•دسامبر/2014•
تدفیلد، تحت هر شرایطی میتونست یه جای دوستداشتنی برای گذروندن کریسمس باشه. اما این واقعیت که به نظر میرسید اون آب و هوای تمیز قرار بود برف سفید و قشنگی رو تقدیمشون کنه، بیشتر از قبل ازیرافیل رو وادار میکرد تا اون تایم از سال، توی تدفیلد وقت بگذرونند.
حسی که نسبت به دهکده داشت، مثل یه هالهای از محافظت گرم و صمیمانه یا حس برگشتن به یه مکان عاشقانه بود. دقیقا نمیدونست چرا حضور توی دهکده باعث آرامش قلبش میشد. وقتی قلبش پر از غم روزشماری برای پایان دنیا بود، غمش رو کمتر میکرد.
کلبه کاملا با چیزی که برای اولینبار دیده بود فرق میکرد. کرولی تصمیم گرفته بود قبل اینکه درختهای سیب باغش بزرگتر شوند، برای اطراف کلبه پیوند بزنه.
اتاق مطالعه با ردیفهایی از کتابها و صندلی راحتی چرمی مورد علاقه ازیرافیل شبیه خونه شده بود. حتی آشپزخونه گرمشون. جایی که وقتی اولینبار سعی کرده بودند شام کریسمس درست کنند، بوقلمون رو آتیش زده بوند. درختی که از باغ نزدیک انتخاب کرده بودند -و مثل همیشه بین باقی درختا انقدر بزرگ به نظر نمیرسید اما موقع رد کردنش از در کلبه کلی دردسر کشیده بودند- بین چراغهای رنگی و طلایی میدرخشید.
به درخواست ازیرافیل، نوک درخت رو با یه ستارهی ظریف نقرهای -به جای فرشته- تزئین کرده بودند. چیزی که کرولی توی لوازم والدینش پیدا کرده بود و ازیرافیل با اولین نگاه عاشقش شده بود.
در زدن توی شب کریسمس یکی از مراسمهای سنتی بود. ازیرافیل از قبل شکلات داغ رو آماده کرده بود. کرولی همیشه بابت اینکه چقدر همه چیز این مراسم مسخره است، غر میزد. اما هر بار قبل از ضربه دوم در رو باز میکرد. و ازیرافیل میدید که کرولی چقدر با اشتیاق به اون بچهها با کلاههای بوبل جلوی در نگاه میکرد.
با شنیدن صدای در، کرولی نالهای کرد و با گریهای مبالغهآمیز به دیوار تکیه داد: اوه! بازم شمایید؟ تمام کلماتی که که توی away in a manager گفته شده یادتونه؟
ونسلیدیل با افتخار فریاد زد: کتاب رو محض احتیاط آوردیم.
ازیرافیل فکر کرد عینکش حتی از آخرین باری که دیده بود، بزرگتر و گردتر شده.
برایان زمزمه کرد: بعضیاشون یادمونه. نگاه مشکوکی به کتاب سرودش انداخت، کتابی که از قبل تغییر رنگ داده بود.
ادامه داد: مامانم هنوزم بهم نمیگه باکره یعنی چی.
آقای یانگ با عجله سرفه کرد: پسرا!
پپر با اخم شدیدی که قبلا حتی ازیرافیل رو هم ترسونده بود، نگاهش کرد.
آقای یانگ گفت: ببخشید ببخشید. منظورم بچهها بود. بچهها شما قراره آواز بخونید نه اینکه گوش آقای کرولی رو درد بیارین.
ازیرافیل با سینی ماگها جلوی در رسید و اونا رو روی میز کنار دیوار راهرو که کرولی -نه اینکه به علتش اعتراف کرده باشه- چندسال پیش دقیقا برای همین منظور توی راهرو قرار داده بود، گذاشت. ازیرافیل معمولا اونا رو بعد از سرود چهارم بین بچهها پخش میکرد، چون برای خنک شدن به کمی زمان نیاز داشتند، اگرچه شکی نداشت وقتی ماگهای شکلات داغ به اون دستهای کوچولوی مشتاق برسه قراره دمای مناسبی داشته باشه.
ازیرافیل به طرز دلگرمکنندهای گفت: ما تمام هفته منتظر بودیم -حقیقتا بازخوانیهای بهتری از موسیقی کریسمس شنیده بود، خیلی بهتر از چهارتا صدای تند و تیز ناهماهنگ، اما هیچکدوم از اونا به اندازهی این مراسم براش لذتبخش نبودند- نگاهی به هر چهارنفرشون انداخت و ادامه داد: شروع کنین. اولی چیه؟
هر سه بچه به چهارمی نگاه کردند.
آدام یانگ برای یه پسر بچهی شش ساله قد بلندی نداشت و صورت گرد و موهای فرش به سختی تحسینبرانگیز بودند، اما به نوعی، همیشه اون بود که بقیه رو راهنمایی میکرد.
آدام با قاطعیت گفت: While Shepherds Watched. اما با کلمههای درست. همگی حاضرین؟
سرود رو با کلمههای من درآوردی شروع کردند، ازیرافیل مطمئن بود که فقط گاهی پپر کلمات رو درست تلفظ میکرد. اما در مورد اینکه اون چهارتا صدا گوشخراش بودند، با همهی دنیا مخالف بود.
ازیرافیل همیشه تلاش میکرد به این قضیه نخنده، به ویژه اینکه میدونست گابریل چقدر ازش متنفره. تولد مسیح، واقعا اونجوری که دوهزارسال قبل برای انسانها گفته شده بود، نبود. [اشاره به مفهوم سرود کریسمس].
سرود بعدی Away in a Manger was بود، که با لحن کمی ملایم خونده شد، Jingle Bells و Ding Dong Merrily On High دوتا سرود بعدی بودند ولی یه مشکلی وجود داشت! نمیدونستند کی باید تکرار کردن جملات آخر رو تموم کنند تا زمانی که آقای یانگ مجبور شد بهشون علامت بده.
کرولی با خندههایی که سعی میکرد جلوشون رو بگیره، میلرزید.
ازیرافیل ماگهای هات چاکلت -که با یه مینی مارشمالو و یه آبنبات نعناع تزئین شده بودند- با احتیاط به دست تکتکشون داد.
یه دور زمزمهی تشکر و «وای! چقدر خوشمزه است» توی فضا پیچید.
کرولی وقتی حواس بچهها پرت بود یه بطری ویسکی رو بیرون آورد و به سمت آقای یانگ تکون داد. آقای یانگ با قدردانی لیوانش رو جلو آورد.
از کرولی جوونتر بود. اما تصورکردن و صدا زدنش به اسم آرتور کمی سخت بود. مردی بود که برای آقای یانگ شدن به دنیا اومده بود.
ازیرافیل بین تمام سروصداها، با تماشای روش بانمکی که کرولی بچهها رو اذیت میکرد، دردی رو توی قلبش احساس کرد.
طوری که بچهها بهش میخندیدند و آستینهاش رو میکشیدند تا بهشون توجه کنه.
"پنج سال گذشته بود. چند سال دیگه برای با هم بودن کم بود."
متوجه شد آدام داره با اخم نگاهش میکنه.
با چهرهای که نمیدونست چه شکلی شده، سعی کرد صاف بشینه.
+دوس داری برای کریسمس چه هدیهای بگیری؟
یه سوال خوب برای پرت کردن حواس یه پسر بچه شش ساله.
چشمهای آدام برق زد، نفس عمیقی کشید: یه دایناسور میخوام که واقعا غرش کنه. لامپی که روی سقف ستارههای رنگی بسازه. شمشیر لیزری. اسکیت. و یه توله سگ.
آقای یانگ با پوزخندی بهش هشدار داد: چیزایی که میخوای بهدست نیومدنی هستن. باید در مورد انتظارات واقعبینانه صحبت کنی.
آدام با چشمهای بزرگ و امیدوار به پدرش نگاه کرد. پسرکی که هرگز درکی از انظارات واقعبینانه نداشت و حتی نمیتونست معناش رو با تخیل بفهمه.
کرولی با ایما و اشاره توجه ازیرافیل رو به خودش جلب کرد. با یه قیافه از خودراضی نگاهش میکرد. ازیرافیل با اخم جوابش رو داد.
چون... خب موقع خرید هدیههای کریسمس، کرولی اصرار داشت یه چراغ خواب که توی تاریکی روی سقف ستارههای رنگی میسازه بگیرند و ازیرافیل نمیتونست قبول کنه این به چه درد یه پسر بچه میخوره.
ازیرافیل ماگش رو روی میز گذاشت و به سمت درخت توی اتاق نشیمن رفت.
+ما اینجا برای هرکدومتون یه هدیه کوچیک داریم.
توی تمام سالهای زندگیش روی زمین، معجزهها وهدیههای بیشماری برای نیازمندان و ناامیدا تهیه کرده بود، اما کاملا مطمئن بود که هرگز کسی رو مثل این چهارتا بچهی شش ساله با دادن یه هدیه کوچیک توی شب کریسمس هیجان زده نکرده بود.
بعد اینکه همشون رفتند، و در با خیال راحت بسته و قفل شد، کرولی صورت ازیرافیل رو بین دستهاش گرفت و اون رو محکم بوسید.
زمزمه کرد: قسم میخورم هرسال وقتی اینکار رو انجام میدیم مثل یه ستاره میدرخشی. فرشتهی کوچیک کریسمس من.
قلب ازیرافیل به طرز دردناکی منقبض شد. سعی کرد بخنده، هرچند اصلا شبیه خنده نبود.
+خیلیم شبیه فرشتهها نیستم.
کرولی اخم کرد، ازیرافیل محکم بغلش کرد و اون رو بوسید تا وقتی که اونم با اشتیاق بغلش کرد.
بیرون از خونه، برف شروع به باریدن کرده بود.
YOU ARE READING
𝑇𝐻𝐸 𝑀𝐸𝑀𝑂𝑅𝑌 𝑂𝐹 𝐿𝑂𝑉𝐸
Fanfiction• فف ترجمه شده از نسخهی انگلیسی (منبع AO3). • برای مدت سه قرن، کرولی بارها و بارها بهعنوان یه انسان بدون خاطرهای از گذشتهی خودش، تناسخ پیدا کرده. ازیرافیل هربار سعی کرده راهی پیدا کنه تا اون رو به خود واقعیش برگردونه؛ اما بهنظر میرسه تنها کاری...