• پارت سی و یکم •

17 5 0
                                    

•اکتبر/2015•

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

•اکتبر/2015•

ازیرافیل کم کم داشت فکر می‌کرد اومدن به رم اشتباهه. می‌خواست دوباره اونجا رو ببینه. می‌خواست همراه کرولی اونجا رو دوباره ببینه.اما حساب خاطره‌های زیادی که با کرولیِ واقعی اینجا داشت، نکرده بود.
رم برای مدت طولانی، تبدیل به یه مکانی شده بود که بهشت و جهنم درگیر تسلط مذهبی روش بودند. همین باعث شده بود ازیرافیل و کرولیِ واقعی بیشتر از هر زمانی کنار همدیگه باشند. بیشتر از یه بار با هم صدف خورده بودند (کرولی اونجا رو مخصوص ذائقه‌ی غذایی بی‌نظیر ازیرافیل پیدا کرده بود). شراب نوشیده بودند و از هرگوشه و کنار شهر با لذت وصف‌نشدنی بازدید کرده بودند.
ازیرافیل فکر می‌کرد از بردن کرولی به مکان‌های قدیمی -که باهاشون خاطره داشت- لذت میبره، دوباره اون رو با همه چیز آشنا می‌کنه، بدون اون حافظه‌ی قدیمی و خاطرات کرولیِ واقعی. اما... منظره‌ها دیگه به قشنگی اون زمان نبودند. رم مدرن جذابیت‌های خاص خودش رو داشت، اما ازیرافیل اومده بود تا رم قدیم رو ببینه. حالا با یه جسد روبرو شده بود! کرولی به اندازه‌ی کافی راضی به‌نظر می‌رسید. سعی کرد نارضایتیش رو نشون نده، اما متوجه شد به بقایا و خرابه‌ها نگاه می‌کنه و غصه میخوره.
اخیرا به یه نقشه‌ی دیوانه‌وار فکر کرده بود، چیزی که مدام بهش فکر می‌کرد، حتی اگه می‌دونست نشدنیه.
فکر می‌کرد.. میتونه کرولی رو قبل از تموم شدن جهان جایی پنهان کنه؟ هیچ جایی روی زمین نبود که بتونه از شر آرماگدون در امان باشه اما خود سیاره زنده میموند. آیا می‌تونستند توی یه غار عمیق و مخفی قایم شوند؟ یه پناهگاه که بهشت و جهنم نتونه اونجا رو پیدا کنه. جایی که ضدمسیح موقع فرمانرواییش حتی از اونجا خبری نداشته باشه.
اما اون‌وقت خود کرولی چی؟ کرولی بالاخره قرار بود بمیره. کاری از دست ازیرافیل برنمیومد.
کرولی دستش رو به آرومی نوازش کرد: هی...چیزی شده؟
ازیرافیل با احساس گناه، نگاهش کرد. لبش رو گاز گرفت و به انبوه جمعیت دور برج پیزا نگاه کرد.
در نهایت اعتراف کرد: انقدر که فکر می‌کردم از اینجا خوشم نیومد.
کرولی خرخر کرد: آره. متوجه شدم.
+متاسفم عزیزترینم.
-چطوره که بریم؟
کرولی به صندلی تکیه داد. لیوان شرابش رو با لبخند اما حالت جدی برداشت.
-باقی تعطیلات رو جای دیگه بگذرونیم. هوم؟
+فکر کردم داره بهت خوش میگذره.
-خوبه. شرابشم خوبه. اما همراهم بهتره! انقدر بهتره که میتونم هرجایی میخوام ببرمش.
ازیرافیل میخواست اعتراض کنه که نمیشه، ولی جلوی خودش رو گرفت. چرا که نه؟ چرا نباید هرجا دلشون میخواست میرفتند؟
+جای دیگه‌ای توی ذهنته؟
کرولی شونه‌ای بالا انداخت: نمیدونم. اونی‌که خوش سفره، تویی. ولی... ونیز... ونیز چطوره؟
+عالیه.
ازیرافیل حس کرد وزنه‌ی سنگینی از روی قلبش برداشته شد.
ونیز؛ جایی که هیچ‌وقت با کرولی-واقعی- اونجا نبود. هرچند یه بار وسط کارناوال قرن شانزدهم آرزو می‌کرد با یه چهره سیاهپوش با ماسک ماری برخورد کنه اما خبری نشده بود.
-پس بریم.
بقیه شرابش رو سر کشید. ایستاد و دستش رو به سمت ازیرافیل دراز کرد: بیا برگردیم هتل و وسایلمون رو جمع کنیم.
ازیرافیل برای ایستادن نیازی به کمک نداشت اما اجازه داد کرولی دستش رو بگیره و هرجایی که دلش میخواد ببرتش.

𝑇𝐻𝐸 𝑀𝐸𝑀𝑂𝑅𝑌 𝑂𝐹 𝐿𝑂𝑉𝐸Donde viven las historias. Descúbrelo ahora