• پارت نهم •

23 7 2
                                    

به هزاران راه مختلف فکر کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

به هزاران راه مختلف فکر کرد. بعضی از اونا انقدر پیچیده بودند که حتی نمی‌تونست در موردشون برنامه‌ریزی کنه. حتی به گزینه‌ی دروغ گفتن هم فکر کرد؛ به اینکه بگه همه اینا یه تصور احمقانه بودند، یه دیوانگی لحظه‌ای. به این فکر کرد که خودش رو به‌عنوان یه شاعر عجیب و غریب معرفی کنه که همه چیز رو با استعاره و کنایه توضیح می‌داد. اما اون هیچ‌وقت توی ظاهرسازی مهارتی نداشت؛ مخصوصا در برابر کرولی. بالاخره یه شب دیروقت، خودش رو به جلوی مغازه کرولی رسوند. بدون توجه به شاگردی که توی رویای فرار به دریا با کاپیتان‌ها بود، به سمت اتاقک با سقف شیشه‌ای رفت. کرولی مثل دفعه‌ی قبل، صبورانه و باظرافت مشغول رسیدگی و پیوند زدن شمعدانی‌ها بود. ازیرافیل متوجه شد که کرولی تمام ساقه‌های اصلی شمعدانی رو امتحان کرد. روی میز کنار دستش صفحه‌های یادداشت مفصلی بود و کرولی سعی می‌کرد زیر نور کم سوی فانوس اون‌ها رو بخونه.
ازیرافیل متوجه چشم‌های پر از اشکش به‌خاطر پرکاری و کم نوری شد.
ازیرافیل اجازه داد بال‌هاش باز شوند. نوک بال‌هاش به سقف شیشه‌ای و دیوارهای چوبی میخورد. بشکنی زد تا اتاق پر از نور سفید رنگ بشه. کرولی با تعجب بهش خیره شده بود، چشم‌هاش به قدری گرد شده بودند که ازیرافیل برای لحظه‌ای نگرانش شد.
+من حقیقت رو گفتم. متاسفم که همچین کاری انجام دادم.
خیلی وقت بود که بال‌هاش رو به یک انسان -هرانسانی- نشون نداده بود تا بفهمه اون یه فرشته است. از قبل از سقوط بابل، بال‌هاش رو برای چشم‌های دیگه‌ای جز چشم‌های کرولی‌ِ واقعی خودش باز نکرده بود. دیدن ترس و ناباوری توی اون چشم‌ها -چشم‌هایی که هنوز براش غریبه بودند- مثل یه تیغ سرد و برنده روی قلبش بود.
کرولی نباید این‌طوری نگاهش می‌کرد. کرولی باید اون رو به خاطر پرهای هم رنگ موهاش با خوش اخلاقی اذیت می‌کرد و سر به سرش میذاشت. اما کرولی که مقابلش بود، کرولی انسانی بود و برای اولین بار داشت یه فرشته رو با چشم‌های خودش میدید. ازیرافیل میدونست تنها چیزی که میبینه شکوهه.
کرولی به سختی میتونست حرف بزنه، با صدای آرومی گفت: من... چی.. چی ازم میخوای؟
+فقط میخوام بهت کمک کنم تا بفهمی چه اتفاقی افتاده و چرا این شکلی شدی.
کرولی آب دهنش رو به سختی قورت داد، نگاهش رو از ازیرافیل دزدید و بی اعتنا به گل‌هاش خیره شد.
-گفتی... گفتی من آدم نیستم.
+بله.
-گفتی من شیطانم.
+بله.
کرولی سرش رو تکون داد و ازیرافیل تونست قطره اشکی رو توی چشم‌هاش ببینه.
-نه.. نمیشه. نمیشه این شکلی باشه. من آدم خداپرستی نیستم و خدا هم این رو میدونه. اما هرگز... من سعی کردم همیشه درست زندگی کنم. تمام زندگیم برای همین تلاش کردم.
ازیرافیل با ناامیدی و چهره‌ای غمگین جواب داد: درسته. منظورم اینه که از همون اول... از همون اول شیطان نبودی.
-پس من چی هستم؟
ازیرافیل با صداقتی ناراحت کننده گفت: دوست عزیز من.
کرولی نفسی تند و خشن کشید، به ازیرافیل نگاه کرد. چشم‌هایی که هنوز خیس و هنوز قهوه‌ای بودند اما بارقه‌ای از اشتیاق هم توی اونها دیده میشد؛ اشتیاقی که قلب ازیرافیل رو برای لحظه‌ای گرم کرد.
کرولی با تردید به سمت ازیرافیل رفت: بیا تو. من... من کمی شراب دارم، میتونیم بشینیم و صحبت کنیم. میتونی بهم بگی... بگی که قراره کی باشم.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
بیشتر از یک شب و به شکل قابل توجهی بیشتر از یک بطری شراب طول کشید تا حتی کسی با هوش و تخیل کرولی، به اون چیزی که ازیرافیل می‌گفت باور پیدا کنه. سوال‌های زیادی داشت، ازیرافیل به سختی میتونست به هر کدوم از اونا جواب بده. اوایل صحبت، این حس خوبی داشت. انگار که کرولی داشت تکه‌های گم شده روح و وجودش رو پیدا میکرد. اما بعد وضعیت خراب شد، ازیرافیل متوجه نشونه‌های اولیه سردرگمی و حال بد کرولی نشده بود. شور و شوق اولیه کرولی تبدیل به یه چیزی مثل وسواس شده بود. هر کتاب و دست نوشته‌ای که ازیرافیل میتونست براش فراهم کنه، هر متن مذهبی محرمانه و هر اثر پیشگویی رو می‌خوند. با تنبلی می‌خوابید و با رویاهایی که هیچ کدومشون نمیتونستند تعبیرشون کنند، بیدار می‌شد. رویاهایی که شاید تکه‌ای از خاطره بودند، یا شاید فقط یه سری تصویر بودند که توسط ذهنش ساخته شده بودند. صمیمی‌تر از گذشته بودند اما دیگه اون تب و تاب با قدمت چندین قرن وجود نداشت.
کرولی همیشه بیش از حد مشروب خورده بود که باعث میشد ذهنش هیچ‌وقت ساکت نباشه، اما به‌عنوان یه انسان باید باهاش کنار میومد و حتی عوارضش رو تحمل می‌کرد، اما بعضی شب‌ها ازیرافیل مجبور می‌شد با معجزه درد کبدش رو کاهش بده. کرولی ازش درخواست کرده بود تا با معجزه اون رو هوشیار کنه بلکه بتونه بیشتر مشروب بخوره اما ازیرافیل با ناراحتی این رو رد کرده بود.
بعد از رد درخواستش، کرولی دیگه اجازه نمی‌داد ازیرافیل زیاد بهش سر بزنه تا بتونه تنهایی به نوشیدنش ادامه بده.
هفته‌ها و ماه‌ها گذشت و به‌نظر می‌رسید دیگه کرولی علاقه‌ای به زندگی قبلی خودش نداره. مغازه‌اش به هم ریخته بود، سفارش‌ها رو سر وقت تحویل نمی‌داد و تمام خریداراش به رقیب‌هاش مراجعه می‌کردند، ولی هیچ‌کدوم اینها برای کرولی اهمیتی نداشت. تمام شمعدانی‌ها خشک شدند و تمام یادداشت‌هاش زیر گرد و غبار گم شدند. شاگردش خودش رو به شکل یه پسر درآورد و با کشتی عازم پرتغال شد و کرولی حتی متوجه نبودن اون هم نشد.
[ازیرافیل از شاگرد کرولی مراقبت کرد و با معجزه کاری کرد تا در دریاها و در برابر چشم‌های کنجکاو هر کسی که ممکنه لباس مبدلش رو زیر سوال ببره، در امان باشه. چندین دهه بعد، داستان‌هایی در مورد کاپیتان باهوش جوانی شنید که در دریای کارائیب بود و کسی در مورد گذشته پر از سوالش چیزی نمی‌دونست. هیچکس نمی‌دونست اون چه ارتباطی با یه مرد ثروتمند در گذشته داره که تمام دارایی‌هاش رو بعد از مرگ به ارث برده بود].
کرولی پول زیادی رو صرف شراب و خرید کتاب کرد. کتاب‌هایی که ازیرافیل از خریدن اونها امتناع می‌کرد چون میدونست پر از مزخرفات هستند. ازیرافیل متوجه شد که تنها همراه کرولیه، قبلا زندگیش رو توی تنهایی گذرونده بود اما دوست‌های زیادی به سبب روابط تجاریش داشت که الان هیچ خبری ازشون نداشت.
جواب کرولی به سوال با احتیاط ازیرافیل در مورد تنهاییش این بود: چه فایده‌ای داره؟ هیچکدومشون واقعی نیستن، مگه نه؟
چند روز بعد کرولی از ازیرافیل پرسید: کی شروع کنیم به درست کردن وضعیت من؟ کی قراره من به وضعیت اصلیم برگردم؟
ازیرافیل هیچ جوابی برای این سوال نداشت. چیزی به سنگینی یه وزنه چند تنی روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد. کرولی رو به دقت زیر نظر گرفت، چیزی رو که میدید دوست نداشت. سوال‌هاش به سمت و سویی دیگه کشیده شده بود، سوال‌هایی که همیشه می‌پرسید -در مورد نقشه خدا، در مورد عدالت بشر، در مورد بهشت و جهنم- با این تفاوت که سوال‌ها رو با غم و اندوه می‌پرسید، با تلخی خیلی زیاد.
این کرولی نمیتونست عقب نشینی کنه یا مسئولیتهای سنگین بشری رو قبول کنه، مخصوصا وقتی خودش مثل یه نخ نازک در حال پاشیدن از هم بود.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
چند روز بعد دو فرزند همسایه‌ی کرولی، زیر پای یه اسب غیرقابل کنترل جونشون رو از دست دادند.
کرولی با صدای بلند از ازیرافیل پرسید: چرا اجازه دادی این اتفاق بیفته؟ چرا جلوش رو نگرفتی؟
ازیرافیل با ناراحتی جواب داد: نمیدونستم. من اون طرف شهر بودم.
-نمیتونستی که.. که از اونا محافظت کنی؟ با معجزه؟
+اگه میدونستم قراره چه اتفاقی بیفته شاید، ولی من نمیتونم آینده رو پیش بینی کنم.
-حتی یه بارم سعی نکردی این‌کارو انجام بدی؟
+عزیزم. تو نمیتونی متوجه بشی. من نمیتونم به هر بچه کوچیکی با معجزه کمک...
در کسری از ثانیه، کرولی با بدترین لحن و قیافه فریاد زد: بیرون.
و ازیرافیل رفت.
دو روز بعد خشم کرولی فروکش کرده بود اما تلخی... تلخی حرف‌هاش هنوز باقی مونده بودند.
-در مورد طاعون چطور؟
ازیرافیل با حواس پرتی پرسید: کدوم طاعون؟
کرولی با سردی جواب داد: همونی که وقتی هفده ساله بودم از روسیه به منطقه ما رسیده بود. پدر و مادرم، برادرام... همشون مردند. نزدیک بود من هم بمیرم اما به دلایلی زنده موندم.
چشم‌هاش حالت انتقامی به خودشون گرفته بودند، خشمی تموم نشدنی نسبت به ضربه‌های سنگین طاعون، دردی که هیچوقت تسکین پیدا نکرده بود.
+اوه... عزیزم... من..
-بله. تو خبر نداشتی. بعنوان یه فرشته به نظر میرسه خیلی چیزا وجود داره که ازشون بی خبری.
ازیرافیل با ناراحتی زمزمه کرد: اونا در مورد همچین تصمیماتی با من مشورت نمیکنند.
صورت کرولی با شنیدن این حرف نرم‌تر شد. همیشه ازیرافیل رو در مورد اینکه از اعمال بهشت دفاع می‌کرد مورد انتقاد قرار می‌داد، اما این‌بار به این نتیجه رسید که ازیرافیل واقعا نمیتونسته نقشی توی این مورد داشته باشه. اما خشم درونش باعث شده بود نگاهی پر از انزجار به ازیرافیل بندازه.
اگرچه به ازیرافیل نگفت که بره، اما ازیرافیل رفت. به سمت سقف گرد رصدخانه پرواز کرد و خودش رو نامرئی کرد. به ستاره ها نگاه کرد. کرولی -قبل از بی‌علاقگی اخیرش- لنزهای زیادی برای رصدخانه ساخته بود.
ازیرافیل نمی‌تونست این درد ناآشنا رو تحمل کنه، کرولی که هیچ‌چیزی رو در مورد ستاره‌های محبوبش نمی‌دونست.
یک هفته بعد، به خونه‌ی کرولی رفت. مصمم بود هرکاری از دستش برمیاد انجام بده تا این وضعیت به حال سابقش برگرده. تا آسیبی که زده بود جبران کنه. وقتی در رو بسته دید یک آن ترسید که دوباره کرولی رو بی خبر از دست داده باشه. اما وقتی دستش رو به قفل‌های روی در کشید، از بسته نبودن اونها با خبر شد.
به آرومی وارد خونه شد، کرولی زانو زده کنار تختش گریه می‌کرد. موهاش به هم ریخته بود، لباس خوابش چروک و خیس از عرق بود. وقتی ازیرافیل با عجله کنارش زانو زد، کرولی خودش رو کنار کشید و ازیرافیل تکه تکه شدن قلب شکسته‌ی خودش رو توی سینه‌اش احساس کرد.
با صدای لرزونی گفت: متاسفم... همه اینا... همه اینا تقصیر منه.
کرولی با صدای خشن و لرزونی جواب داد: بله.
هیچ نیت بدی توی جوابش نبود، فقط غم و اندوهی بی انتها.
سعی کرد لبخند کمرنگی بزنه: به نظر میرسه همینطوره.
ازیرافیل دستش رو به آرومی دراز کرد و کرولی اجازه داد دستش رو روی شونه‌اش بذاره. چشم‌هاش رو بست و سرش رو به سمت دست ازیرافیل خم کرد.
-میفهمم... میفهمم چرا تلاش کردی... اما... نمیتونم. دیگه نمیتونم این وضعیت رو ادامه بدم، ازیرافیل!
ازیرافیل احساس می‌کرد توی دریایی از ترس و غم غرق شده.
کرولی بدون اینکه چشم‌هاش رو باز کنه ادامه داد: میتونی... میتونی یه کاری کنی همه‌ی اینا رو فراموش کنم؟
+کرولی...
کرولی دست لرزونش رو بالا آورد تا دست ازیرافیل رو بگیره، اون رو به سمت لب‌هاش برد: لطفا؟
اولین اشک کرولی روی دست ازیرافیل چکید.
+این... این چیزیه که میخوای؟ واقعا؟
کرولی سرش رو تکون داد و دست ازیرافیل رو روی گونه‌اش فشار داد، سرش رو چرخوند تا برای دومین بار دستش رو ببوسه. روی پوست ازیرافیل زمزمه کرد: ولی تو رو نه... نمیخوام فراموشت کنم.
ازیرافیل نمی‌تونست جلوی انگشت‌هاش رو بگیره تا پوست نرم و خیس کرولی رو نوازش نکنه.
با صدای غمگینی توضیح داد: نمیتونم. اگه خاطرات این چندماه اخیر رو پاک کنم باید همه چیز از بین بره.
کرولی سرش رو تکون داد. با یه حرکت سریع دست ازیرافیل رو گرفت و با التماس گفت: پس بگو که بعدا اینجا برمیگردی. دوباره بیا. خودت رو بهم معرفی کن. اجازه بده از اول شروع کنیم. بگو که قراره دوباره دوست من باشی.
+عزیزم...
کرولی رو بغل کرد و بوسه‌ای روی پیشونی خیس از عرقش گذاشت: من همیشه دوستت خواهم بود.
سخت بود. انجام دادنش بدون آسیب رسوندن، بدون هیچ شکافی که بعدا باعث بشه کرولی به همه چیز شک کنه. سخت بود اما ازیرافیل تمام صبر و ظرافتش رو صرف کرد تا کارش رو به بهترین شکل انجام بده، تا زمانی که کرولی توی آغوشش سست شد و به خواب رفت.
کرولی رو بلند کرد، روی تخت خوابوند. با یه بشکن ملحفه‌ها تمیز و تازه شدند. پنجره رو باز کرد تا هوای تازه وارد اتاق بشه. موهای کرولی رو روی بالش صاف کرد و اشک‌هاش رو از روی گونه‌هاش پاک کرد. تمام کتاب‌های دینی رو جمع کرد و با معجزه اونا رو به کلبه‌ی خودش فرستاد. بطری‌های خالی شراب و زباله‌های تلنبار شده روی هم رو جمع کرد. نمی‌تونست در مورد ظرف‌های شیشه‌ای گم شده یا شاگردی که غیب شده بود کار زیادی انجام بده، اما به محل کار کرولی رفت و شمعدانی‌ها رو به روز اولشون برگردوند. همه‌ی گرد و غبار روی زمین و میز کار رو پاک کرد. یکی از گیاه‌ها رو برداشت، گیاهی با گلبرگ‌های بنفش و سفید که کرولی توی اولین ملاقاتشون با اونها مشغول بود، به سمت خونه‌ی کرولی رفت. کنار تختش نشست.
+قراره ازخواب شیرین و آرومی بیدار شی.
به چهره غرق در خواب و آرومش خیره شد و ادامه داد: چند ماه گذشته، تو غمگین بودی، افکارت تاریک بود، اما حالا همه‌ی اینها تموم شدند. طولی نمیکشه که دوباره کسب و کارت رونق میگیره. مطمئنم که منجمای رصد‌خانه از برگشتنت خوشحال میشن. بهت اجازه میدن تا از لنزهایی که خودت ساختی به ستاره‌ها نگاه کنی...
خم شد و آخرین بوسه رو به پیشونی کرولی زد. کرولی تکونی خورد و ازیرافیل با عجله بلند شد. شمعدانی‌ها رو توی ظرف شیشه‌ای روی میز گذاشت و از خونه بیرون رفت.
کشتی بعدی عازم آتن بود...

کشتی بعدی عازم آتن بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
𝑇𝐻𝐸 𝑀𝐸𝑀𝑂𝑅𝑌 𝑂𝐹 𝐿𝑂𝑉𝐸Where stories live. Discover now