• پارت چهل •

26 6 0
                                    

قطعات پازل به مرور زمان سرجاش قرار گرفت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

قطعات پازل به مرور زمان سرجاش قرار گرفت. ولی نه به آسونی همین چیزی که دارید میخونید...!
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
«...بعد اینکه وارلاک رو به خونه بردیم... حتی گفتنشم شرم آوره! اگه درست یادم باشه اطراف تدفیلد بود...»
-صبرکن! چی؟ تدفیلد؟ تدفیلد خودمون؟
+اوه خدای من! اوه نه! کرولی؟ تولد آدام کیه؟
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
-دیوونه‌کننده است! همه چیز نرماله. ولی تو در مورد اینکه تریر کوچولو سگ جهنمیه مطمئنی؟
+نمی‌دونم... نمی‌دونم. شاید... شاید من اشتباه کردم!
-نه اشتباه نکردی. به خودت شک نداشته باش.
+سعی می‌کنم عزیزترینم. در مورد زن آمریکایی که جدیدا اومده چیا میگفتن؟
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
«به مامان گفته بودم این یه استعاره نیست. ایناهاش. اینو بخونید.
"در آستانه‌ی طوفان، فرشته‌ای نزد تو می‌آید، آناتما. و با خود دانشی از آنچه که از تو دور شده است به همراه خواهد آورد. انقدر خوب که فکر می‌کنی در این روز برای شیرینی‌های خوشمزه و چای زمان خواهی داشت... آه! آه ای بهشت."
دیدی؟ »
-چای؟ کیک؟ ار یو فاکینگ کیدینگ می؟
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
+پایگاه‌هوایی! همه چیز توی پایگاه‌هوایی اتفاق میفته. نمیبینی؟
-نمیتونیم جلوش رو بگیریم؟ قبل اینکه اتفاقی بیفته؟
+به گفته‌ی اگنس نه. سرعت همه چیز بالاست. ما باید تا یه لحظه‌ی خاص صبر کنیم، تا جایی که همه چیز به تعادل برسه... دختر عزیزم؟ کجا داری میری؟
«من یه قرار ملاقات با یه جادوگر دارم. باید بهش برسم. باهاتون تماس میگیرم‌.»
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
-ما نمی‌تونیم بشینیم و منتظر بمونیم..
+فکر کنم باید منتظر بمونیم عزیزترین من. فکر می‌کنم فقط همین فرصت رو داریم. هیچ آمادگی از قبل در این مورد نداره، اگه خیلی زود بهش نزدیک بشیم ممکنه بترسه و از قدرتش استفاه کنه.
-اما... اما اون آدمه!
+بله... بله عزیزم. برای همینم فکر می‌کنم ممکنه هممون رو نجات بده. اگه عجله نکنیم.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
ابرها بالای پایگاه‌هوایی مثل یه ارتش آماده برای نبرد، جمع شده بودند.
کرولی درحالی‌که پشت فرمون بنتلی نشسته بود، توی مسیر پایگاه فکر می‌کرد.
سرش پر از محالات بیست و چهار ساعت گذشته بود: پسری که تقریبا ده سال بود می‌شناخت، قدرت به هم‌ریختن جهان رو داشت.
یه جادوگر که توی کتاب پیشگوییش، به خودش زحمت داده بود پیش‌بینی کنه کی چه زمانی قراره کیک و چای بخوره! یه پسر عجیب غریبی که از ناکجا آباد ظاهر شده بود و کرولی نمی‌دونست چرا روی صندلی عقب نشسته.
و الان! این نگهبان با اخم سر راهشون ایستاده بود و ازیرافیل به سادگی با یه بشکن ناپدیدش کرد و در محوطه پایگاه باز شد.
کرولی با صدای ضعیفی گفت: عادت کردن به این چیزا سخته.
از دروازه گذشت و از گوشه‌ی چشم به ازیرافیل نگاه کرد که با یه سکه توی دستش مشغول بود.
+من... ترجیح میدم همچین کاری نکنم. فقط همین یه بار بود.
کرولی حرفش رو قطع کرد: میدونی...
دستش رو روی زانوی ازیرافیل گذاشت و ادامه داد:  برای من جالبه این‌همه زمان صرف کردی تا شعبده‌بازی یاد بگیری درحالی‌که میتونی جادوی واقعی انجام بدی.
جمعیتی نزدیک ساختمون‌ها ایستاده بودند. کرولی به سمت اونا روند.
ازیرافیل اعتراض کرد: من از یاد گرفتن لذت می‌برم.
کمی جلوتر بیست و چند سرباز ناگهان روی زمین افتادند.
-تو این کارو کردی؟
+نه. فکر کنم کار اون بود.
آدام با دوستاش اونجا ایستاده بود. خیلی کوچیک و معمولی به‌نظر می‌رسید. سگ کوچولویی کنار پاش با چشم‌هایی آروم به سمت یکی از ساختمونا نگاه می‌کرد.
مثل همیشه به‌نظر می‌رسید. همون پسری بود که سال‌ها با کرولی بازی می‌کرد. همونی بود که فکر می‌کرد آیا میتونه بدون اینکه دیده بشه سیبای درخت کرولی رو دزدکی بدزده یا نه.
پسری که فقط وقتی کرولی و ازیرافیل اونجا بودند به سمت کلبه پدال می‌زد تا ببینتشون.
با این تفاوت که وقتی چهار نفر از ساختمون بیرون اومدند، نگاه عجیبی توی چشم‌هاش داشت.
آناتما با ترس پرسید: اینا دیگه کی هستن...؟
ازیرافیل قاطعانه جواب داد: فکر نکنم دلت بخواد بدونی. اما هرکاری که اونجا انجام دادن، بستگی به شما دو نفر داره که بتونید لغوش کنید یا نه.
×اوه. درسته. پولیسیفر! بیا.
دست جادوگرش رو گرفت و با هم به سمت ساختمون دویدند.
کرولی نگاهی به ازیرافیل کرد. هر دو پیاده شدند. ازیرافیل نفس عمیقی کشید و بعد دست کرولی رو گرفت و با هم به سمت جمعیت رفتند.
ازیرافیل به محض نزدیک شدن به بچه‌ها شروع به حرف زدن کرد: آدام!
آدام برگشت و نگاهش کرد. به‌نظر می‌رسید نیرویی که توی نگاهش بود، ازیرافیل رو مجبور به سکوت کرد.
آدام با لبخند کوچیک و غمگینی گفت: همه چیز خوبه آقای فیل. میدونم. مگه نه پپر؟
وقتی هیولای مو قرمزی به شکل انسان، یه سلاح شعله‌افکن رو به سمت بچه‌ها گرفت، کرولی با وحشت بهش خیره شد. آدام پلکی زد و شمشیر روی زمین افتاد. پپر شمشیر رو برداشت و بدون ترس تکونش داد.
+خدای من! شمشیر منه؟
-شمشیر تو؟! مگه شمشیر داشتی؟
+خب. بله. اون اولا من...
کرولی بقیه حرفش رو نشنید، چون آدام داشت با اخم نگاهش می‌کرد.
×صبرکن!
آدام جوری به کرولی خیره شده بود که انگار یه آدم دیگه‌ای رو می‌دید.
×آقای کرولی؟ چی شده؟ چه اتفاقی برات افتاده؟
آدام دوباره پلک زد و شمشیر از دست پپر افتاد. نوبت برایان بود تا شمشیر رو برداره.
-منظورت چیه؟
×شما.. نباید اینطوری باشی.
و بعد!
حسش مثل این بود که با دیواری از آب برخورد کرده بود. حسی مثل کبود شدن شکسته شدن. بعد غسل تعمید... بعد نفس کشیدن و کشیدن آب به عمق ریه‌هاش. انقدر آب که به سختی می‌تونست اونو نگه داره. خاطره‌های زیادی از جلوی چشمش می‌گذشتند. زندگی‌های متفاوت... گل... موسیقی... ترس... ترس ازدست دادن ازیرافیل... و ازیرافیل!
ازیرافیل فریاد کشید: آدام! بسه. هرکاری که داری انجام میدی رو تموم کن. لطفا. خواهش می‌کنم.
کرولی متوجه شد زانو زده. مچاله شده، شکننده. با هق‌هق بلندی نفس کشید. ضعیف شده بود. بازوهای ازیرافیل دورش حلقه شدند، محکم بغلش کرد و تنها کاری که کرولی می‌تونست انجام بده این بود که سرش رو به‌ سینه‌ی ازیرافیل تکیه بده و نفس‌های سریع بکشه.
آدام گفت: من این کارو باهاش نکردم.
آروم بود اما چشم‌هاش طوفانی بود.
کرولی چشم‌هاش رو باز کرد. سه نفر از چهار چهره‌ی هیولایی ناپدید شده بودند. شمشیر جلوی پای آدام افتاده بود.
یه اسکلت شنل‌پوش ایستاده و نگاه می‌کرد.
آدام مستقیما بهش خیره شده بود و برای اولین بار با خشمی واقعی توی چشم‌هاش فریاد زد: چیکار کردی؟ چرا این‌کارو کردی؟
مرگ برای چند ثانیه نگاهی به کرولی انداخت. کرولی می‌تونست سرمای اون نگاه رو توی سینه‌اش احساس کنه. دستی که قلبش رو فشار می‌داد و نفسش رو تهدید می‌کرد.
ازیرافیل با وحشت فریاد زد و کرولی رو محکم‌تر گرفت.
زیر لب زمزمه کرد: نه!!!
آدام قدمی برداشت و بین مرگ و کرولی ایستاد. فشار انگشت‌های نامرئی از روی قلب کرولی آزاد شد. کرولی نفس نفسی زد و دوباره توی آغوش ازیرافیل افتاد.
مرگ مستقیم به آدام نگاه کرد.
کلمات توخالی و سنگینی توی فضا پخش می‌شدند.

«درس، برای اونی که عبرت نمی‌گیره

مخاطب اون حرف‌ها... ازیرافیل بود یا کرولی؟
×این درس نبود. این شکنجه است. برای هردوشون! اونا قرار نیست اینطوری باشن.

«بودن برای من مهم نیست! من چیزی که هست هستم، چیزی که قراره باشه و...»

صدای خنده‌ای توی فضا پیچید. خنده‌ای هولناک، پژواکی مملو از نفس قبر، تیره و عاری از هرگونه احساس انسانی!
مرگ به سردی ادامه داد:
«میتونست قبولش کنه. بارها می‌تونست اعتراف کنه اشتباه کرده. وقتی روح رها شده‌اش رو زیر آوار سیسیل گرفتم...»

ازیرافیل نفس‌نفس زد. کرولی سعی کرد صاف بایسته، سعی کرد کسی باشه که به ازیرافیل آرامش بده حتی وقتی خودش نیاز به نفس کشیدن داشت.

«وقتی توی کپنهاگ سراغش رفتم، هنوز توی رویای چیزایی بود که نمی‌تونست به یاد بیاره! وقتی توی لندن به تنهایی مرد، هنوز به وفاداری به عهد قدیمیشون امیدواربود...»
ازیرافیل فریاد زد و به کرولی چسبید.
آدام با صدای بلندی گفت: بسه.
ناگهان جلو رفت خم شد و شمشیر رو برداشت. دستش رو روی شمشیر کشید تا شعله‌ور بشه.
شعله‌ای که قبلا نارنجی و طلایی بود تبدیل به لیزر آبی و سبز رنگی شد.
×این روشی نیس که مردم رو وادار کنی یاد بگیرن. ولش کن. هرچیزی رو که ازش گرفتی بهش پس بده.
صدای مرگ پیچید:
«نمیتونی منو نابود کنی. من سایه آفرینشم. بدون من زندگی معنایی نداره

×بالاخره یه روزی می‌فهمیم چطور برای همیشه از شر تو خلاص شیم.
شمشیر رو تکون داد، مرگ برای اولین بار نامطمئن به‌نظر می‌رسید. پاهای استخوانیش زیر ردای مشکی می‌لرزیدند.
آدام ادامه داد: اگه دوست داری اون‌روز میتونه امروز و این لحظه باشه.
سکوت بعد از اون حرف جوری بود که انگار دنیا از چرخیدن دست کشید. انگار خورشید از تابیدن پشیمون شد. انگار که نیرویی غیرقابل توقف به سمت یه جسم غیرقابل حرکت میدوید.
مرگ یک قدم به عقب رفت.

«باشه. از زنجیر رهاش می‌کنم»

کرولی قبل اینکه حتی بفهمه فریاد زده، صدای خشن خودش رو شنید. زنده به گور شده و از هم گسیخته. شکل فانیِ اون بیشتر از حد تحملش تحت فشار قرار گرفته بود.
ازیرافیل دوباره اون رو در آغوش گرفت. با کلماتی که کرولی نمی‌تونست بفهمه التماس می‌کرد. حس وحشتناک گناه و پشیمونی توی صدای ازیرافیل می‌تونست قلبش رو هزار تیکه کنه.
«ازیرافیل!»
کرولی ساکت شد. نمی‌تونست ببینه. نمی‌تونست بشنوه. نمی‌تونست فکر کنه. تنها چیزی که می‌دونست این بود که ازیرافیل توی آغوشش بود.
ازیرافیل اینجا بود.
بعد از قرن‌ها و این همه غم و فرصت‌های از دست رفته... اینجا بود.
زمزمه کرد: انجل...
صدای گریه‌ی خفه‌ی ازیرافیل رو شنید و...
همه چیز رو به یاد آورد.

𝑇𝐻𝐸 𝑀𝐸𝑀𝑂𝑅𝑌 𝑂𝐹 𝐿𝑂𝑉𝐸Where stories live. Discover now