دوباره تکرار کرد: انجل.
احساس میکرد داره غرق میشه. به لباس ازیرافیل چنگ زده بود.
-من...
ازیرافیل سعی میکرد اون رو نگه داره و دستش لرزونش رو روی صورتش کشید و التماس کرد: کرولی. چشمات رو باز کن. لطفا. نگام کن.
درد داشت اما کرولی اطاعت کرد و تلاش کرد تا روی تصویر تار سفیدی که میدونست باید ازیرافیل باشه تمرکز کنه.
ازیرافیل نفس نفس زد. و بعد با نفس عمیقی که مثل یه خنده هیستیریک بود گفت: این.. تویی!
دستهاش رو محکم دور کرولی حلقه کرد و با شونههای لرزون گفت: این تویی کرولی!
کرولی با غرور زمزمه کرد: انتظار داشتی کی باشه...من... من... فقط... گیج شدم.
ازیرافیل صدای خفهای درآورد.
کرولی برای لحظهای حالتی از خلسه رو تجربه کرد. خاطرات مثل نور به صورتش میتابیدند.
-انجل...
بعد ازچند لحظه با به یاد آوردن عطر نیلوفرها، ریختن جوهر شبیه خون سیاه مسموم، خندههای طاعون...
-فکر کنم گند زدم!
ازیرافیل با دلتنگی نگاهش میکرد. صداهایی رو شنید که به سمتش میومدند. با ترس سرش رو بلند کرد تا به چهرههایی که نزدیک میشدند نگاه کنه. آناتما... یادش اومد اسم این دختر آناتما بود و اون پسر... قورباغه بود یا یه چیز دیگه؟
آدمای مهمی بودند. بهخاطر... بهخاطر آرماگدون! ضدمسیح و تمام این چیزا. آدام با شمشیر جنگ همچنان ایستاده بود و با نزدیک شدن دو نفر دیگه، شمشیر رو پایین آورد.
آدام از پسر کنار آناتما پرسید: تو متوقفشون کردی. مگه نه؟ همه چیزو از بین بردی.
دوستاش یه نیم دایره ساکت پشت سرش تشکیل دادند و منتظر دستورش موندند.
آناتما با خوشحالی گفت: از نظر فنی... ارتقاشون داد.
دستش رو دور بازوی پسر حلقه کرد: اما احتمالا دیگه بعد از این کار نکنن.
آدام برگشت و کرولی رو نگاه کرد. کرولی زیر نگاهش میلرزید. بهنظر میرسید آدام بیشتر از هر انسانی -نه ازیرافیل- بهش نگاه میکرد.
×چه بهتر. آقای کرولی! ممکنه مدتی طول بکشه تا احساس کنین خودتون هستین. اما همه چیز الان باید برگرده جایی که باید باشه...
صاعقهای به زمین برخورد کرد. آسفالت تکون خورد و تکه تکه شد.
ازیرافیل سرش رو بلند کرد تا نگاهی به هیاهو بندازه.
+گابریل... درسته! از این ایده که باید همه چیزو لغو کنه خوشش نمیاد. مگه نه؟
کرولی زمزمه کرد: لعنتی. بیلزبابه.
کرولی سعی کرد خودش رو سرپا کنه. هرچند الان دلش نمیخواست با ارباب جهنم رو دررو بشه.
-نمیتونن این کارو به هر طریقی انجام بدن. مگه نه؟
+نمیدونم.
و الان، زندگی توی وجود ازیرافیل جاری بود.
ازیرافیل بازوی کرولی رو گرفت و کمکش کرد تا بایسته.
+اما اگه بخوان براش تلاش کنن من یه فکری دارم.
هردو همزمان با دو تازه وارد، به نزدیکی آدام رسیدند.
بازوی ازیرافیل دور کمر کرولی حلقه شده بود و بهش کمک میکرد تا راه بره. کرولی طوری تلو تلو میخورد که انگار یادش نبود زانو داره.
گابریل با صورتی بیرنگ رو به ازیرافیل کرد: ازیرافیل؟ داری چیکار می..
بیلزباب حرفش رو قطع کرد: کرولی؟ سیصد سال! فکر میکردی از پسش بربیای؟
چشمهاش از خشم سرخ شده بودند.
کرولی صدای نامفهومی از خودش در آورد.
بیلزباب ادامه داد: فکر کردی ما متوجه نمیشیم و خودت رو از دید بهشت و جهنم پنهان کردی...
-من از قصد اینکارو نکردم.
ازیرافیل به تندی گفت: منظورت چیه؟ بهشت و جهنم؟
ازیرافیل رو به گابریل کرد و با خشمی که کرولی تابهحال ندیده بود، توی چشمهای گابریل زل زد: یکی دیگه از اون گپزدنای بینتون بود؟
گابریل باعجله جواب داد: تقصیر من نیست. مایکل داشت بررسی میکرد.
بیلزباب خرخر کرد: بیا اینجا کرولی.
انگار میخواست یقه اون رو بگیره و با خودش به زیرزمین بکشه.
ادامه داد: یه سری برنامه واست داریم.
ازیرافیل محکم کرولی رو عقب کشید، با صدایی خشمگین گفت: نه! نمیذارم ببریش.
گابریل با تعجب نگاهش کرد. بیلزباب با اخم بهش خیره شد.
آدام گفت: هردوشون رو تنها میذارید.
توجه همه به پسری که با چشمهای عجیب نگاهشون میکرد، جلب شد. کرولی دید که هنوز شمشیر دستشه هرچند دیگه شعلهور نبود.
گابریل لبخند غیرصادقانهای زد و با حیرت رو به آدام کرد: تو! ضد مسیح! در واقع همونی که میخواستیم باهاش صحبت کنیم. حالا در مورد آرماگدون...
آدام حرفش رو قطع کرد: این اتفاق نمیفته. نه الان و نه هیچوقت دیگه. فراموشش کنید.
گابریل کفت: فراموش...؟ تو نمیفهمی بچه جون. این یهچیز ساده نیس. در مورد همه چیزه از آفرینش تا...
آدام با چشمهای ریز نگاهش کرد: فکر میکنید زمین و تمام آدماش برای شما یه قلعه شنی هستن که هرموقع دلتون خواست اونو خراب کنید؟
شمشیر رو بلند کرد.
-آدام! نه.
آدام جوری نگاهش کرد که کرولی تحملش رو نداشت. خشم بچگانه، در برابر چیزی بسیار ناعادلانه. خشم ناب و کورکننده، شناختن ریاکاری بزرگترها. میل به ضربهزدن به تموم اونا و وادار کردنشون به انجام هر چی که بهشون گفته. فکر میکرد میتونست اونا رو مجبور به اطاعت کنه، همونطور که دوستاش ازش حساب میبردند.
-اینطوری نیست.این روشی نیس که مردمو مجبور به یادگرفتن کنی. مگه نه؟
صورت آدام کم کم به حالت عادی برگشت. شمشیر رو بی اراده پایین آورد.
×آره. حق با توئه.
به سمت گابریل و بیلزباب برگشت.
×بهنظر من، اگه میخوایین بفهمین کدوم طرف بهتره باید ازهم یاد بگیرین نه که بجنگید.
گابریل با صدای خفهای گفت: ولی نقشهی بزرگ...
ازیرافیل چونهاش رو بالا داد: بهنظر میرسه نقشه بزرگی در کار نیست. بهنظر میرسه هرچی نوشته شده رو میشه فراموش کرد یا به شکل دیگهای نوشت.
کرولی حرفش رو ادامه داد: تقریبا همه چیز... غیرقابل توصیفه.
احساس کرد ازیرافیل جا خورد و با محبت نگاهش کرد.
وقتی شک توی چشمهای بنفش گابریل کمرنگ شد و خشم بیلزباب فروکش کرد، همدیگه رو نگاه کردند.
ازیرافیل و کرولی منتظر موندند تا اونا با هم صحبت کنند.
ازیرافیل زیر لب گفت: تو هیچوقت اون کلمه رو دوست نداشتی.
-زمان همه چیزو عوض میکنه.
ازیرافیل لرزید و دستش رو روی کمر کرولی محکمتر حلقه کرد.
گابریل و بیلزباب با عجله حرفاشون رو تموم کردند و با خشم از شکستشون به سمت کرولی و ازیرافیل برگشتند. کرولی سعی کرد جلوی پوزخند زدنش رو بگیره.
گابریل با عصانیت به آدام گفت: تو یه کاری داشتی...
بیلزباب حرفش رو ادامه داد: وقتی پدرت در این مورد خبردار شه...
آدام حرفش رو قطع کرد: یه چیز دیگه.
با سر به ازیرافیل و کرولی اشاره کرد: منظورم ایناست. تنهاشون بذارید.
بیلزباب با عصبانیت پرسید: فکر کردی جهنم میتونه از یه شیطان که با فرشته رفاقت میکنه چشم پوشی کنه؟ فکر کردی اجازه میدیم یکی از ما فرار کنه و کاری که دوست داره برای قرنها انجام بده؟ بدون عواقب؟
×اون دیگه آدم شما نیست.
آدام به بیلزباب و بعد گابریل خیره شد: هیچکدوم نیستن. الان مال ما هستن و شما باید تنهاشون بذارین.
جوری حرفش رو تموم کرد که انگار جای بحثی نمیموند و شاید الان که قدرت در دستش بود، واقعا هم همینطور بود. فرشته و شاهزاده جهنم بدون استدلال ناپدید شدند.
قبل اینکه زمین بلرزه، تنها به فاصلهی چند نفس، آرامش حاصل از پیروزی بین اون افراد حاصل شد.
هجوم قدرتی جهنمی باعث شد کرولی تعادلش رو از دست بده. ازیرافیل محکمتر نگهش داشت.
-لعنتی.
دندونهاش رو به هم فشار داد و ادامه داد: موفق شدن. به پدرش گفتن.
+میدونم. آدام؟ میخوای اونو به من پس بدی؟
دستش رو منتظر به سمت آدام گرفت. آدام به شمشیر توی دستش نگاه کرد. برای یه ثانیه فشارش داد و بعد روی آسفالت انداخت.
×نه.
با پوزخند شیطنتآمیزش نگاهشون کرد. زمین میلرزید ولی براش اهمیتی نداشت.
×وقتی با پدرت مشکل داری باید از پسش بربیای.
+مطمئن نیستم اینجوری بشه...
آدام به دروازههای پایگاه هوایی نگاه کرد: هست. وقتی با «پدرم» مشکل دارم، اون «پدر واقعیمه» که باهاش مشکل دارم.
بهنظر میرسید لرزشها از بین رفتند.
آدام آهی کشید و با تخیلی مناسب یه پسر یازده ساله ادامه داد: و من همیشه با «پدرم» مشکل دارم. چیز خاصی نیست.
لرزش زمین به کل از بین رفت.
صدای ماشینی از سمت دروازه پایگاه به گوش رسید. با یه دوچرخه روی صندوق عقب ماشین.
همگی سوار ماشین شدند و آدام سوار دوچرخه شد. سگش هیجانزده دور خودش میچرخید و آماده مسابقه دادن با آدام بود.
همگی داشتند دور میشدند که آدام با صدای بلند فریاد زد: مراقب سیبهات باش آقای کرولی!
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
بعد از تمام اون شلوغیها و ماجراها، کرولی به ازیرافیل اجازه داد تا توی راه رفتنش بهش کمک کنه. هر بار که چشمهاش رو میبست خاطراتی رو میدید که در عین حال شبیه به اون بودند و نبودند.
ازیرافیل اون رو به آرومی به سمت سرنشین بنتلی هدایت کرد. کرولی سرش رو تکون داد و نگاهی به خودش توی آینه بغل انداخت. چشمهای زرد گوگردی خودش بعد از مدتها تقریبا براش غریب بود.
-منتظر آناتما و اون پسره نمیمونیم؟
+آقای یانگ میاد دنبالشون.
ازیرافیل روی صندلی راننده نشست و دستش رو به سمت کرولی برای گرفتن سویچ دراز کرد. کرولی بدون اعتراض بهش داد.
+فکر کنم دیگه باید برگردیم خونه.
-آره.
کرولی راحتتر نشست و سرش به پشتی چرمی صندلیش تکیه داد.
ازیرافیل استارت زد و با احتیاط دور زد.
اوه... بوی بنتلی... خیلی آشنا بود. سالهای زیادی رو توی این ماشین گذرونده بود. فداکاریهای زیادی براش انجام داده بود که...
به سرعت چشمهاش رو باز کرد. به شیشهی تمیز و روکش گردویی که به وضوح کهنه شده بود اما توی شرایط عالی بود نگاه کرد. دستش رو روی چرم صندلیها کشید. تکههایی که نتونسته بود ترمیم کنه، پارگیها، لکهها و روزی که موتور بنتلی از کار افتاده بود و پولی برای بازسازیشون نداشت به یاد آورد.
-تو...
خاطرات جدیدتر و آشناتری به ذهنش هجوم آوردند. اینکه ازیرافیل بهش گفته بود چطور رانندگی یاد گرفته تا بنتلی خاموش گوشهی گاراژ نمونه، اینکه ازیرافیل اصرار داشت کرولی باید پشت فرمون بنتلی بشینه...
-اوه انجل! ممنونم.
نفس ازیرافیل خیلی شکننده بود، خیلی بد.
+برای چی؟
-از کجا شروع کنم؟
چشمهاش رو بست دستش رو دراز کرد و روی دست ازیرافیل که روی دنده بود، گذاشت.
-برای نگه داشتن بنتلی. برای بازسازیش. برای پس دادنش به من.
ازیرافیل زمزمه کرد: کار دیگهای ازم برنمیومد... من... کرولی..
کرولی درحالیکه دست ازیرافیل میلرزید گفت: خونه. بیا اول بریم خونه. بعدا هم میتونیم حرف بزنیم.
DU LIEST GERADE
𝑇𝐻𝐸 𝑀𝐸𝑀𝑂𝑅𝑌 𝑂𝐹 𝐿𝑂𝑉𝐸
Fanfiction• فف ترجمه شده از نسخهی انگلیسی (منبع AO3). • برای مدت سه قرن، کرولی بارها و بارها بهعنوان یه انسان بدون خاطرهای از گذشتهی خودش، تناسخ پیدا کرده. ازیرافیل هربار سعی کرده راهی پیدا کنه تا اون رو به خود واقعیش برگردونه؛ اما بهنظر میرسه تنها کاری...