش توی کف دستش فرو رفته بودند. قلبش مثل قلب گنجشک سریع میزد. متوجه شد صورتش خیسه. دیدش تار شده بود.
انقدر بیرون در ایستاد تا کسی ازش پرسید «حالش خوبه یا نه؟» به دروغ جوابی داد و به سمت خونه‌اش راه افتاد.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
سعی کرد دور بمونه. نتونست. فکر می‌کرد شاید بتونه درد ازیرافیل رو حس کنه. یه شب خودش رو با شراب و ساعت‌ها برنامه‌های تلویزیونی بی‌معنی مشغول کرد اما نتونست در مورد درد ازیرافیل به نتیجه‌ای برسه. اون درد خیلی واضح و خیلی تلخ بود. حتی اینکه کرولی رو بیرون کرده بود هم تقصیر ازیرافیل نبود. فکر کرد شاید باید اینو به خودشم بگه.
روز بعد خودش رو جلوی کتاب‌فروشی دید. بسته بود. در زد اما این‌بار جوابی نگرفت.
متوجه شد پرده‌ها کشیده شدند. زنجیری روی دره که قبلا اونجا نبود. اطلاعیه جدیدی به جای ساعت کاری اونجا بود «تا اطلاع ثانوی بسته است».
کرولی دیوانه‌وار و همچنان که داشت روی زمین سقوط می‌کرد به در کوبید و فریاد زد: ازیرافیییییییل!!!
پیرزنی از اون طرف خیابون با موهایی که گرد آرد روشون بود به سمتش اومد و زیر بازوش رو گرفت و کمکش کرد: دنبال آقای فیل می‌گردین؟
-بله.
×رفته.
-برای... برای چند وقت؟
زن اخم کرد: چیزی نگفت. اما به‌نظر میرسه برای یه مدتی باشه.
-یه مدت؟
زن شونه‌ای بالا انداخت: گاهی وقتا برای چند ماه غیب میشه. گاهی وقتا یه سال یا دو سال. اگه بخوام رو راست باشم اون خیلی بامزه است ولی...
کرولی دیگه حرفاش رو نمی‌شنید... حتی متوجه نبود چطوری از پیرزن تشکر کرده یا بحث رو تموم کرده و حتی نفهمیده بود چطوری خودش رو به پارک رسونده. روز آفتابی بود اما اون احساس سرما می‌کرد. مردمی رو می‌دید که می‌خندیدند و تکه نون برای مرغابی‌ها پرتاب می‌کردند، اما در امتداد روح زخم خورده‌ی کرولی طوفانی برپا بود. گل‌ها می‌سوختند، گل‌های همیشه بهار به رنگ روز مرگ درمیومدند.
روی نیمکتی نشست و برای مدت طولانی به هیچ چیز خیره شد.

•پ.ن: رده‌ایکس، کتاب‌های ممنوعه برای افراد زیر هفده سال•

ن: رده‌ایکس، کتاب‌های ممنوعه برای افراد زیر هفده سال•

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


𝑇𝐻𝐸 𝑀𝐸𝑀𝑂𝑅𝑌 𝑂𝐹 𝐿𝑂𝑉𝐸Where stories live. Discover now