کرولی سه روز منتظر موند. ازیرافیل تماس نگرفت.
شب اول به سختی خوابش برد. از خوابدیدن میترسید. سرجاش غلت خورد. بلند شد و سعی کرد فیلمی رو تماشا کنه. به رختخواب برگشت و بازم غلت زد.
روز بعد جهنم بود. مخصوصا با یه مهمونی بزرگ که دعوت شده بود، اما حداقل تا غروب ذهنش رو از همه چیز دور نگه داشت. توی زمان استراحتش به یه داروخانه رفت تا قرص خوابآور بگیره.
تا جایی که میتونست بیدار موند، هر پنج دقیقه یه بار گوشیش رو چک میکرد اما خبری نبود. یکی از قرصها رو حوالی نیمهشب خورد. دوباره کابوس دید اما اینبار نتونست بیدار شه. توی خواب دید که هوا تاریکه و داره میمیره، با وجود اینکه میخواست رها بشه همچنان میجنگید تا نفس بکشه، تا از دست نره. چون قول داده بود. قول...!
وقتی با آلارم گوشیش از خواب بیدار شد، بیست دقیقهی تمام گریه کرد. حالش بد بود و از شنیدن صدای ازیرافیل هم ناامید شده بود. هیچ تماس یا پیام از دست رفتهای نداشت.
یه یادداشت نوشت و روی در مغازه چسبوند. بیشتر روز رو روی مبل زیر پتو دراز کشید و برنامههای تلویزیونی قدیمی رو تماشا کرد. گاهی چرت میزد اما هربار که خوابش عمیقتر میشد، از خواب میپرید. احساس میکرد تب و گرما و ترس دوباره توی وجودش نفوذ کرده. وقتی برای خرید رفته بود، یه بطری ویسکی خرید که چند لول بالاتر از حد قابل تحملش بود. پیتزا خورد و بیشتر بطری رو نوشید و وقتی نتونست روی برنامههای تلویزیون تمرکز کنه به رختخواب رفت. خواب ندید اما صبح فردا خماری تقریبا آشنای آرامبخشی داشت.
صبح آرومی بود، همه جا خلوت بود و کسی نمیخواست زیر بارون توی خیابونها باشه جز یه مشتری که اومد و میخک صورتی خواست و کرولی رو دچار یه فروپاشی عصبی کرد. سعی کرد با آرامش گلها رو بفروشه اما به محض اینکه مشتری رفت، فهمید دیگه نمیتونه اینجوری ادامه بده.
یه یادداشت دیگه روی در مغازه چسبوند به سمت سوهو رفت.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
کتابفروشی قفل بود و پردهها پایین. یه لحظه احساس کرد باز بهاره، کرولی اونجا ایستاده بود و پیرزن صاحب نانوایی، در مورد عادتهای عجیب و غریب و ماهها یا سالها غیب شدن آقای فل حرف میزد.
این بار هیچ اطلاعیهای مبنی بر اینکه ازیرافیل برای یه کاری بیرون رفته یا قراره کتابفروشی رو دیرتر باز کنه، نبود. کرولی بعد ازچند ثانیه وحشت کرد، در از روزی که رفته بود -سه روز قبل- قفل بود!
وحشت وادارش کرد تا با مشت به در بکوبه و اسم ازیرافیل رو صدا بزنه، هرچند امیدی به شنیدن جواب نداشت.
صدای پایی رو نمیشنید، شاید به این خاطر که قلبش به شدت توی گوشش میتپید.
وقتی ناگهان در باز شد -انتظارش رو نداشت- تقریبا داشت روی ازیرافیل سقوط میکرد.
+کرولی؟ چی شده؟
کرولی با صدای بلند گفت: تو گفتی زنگ میزنی!
+بله. من.. اممم.
ازیرافیل بهش خیره شد.
فوری گفت: کرولی. چند روز گذشته؟
کرولی با ناباوری نگاهش کرد. همون لباسهایی رو پوشیده بود که آخرین بار تنش بود. اما این لزوما معنایی نداشت، بهنظر میرسید تمام کمد لباسش با لباسهای تقریبا یکسانی پر شدند.
-سه روز.
صورت ازیرافیل مچاله شد.
دستهای کرولی رو گرفت و گفت: اوه. عزیزم. متاسفم. نمیخواستم.. فقط وقتی غرق کاری میشم گذر زمان رو متوجه نمیشم.
کرولی با خشم و ناباوری پرسید: برای سه روز؟
قطرههای بارون از زیر یقهاش میگذشتند.
-یعنی... یعنی متوجه نشدی چند وعده غذا خوردی؟ چندبار خوابیدی؟
چشمهای ازیرافیل به طرز گناهکاری از چشمهای کرولی فرار کردند.
کرولی با تعجب پرسید: خوابیدی؟ غذا خوردی؟ باید... نمیتونی بدون اینا سه روز خودت رو اینجا حبس کنی!!
+خب... من... انجام دادم اما کارم مهمتر بود...
دروغی توی حرفش بود اما کرولی نمیتونست اون رو بفهمه. نه وقتی که مطمئن بود ازیرافیل در مورد هر چیزی و هرکاری حقیقت رو میگفت.
-اینهمه مدت چیکار میکردی؟
+کتاب خوندم و تحقیق کردم.
ازیرافیل لبش رو گاز گرفت و با موج جدیدی از نگرانی به کرولی خیره شد: حالت خوبه؟ خوب به نظر نمیرسی...
هنوز دست کرولی توی دستش بود، کرولی متوجه این شد و همین کافی بود تا کمی از خستگیش رفع بشه.
کرولی که ناگهان متوجه سردی هوا شده بود، پرسید: میتونم بیام تو؟
دوباره یه نگاه گناهکار به کرولی.
+نه. الان نه. اینجا یکم.. باید جمع و جورش کنم.
درد خستهای روی قفسهی سینه کرولی نشست.
-درسته. باشه پس..
دستش رو از دست ازیرافیل بیرون کشید و توی جیبش گذاشت. چرخید تا بره.
+صبرکن.
شنید که ازیرافیل در رو بست. دستی روی بازوش نشست و سعی کرد اون رو به ایستادن وادار کنه.
+کرولی. به من نگاه کن. لطفا.
انقدر خسته بود که نتونه اطاعت نکنه. ازیرافیل برای لحظهای طولانی توی چشمهاش خیره شد و هرچیزی که دید باعث شد قیافهی عجیبی به خودش بگیره.
-ببین. مهم نیس. من فقط باید یکم بخوابم.
+کرولی! متاسفم.
ازیرافیل در کمال تعجب جلو رفت و اون رو در آغوش گرفت و دستهاش رو دورش حلقه کرد. کرولی برای چند ثانیه نفس نکشید و بعد صورتش رو بی اختیار روی شونهاش گذاشت. خیلی گرم بود. کرولی میخواست دستهاش رو دور بدنش حلقه کنه.
ازیرافیل درحالیکه محکم بغلش کرده بود، زمزمه کرد: بذار تو رو ببرم خونه. برگرد به آپارتمانت. خسته بهنظر میرسی. غذا میخوردی؟
کرولی صدایی درآورد که قرار بود مثبت باشه اما بیشتر یه جواب صادقانهتر از چیزی بود که قصدش رو داشت.
+پس بیا.
یه دستش رو بالا آورد و پشت گردن کرولی رو به آرومی نوازش کرد. فقط یک بار. انگشتهاش روی پوست سرد کرولی احساس گرمی داشت.
+من رانندگی میکنم. امروز مغازهات رو باز کردی؟
-آره. صبح.
کرولی با اکراه عقب کشید سعی کرد به این فکر نکنه که چقدر ازیرافیل بهش نزدیکه و چقدر بهنظر میرسه ازیرافیل نمیخواد رهاش کنه.
-تحقیقت در مورد چی بود؟
+مهم نیست.
دستش هنوز روی پشت گردن کرولی بود. انگشت شستش رو برای مدت کوتاهی بالا و پایین کرد. کرولی زیر لمس انگشتش میلرزید.
+فهمیدم اولویتهام اشتباه بودن.
YOU ARE READING
𝑇𝐻𝐸 𝑀𝐸𝑀𝑂𝑅𝑌 𝑂𝐹 𝐿𝑂𝑉𝐸
Fanfiction• فف ترجمه شده از نسخهی انگلیسی (منبع AO3). • برای مدت سه قرن، کرولی بارها و بارها بهعنوان یه انسان بدون خاطرهای از گذشتهی خودش، تناسخ پیدا کرده. ازیرافیل هربار سعی کرده راهی پیدا کنه تا اون رو به خود واقعیش برگردونه؛ اما بهنظر میرسه تنها کاری...