کرولی تعجب کرد که چقدر طول کشید تا متوجه پیانوی تو کتابفروشی بشه. البته حق داشت، پیانو با یه پارچهی مخملی ضخیم پوشونده شده بود و به قدری زیر کتابها مدفون شده بود، که میشد اون رو با یه میز دیگه اشتباه گرفت.
دیگه عادت کرده بود بعد از بستن مغازهاش، توی کتابفروشی وقت بگذرونه.
ازیرافیل همون روز اول گفته بود: هرجا رو دوس داری نگاه کن. فقط... لطفا اگه دیدی جایی قفله یا چیزی رو جایی گذاشتم که دیده نشه، خصوصیه. سمتش نرو.
کرولی در حالیکه از شدت کنجکاوی در حال خفه شدن بود، جواب داده بود: باشه. فقط میخوام یه نگاهی به اطراف بندازم. میشه؟
چیزای جذابی توی کتابفروشی بود. کلکسیون ازیرافیل گلچین شده بود. کرولی نمیدونست هدفش از اینکار چی بوده. چی باعث شده که تبدیل به یه کلکسیونر بشه؟ فکر میکرد شاید فقط کتابهای قدیمی رو دوس داره. اما وقتی بیشتر وقت گذروند، متوجه شد تعداد زیادی کتاب مدرن هم توی قفسهها وجود دارند. خیلی از اونا چاپ اول بودند. حتی متوجه کتابهای توضیح و تفسیر کتاب مقدس شده بود. پس به دین علاقهمنده. اما حتی کرولی،که پا به کلیسا نگذاشته بود میتونست به طور قطع بگه هیچکدوم اون کتابها مورد تایید یه کشیش نیستند. علاوه بر این، آثار شکسپیر و ادبیات کلاسیک و مجموعهای رنگارنگ از رمانهای فانتزی مدرن، خیلی با دین هماهنگ نبودند. تنها چیزی که کرولی میتونست بگه این بود که ازیرافیل عاشق کتابه. بهترین نتیجهگیری کرولی این بود که ازیرافیل در مورد اینکه گفته بود هر چیزی توی کتابفروشی مورد علاقشه، دروغ نگفته بود.
با این حال، بودن یه پیانو توی کتابفروشی به نظر کرولی عجیب بود. حتی اولش فکر کرد اشتباه کرده، کتابها رو روی زمین گذاشت و با دیدن پوشش مخملی مطمئن شد که پیانوئه. فکر کرد اون میز کوچیک کنارش حتما چهارپایه است. با احتیاط و کنجکاوی لبهی پارچه مخمل رو کنار زد، چوب براق و پدالهای به طرز شگفتانگیزی روشن و صیقل خورده، متعجبش کردند. مشخص بود برای مدت طولانی کسی به پیانو دست نزده، ولی چرا انقدر تمیز بود؟
بعد از چند دقیقه متوجه شد شاید اینم جزو همونچیزای خصوصیه که ازیرافیل گفته. سریع پارچه رو روش کشید و کتابها رو سرجاشون گذاشت.
اما فکر بودن پیانو توی یه کتابفروشی تا چند روز ذهنش رو درگیر کرد. تا جایی که مجبور شد یه شب موقع شام از ازیرافیل در موردش بپرسه.
ازیرافیل جوری تکون خورد که کرولی فکر کرد بازم کار اشتباهی کرده و بهش صدمه زده.
خیلی سریع گفت: مهم نیست. متاسفم. قصد نداشتم...
+پیانو بلدی؟
ازیرافیل به شکل غیرمنتظرهای این سوال رو پرسید و استیک کمیاب کاملا پخته شده رو جوری کنار زد که انگار دیگه اشتهایی نداشت.
-من؟ نه. استعداد زیادی توی موسیقی ندارم.
نمیدونست چرا، اما هم خودش هم ازیرافیل کمی آزرده به نظر میرسیدند، علتش رو نمیدونست، حداقل علت ازردگی خودش رو .
کرولی ترسیده بود ازیرافیل بهانهای بیاره و بره.
+اهان.
کمی تلاش کرد تا هر حسی که آزارش میداد کنار بذاره، دستش رو دراز کرد تا لیوان شرابش رو برداره: فقط یه یادگاریه. تقریبا فراموش کرده بودم که اونجاست.
نفسی کشید و یه جرعه شراب نوشید. با لبخند نگاهی به کرولی انداخت که صمیمی به نظر میرسید. سعی کرد بحث روعوض کنه.
اینکه کرولی نتونست جواب واقعی در مورد پیانو رو از ازیرافیل بگیره اذیتش میکرد.
حتی اون شب در مورد پیانو خواب دید: انگشتهاش به راحتی روی کلاویهها حرکت میکردند، سونات خوشنوازی رو مینواخت، همه جا ساکت بود، فقط نور شمع بود و کتابهای بی صدا.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
ماه سپتامبر بود. روزها سریع میگذشتند. کرولی گاهی با خودش فکر میکرد قبل از دیدن ازیرافیل چیکار میکرده؟ چجوری وقتش رو میگذرونده؟ سعی میکرد به اینکه ممکنه دوباره اون رو از دست بده فکر نکنه، چون نمیدونست اونموقع باید چیکار کنه. فکر کردن به این قضیه، براش وحشتناک بود. حتی سعی کرده بود دیگه نگران این موضوع نباشه. اما بعضی وقتها نگران میشد. وقتایی که بعضی حرفهاش، باعث میشد ازیرافیل غمگین بشه و دوباره موجی از درد و بدبختی رو توی چشمهاش ببینه.
وقتهایی که ازیرافیل باهاش عجیب برخورد میکرد. و البته، چیزایی که کرولی میخواست اما نمیتونست داشته باشه، جرات نمیکرد در موردشون حرفی بزنه.
یکی از نهالهاش، یه سیب قرمز اندازهی توپ گلف داده بود که باعث تعجب و خوشحالی کرولی شده بود؛ چون حداقل تا سال آینده انتظار میوه از اون نهال رو نداشت. وسطهای روز با ازیرافیل تماس گرفت و جوری که انگار گنجی پیدا کرده، بهش خبر داد. متوجه شد ازیرافیل به آرومی داره میخنده.
+میتونم بیام ببینم؟
کرولی بدون اینکه تلاشی برای حفظ خونسردیش کنه، با هیجان جواب داد: آره آره حتما.
ازیرافیل از بعد روز برگشتش، به گلفروشی نرفته بود. اگه قرار بود ملاقات داشته باشند و صحبت کنند -و یه شراب عالی هم بنوشند- همیشه توی کتابفروشی انجامش میدادند. کرولی حتی نمیدونست ازیرافیل کجا زندگی میکنه. البته واضح بود که توی کتابفروشی زندگی میکرد، اونجا میخوابید و غذا میخورد و لباس عوض میکرد. اما بهنظر نمیرسید اونجا رو خونه بدونه.
کرولی در مورد خونهی ازیرافیل فکر کرد؛ میتونست یه آپارتمان کوچیک مثل مال خودش باشه، یا یه خونهی ویلایی خیلی بزرگ با اتاقهای بزرگ پر از مبلمان یا حتی شاید فقط یه اتاق کوچیک اجارهای. هرچی که بود، سوال کردن در مورد محل زندگی ازیرافیل، جزو سوالات ممنوعه توی ذهن کرولی بود.
برای از دست ندادنش خیلی قاطع بود، پس فعلا راهی برای حل کردن این معما نداشت.
JE LEEST
𝑇𝐻𝐸 𝑀𝐸𝑀𝑂𝑅𝑌 𝑂𝐹 𝐿𝑂𝑉𝐸
Fanfictie• فف ترجمه شده از نسخهی انگلیسی (منبع AO3). • برای مدت سه قرن، کرولی بارها و بارها بهعنوان یه انسان بدون خاطرهای از گذشتهی خودش، تناسخ پیدا کرده. ازیرافیل هربار سعی کرده راهی پیدا کنه تا اون رو به خود واقعیش برگردونه؛ اما بهنظر میرسه تنها کاری...