•ژوئن/2010•
ازیرافیل از اینکه کرولی تمایلی به رانندگی با بنتلی نداشت تعجب میکرد. فکر میکرد میتونه ماشین رو به صاحب واقعیش پس بده. اما میدونست که روحیه انسانی کرولی، ممکنه اون رو به چشم یه صدقه ببینه.
البته اینطوری نبود که کرولی نخواد صاحب اون ماشین باشه -ازیرافیل هربار که سوار بنتلی میشدند دستهای کرولی رو میدید که چقدر با احتیاط لمسش میکردند- اما نگران آسیب زدن به همچین خودروی ارزشمندی بود و ازیرافیل نمیتونست بهش توضیح بده این ماشین هیچوقت قرار نیست آسیب ببینه چون تحت نظر قدرت ماورایی ازیرافیله.
اما در نهایت، روزی که میخواستند از کلبهی قدیمی والدین کرولی بازدید کنند، با بهانهی سردرد کرولی رو پشت فرمون نشوند. کرولی با اضطراب و کمترین سرعت از مرکز لندن خارج شد، طوری که حتی ازیرافیل مجبور شد پیشنهاد بده کمی سریعتر برونه.
بالاخره وقتی توی بزرگراه بودند، ازیرافیل رو صندلی با آرامش جابجا شد، انگار که برای اون ساخته شده بود (ازیرافیل از این بابت خیلی متعجب بود، داستان واقعی سال 1941 رو نشنید و هرگز هم قرار نبود بشنوه و علتش رو درک کنه).
کرولی در حالیکه داشت سبقت میگرفت غر زد: قراره حالگیری باشه. دارم از الان میگم. اون کلبه اصلا جذاب نیست و وضعیتش بیشتر شبیه یکی از اپیزودای مزخرف hoardersئه.
+مطمئنم که بدتر از اینم دیدم.
کرولی آهی کشید و چیزی نگفت.
ازیرافیل دوست داشت در مورد دوران کودکی و والدینش سوال بپرسه اما جرات نداشت. ممکن بود کرولی هم از اون سوالایی داشته باشه و ازیرافیل تا به امروز تونسته بود از این مصیبت دور بمونه. وقتی مسالهی خانواده برای هردوشون یه موضوع غیرمجاز بود مجبور نبود دروغ بگه.
+واقعا برنگشتی اینجا؟ از زمان...
-از زمان تشییع جنازه. نه. حوصلشو نداشتم.
ازیرافیل لبش رو گاز گرفت و از پنجره به مناظر بیرون نگاه کرد.
رانندگی نکردن خوب بود، هیچ لذتی از رانندگی نمیبرد اما مجبور بود بنتلی رو زنده نگه داره. پرواز چیزی رو توی آسمون حس کرد. سرش رو کج کرد تا بهتر ببینه. یه کورکور حنایی!
زمزمه کرد: خیلی دوست داشتنیه که دوباره میبینمت.
-هوم؟
+کورکور حنایی. قبلا همه جا بودن، میدونی؟ به خصوص توی شهرها. جزو گونه لاشخوران، برای تمیز نگه داشتن خیابونا از لاشهها خیلی مفید بودن. اما مردم باهاشون مثل یه آفت رفتار کردن و یکی یکی کشتنشون تا زمان پروژه برگشتشون.*
کرولی خندید و نگاه عاشقانهای بهش انداخت.
با شوخی و کنایه گفت: همیشه این داستانا رو شبیه یه خاطره تعریف میکنی.
ازیرافیل فوری هر چیزی که گفته بود توی ذهنش تکرار کرد تا ببینه حرف اشتباهی زده یا نه.
هر چقدر کرولی بیشتر رانندگی میکرد، مطمئنتر و راحتتر بهنظر میرسید. ازیرافیل گاهی یواشکی و گاهی بدون تعارف کرولی رو نگاه میکرد که چقدر با علاقه به جزئیات بنتلی دست میکشید و لبخند میزد، انگار که بنتلی یه حیوون خونگی محبوب بود. ازیرافیل به اندازهای که لازم بود میتونست این سردرد رو بهونه کنه تا کرولی بالاخره بنتلی رو قبول کنه.
مقصدشون به طرز شگفتآوری زیبا بود. ازیرافیل برخلاف کرولی فکر میکرد روستای تدفیلد خیلی هم دوست داشتنیه. شبیه کارت پستال بود.
قبل اینکه بتونه جلوی خودش رو بگیره پرسید: پس اینجا بزرگ شدی؟
کرولی در حالیکه داشت به سمت مرکز دهکده رانندگی میکرد، با اخم جواب داد: خدای من! نه. میتونی منو تصور کنی که با بچههای هم سن و سال خودم این طرفا بپلکم؟ من توی یه شهرک مسکونی توی سویندون بزرگ شدم. وقتی خونه رو ترک کردم والدینم اومدن اینجا. میدونی... وقتی که نمیتونستم جوری که اونا میخوان زندگی کنم.
ازیرافیل متوجه شده بود اینم یه الگوی دیگه است: در تمام دوران زندگیِ کرولی -حداقل اونایی که از نزدیک دیده بود- به یاد نمیاورد هرگز پدر و مادر دوستداشتنی داشته باشه. فکر میکرد اینم معنایی داره یا اتفاقیه؟
سال گذشته یه تحقیق دیگه هم انجام داده بود. تمام سوابق تولد و شجرهنامهها و آرشیوهای آنلاین و سرشماریهای قدیمی رو بررسی کرده بود. وقتی کرولی توی گذشته از دنیا میرفت، در عرض یک سال دوباره با والدین عادی انسانی متولد میشد. دیدن اینکه هربار عمرش چقدر کوتاه بود برای ازیرافیل دردناک بود. طول عمرش، فقط موقع زندگی توی کپنهاگ دراز بود.
-رسیدیم.
بنتلی رو جلوی دروازهای که روش با خزه پوشیدهشده بود، پارک کرد.
-اییی. شروع خوبی نیست.
یه دسته کلید برداشت و از ماشین پیاده شد تا قفل در رو باز کنه.
ازیرافیل داشت کلبه رو نگاه میکرد.
فکر کرد ممکنه الان وضعیت خوبی نداشته باشه اما با کمی رسیدگی میتونست جای دوستداشتنی باشه. با دیدن کرولی که داشت با قفل کشتی میگرفت و درنهایت تونست در رو باز کنه اما با خزهها به مشکل برخورده بود، جلوی خندهاش رو گرفت.
کرولی پشت فرمون نشست.
با عصبانیت زمزمه کرد: باید قیچی باغبونیم رو میاوردم. یا شعلهافکنم.
+مطمئنم که میتونی توی کمترین زمان حلش کنی.
بعد اخم کرد: شعلهافکن داری؟
-نه. ولی اینو به پرچین نگو.
بنتلی رو روی علفهای هرز پارک کرد. وقتی ازیرافیل پیاده شد تحت تاثیر سکوت و آرامش منطقه قرار گرفت. چقدر همهجا ساکت بود.
هیچ صدایی از ترافیک یا سروصدای آدمها نبود. چقدر هوا تمیز بهنظر میرسید. واقعا اینجا توی ژوئن عالی بود.
ازیرافیل با صدای بلندی گفت: اینجا خوشگله.
احساس میکرد دلش میخواد اینجا رو بغل کنه، مثل عشق یه بچهی کوچیک که با دستهای تپلش اسباببازی مورد علاقش رو بغل میکنه.
+حس خوبی داره.
کرولی داشت اطراف رو تماشا میکرد. اخمهایی که از زمان ورود به دهکده داشت، کم کم از بین میرفت.
-آره.
صورتش رو به سمت بالا کج کرد تا پیچکهایی که به سمت پشت بوم میرفتند، بررسی کنه. چشمهاش رو برای چند لحظه بست و گرمای نور خورشید رو روی صورتش حس کرد.
-این.. بهتر از چیزیه که یادم بود.
کرولی میخواست همه جا رو مرتب کنه و بفروشه. ازیرافیل ناگهان فکر کرد آیا میتونه متقاعدش کنه تا اینجا رو نگه دارند؟ فکر کرد دوست داره آخرهفتههای تابستون با کرولی بیاد اینجا.
-خب. بریم که داشته باشیم.
کرولی قفل در رو باز کرد.
-آمادهی دیدن هرچیزی باش.
+خیلی داری سخت...
ازیرافیل محکم به چیزی توی راهرو خورد
+اوووووه! خدای بزرگ.
-گفتم حواست باشه.
+بله! بسیار خب...
ازیرافیل به میزهای پر از وسایل، لباسهای تا شده روی پلهها و انبوهی از مجلههایی که مرتب چیده شده بودند اما پر از گرد وغبار بودند، نگاه کرد.
+ممکنه یکم طول بکشه.
کرولی داشت به تیرهای چوبی سقف نگاه میکرد. باریکهی نور از نزدیکترین پنجره رویکف کلبه میتابید.
با صدای آرومی گفت: ولی... هنوزم ممکنه خوب باشه. نه؟ اینجا رو همیشه تاریک و سرد و تنگ میدیدم اما الان... با یکم تزئین...
ازیرافیل لبخندی زد، بازوی کرولی رو گرفت و سرش رو روی شونهی کرولی گذاشت: منم همین فکرو میکردم، عزیزترینم.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
پ.ن:
the reintroduction programme:
برنامه معرفی مجدد؛ نوعی استراتژی حفاظتی که در آن گونههای در معرض تهدید یا در معرض انقراض به اسارت گرفته میشوند تا با کمک انسان، دوباره به حیاتوحش بازگردند، این برنامهها به صورت معمول داخل باغوحش یا پناهگاهها انجام میشوند.
BẠN ĐANG ĐỌC
𝑇𝐻𝐸 𝑀𝐸𝑀𝑂𝑅𝑌 𝑂𝐹 𝐿𝑂𝑉𝐸
Fanfiction• فف ترجمه شده از نسخهی انگلیسی (منبع AO3). • برای مدت سه قرن، کرولی بارها و بارها بهعنوان یه انسان بدون خاطرهای از گذشتهی خودش، تناسخ پیدا کرده. ازیرافیل هربار سعی کرده راهی پیدا کنه تا اون رو به خود واقعیش برگردونه؛ اما بهنظر میرسه تنها کاری...