• پارت بیست و پنجم •

21 7 0
                                    

•نوامبر/2008•

Ups! Ten obraz nie jest zgodny z naszymi wytycznymi. Aby kontynuować, spróbuj go usunąć lub użyć innego.


•نوامبر/2008•

ترک کردن کرولی، حتی برای چند ساعت سخت بود. اما کرولی، آشکارا از وضعیتی که روز قبل داشت، خجالت‌زده -و شاید حتی کمی تحقیرشده- اصرار داشت.
ده ساعت طول شب خوابیده بود و ازیرافیل آروم کنارش دراز کشیده و مطمئن شده بود که خواب بد نبینه. امروز صبح هم با حالت نرمال از خواب بیدار شده بود، جز اینکه با ترس به سمت ازیرافیل چرخیده بود، نگران از اینکه چشمش رو باز کنه و ببینه که رفته. ازیرافیل متوجه معنای اون نگاه شده بود. خودش رو متهم می‌کرد به بی‌حواسی در برابر کرولی.
باید از قبل می‌فهمید، از لحظه‌ای که برگشت و دوباره سراغ کرولی رفت، باید متوجه می‌شد چه ضربه‌ی بدی بهش زده و اون رو ترسونده.
باید اون رو هفته‌ها قبل می‌بوسید، یا حتی شاید ماه‌ها قبل. به جای اینکه مثل همیشه منتظر حرکت اول از سمت کرولی باشه.
کتاب‌فروشی هنوز به هم‌ریخته بود. کتاب‌های نبوت و جادو همه جا پراکنده شده بودند.
بعد از سه روز تحقیق چه نتیجه‌ای گرفته بود؟ هیچی، جز سوالات بیشتر و خاطره اون لحظه‌ای که کرولی توی آغوشش افتاده بود.
سه روز بدون هیچ حرفی!
این کار چه معنی داشت؟ ظالمانه بود. دیگه تکرار نمی‌شد. ازیرافیل بشکنی زد. کتاب‌ها و یادداشت‌ها به اتاق مخفی پشت قفسه‌ی لولایی برگشتند.
اگه قرار بود جوابی بگیره، اینجا نبود. نه توی این متن‌هایی که طی قرن‌های گذشته چندین بار خونده بود. کتاب‌هاش قبلا شکستش داده بودند. چرا فکر می‌کرد این بار موفق میشه؟
شاید با صداقتی محض که بیشتر وقتا به سراغش نمیومد فکر می‌کرد فقط میخواد خودش رو حبس کنه تا غم و اندوه از دنیاش بیرون بره.
از اینکه کرولی بعضی خاطرات گذشته‌اش رو حفظ کرده بود، شوکه شده بود. خیلی خوب می‌دونست چه وحشت‌هایی توی وجودش هست.
از ترس اینکه تقصیر اونه، اینکه حضورش توی زندگی کرولی باعث این خواب‌ها شده، میخواست خودش رو حبس کنه. به‌خاطر وحشت خودش از اینکه ممکنه کرولی چیزای بیشتری به خاطر بیاره، دعا کرده بود تا این اتفاق نیفته.
دری پشت کتاب‌فروشی بود که به یه اتاق خالی مخفی جادویی می‌رسید.
ازیرافیل فکر کرد یادش نمیاد موقعی که کرولی تو کتاب‌فروشی بوده اون در رو باز کرده یا نه. امیدوار بود این‌کار رو نکرده باشه.
نفس عمیقی کشید. به آپارتمان کرولی بالای گل‌فروشی فکر کرد. وقتی در رو باز کرد، پله‌هایی وجود داشت که به چندتا اتاق می‌رسیدند، تا چند لحظه قبل هیچ‌کدوم اینا وجود نداشتند. برای چند ساعت اونجا مشغول شد. سعی کرد به‌یاد بیاره انسان‌ها توی خونه چیا دارند.
وقتی کرولی خواب بود، توی خونه‌اش چرخی زده بود تا لیستی از وسایل توی آشپزخونه و حمومش رو بنویسه. همه‌ی وسایل پخت و پز (نباید خیلی نو و استفاده نشده به نظر برسند)، یه سری وسایل مدرن برای گرم کردن و خنک نگه داشتن و مخلوط کردن و تمیز کردن، تیغی که باید تظاهر کنه به استفاده از اون عادت داره، و مسواک.
آپارتمان برای دو نفر کوچیک بود. کمی بزرگترش کرد و مطمئن شد فضای کافی برای وسایل کرولی توی نشیمن باشه. دقیقا مثل وقتی که با کرولی برای اولین بار توی قرن نوزده به لندن اومده بودند. بابت به یاد آوردنش غمگین شده بود اما سعی کرد توجهی به اون خاطره نکنه. حمام رو بزرگ‌تر و مجلل‌تر کرد. یه زمانی از حموم‌های طولانی لذت می‌برد، قرن‌ها قبل‌تر، وقتی که زیر نور شمع دراز می‌کشید  و خدمتکارها از آشپزخونه آب گرم میاوردند.
الان حموم کردن راحت‌تر شده بود، انسان‌ها خیلی باهوش بودند. به طرز شگفت‌انگیزی مبتکر و خلاق.
"چرا کسی باید بخواد به این چیزها پایان بده؟ مخصوصا وقتی تازه شروع کرده بود؟ چیزای بیشتری توی راه بود. این کار چیزی شبیه جنایت بود و متاسفانه نمی‌تونست هیچ‌کاری در موردش انجام بده."
تخت رو طوری که کرولی دوست داشت، بزرگ و باارتفاع و با تشکی که نه خیلی سفت باشه و نه خیلی نرم، مرتب کرد. تمام روز از اتاقی به اتاق دیگه رفت. روی جزئیات کار کرد. امکانات رفاهی و تجملات.
یه سری وسیله برای کرولی که بلافاصله متوجه شد داشتن اونا از قبل خیلی نامناسب به‌نظر میرسه. آهی کشید و با حرکت دست اونا رو حذف کرد. بعدا دوباره میتونست برشون گردونه.
یه تلویزیون رو امتحان کرد اما نمی‌دونست با سیم‌ها چیکار کنه، مجبور شد اون رو با یه رادیو جایگزین کنه. کرولی می‌دونست اون آدم قدیمیه، پس مشکلی به‌وجود نمیومد.
وقتی کارش تموم شد طوری خسته شده بود که انگار سال‌ها احساس خستگی نکرده بود. اما یه حس خوبی توی اون خستگی وجود داشت. این خستگی بابت یه اتفاق خوب بود. تا به حال هیچ معجزه‌ای جز برای کتاب‌هاش به این شکل انجام نداده بود. به این فکر می‌کرد که وقتی کرولی رو به اینجا دعوت کنه باید مطمئن شه که اینجا خونشه، که به اینجا تعلق داره.
اما هنوز یه چیزی کم بود. نگاهی به میز وسط اتاق نشیمن انداخت. با لبخند یه گلدان کریستالی روش ظاهر کرد.
از پله‌ها پایین رفت و با کرولی تماس گرفت.
کرولی بعد از زنگ دوم جواب داد. انگار که منتظر تماسش بود.
ازیرافیل با افتخار از اینکه صداش نمی‌لرزید، گفت: امشب که میای میتونی با خودت گل بیاری؟
کرولی صدای عجیبی درآورد که تهش به خنده تبدیل شد.
-حتما. چیز خاصی مد نظرته؟
ازیرافیل چشم‌هاش رو بست: گل رز.

 چیز خاصی مد نظرته؟ازیرافیل چشم‌هاش رو بست: گل رز

Ups! Ten obraz nie jest zgodny z naszymi wytycznymi. Aby kontynuować, spróbuj go usunąć lub użyć innego.
𝑇𝐻𝐸 𝑀𝐸𝑀𝑂𝑅𝑌 𝑂𝐹 𝐿𝑂𝑉𝐸Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz