وقتی به کلبه رسیدند، هوا تقریبا تاریک شده بود. راه رفتن از ماشین تا جلوی در غیرممکن بهنظر میرسید اما کرولی تلاش کرد.
بیشتر به این خاطر که بهنظر میرسید ازیرافیل با یه فوت ممکنه پخش زمین بشه و کرولی نمیخواست بار بیشتری روی شونههاش بذاره.
روی کاناپه نشست و هم اونجا دراز کشید. ازیرافیل چراغها رو روشن کرد، پردهها رو کشید و کتش رو آویزون کرد. تمام کارهایی که موقع رسیدن به خونه انجام میداد... کلبه خونشون نبود، اما خاطرات خوبی از اونجا داشت.
کرولی با چشمهای باز به سقف خیره شد: ما ازدواج کردیم!
ازیرافیل دوباره نفس کشید.
+بله. بله عزیز من. ازدواج کردیم.
کرولی شنید که روی صندلی موردعلاقش نشست و سرش رو چرخوند.
ازیرافیل نگاهش نمیکرد. به دستهاش خیره بود، به انگشتهایی که محکم توی هم قفلشون کرده بود.
+چای میل داری؟ یا...
کرولی پیشدستی کرد: شراب. خیلی زیاد.
+باشه. الان میرم و...
-نه. نرو. بمون.
کرولی سعی کرد بشینه. نفسی کشید و بشکن زد. نامطمئن بود. بطری توی قفسه شرابها توی خونشون چیزی نبود که بهش فکر میکرد اما ایرادی نداشت. یکی از لیوانها به پهلو افتاد اما ترک نخورد. کرولی احساس کرد لبخندی میزنه که پر از شادیه.
-هنوزم میتونم.
به ازیرافیل نگاه کرد که با چشمهای خیس نگاهش میکرد.
-انجل...
ازیرافیل به جلو خم شد و صورتش رو با دستاش پوشوند. صدای گریه بلندش باعث شد کرولی سریع بایسته و به سمتش بره.
روی زانوهاش جلوی پای ازیرافیل افتاد. دستش رو روی شونهاش گذاشت تا آرومش کنه.
-سوییتهارت.
از اینکه چقدر راحت میتونست این کلمه رو بگه، تعجب کرد.
-ازیرافیل اشکالی نداره.
ازیرافیل رو به سمت خودش روی زمین کشید و محکم بغلش کرد. ازیرافیل توی بغلش گریه میکرد و کرولی عطرش رو نفس میکشید. بین خاطرات زیادش گیر کرده بود.
چون این ازیرافیل بود که هزاران سال اون رو میشناخت و تقریبا به همون اندازه ناامیدانه دوستش داشت، هرگز فکر نمیکرد حتی برای یه لحظه بتونه لمسش کنه.
چون این ازیرافیل بود که یازده سال با کالبد بشری اون رو میشناخت و دوستش داشت و باهاش ازدواج کرده بود.
چون خاطرات دیگهای بود، زندگیهای دیگه، عشق و غم و فقدان و حسرت بود. و فعلا نمیتونست با اونا کنار بیاد. مجبور شد بهشون فکر نکنه.
اما این ازیرافیل بود. هق هق میکرد، کرولی هرگز ازش به این اندازه دور نبود، هرگز به این اندازه از دستش نداده بود. پشت گردنش رو نوازش کرد. به آرومی تکونش داد. بوسههای نرمی روی گوش، گونهاش و فکش گذاشت.
طعم شوری اشکهاش رو احساس میکرد.
احساس کرد چشمهاش خیس شدند.
کرولی زمزمه کرد: اشکالی نداره.
و سعی کرد ازیرافیل رو نزدیکتر نگه داره، سعی کرد جلوی اشکهاش رو بگیره.
-همه چیز درست میشه.
بعد بیاختیار گفت: دوستت دارم.
ازیرافیل در حالیکه با شک نگاهش میکرد، پرسید: دوستم داری؟ یا فقط... تو مثل یه انسان زندگی میکردی. عزیزم. مثل اونا فکر میکردی...
-انجل... ازیرافیل!
کرولی انقد به عقب خم شد تا بتونه صورت ازیرافیل رو بین دستهاش بگیره: دوستت دارم. باهات ازدواج کردم. مگه نه؟
ازیرافیل با لجبازی اعتراض کرد: این یه چیز انسانیه، هیچوقت اتفاق نمیفتاد اگه...
-اگه انسان نبودم باهام ازدواج نمیکردی؟
+اگه انسان نبودی ازم نمیپرسیدی!
+مطمئنی؟
کرولی زمزمه کرد و اون رو بوسید. انقدر به بوسیدنش ادامه داد تا اینکه ازیرافیل بی اختیار نالهای کرد و جدا شد و صورتش رو توی گردن کرولی قایم کرد.
-قرنهاست که دوستت داشتم.
فکر کرد؛ وحشتناک بود. هیجانانگیز بود. مثل پرواز کردن و سقوط کردن. مثل یه آزادی خیلی انسانی.
ادامه داد: برای هزاران سال ازیرافیل. من همیشه چیزی رو میخواستم که انسانها داشتن. میخواستم مثل اونا بایستم و بگم: من تو رو انتخاب میکنم. توی رم باهات ازدواج میکردم... اگه میدونستم از پسش برمیاییم، اگه فکر میکردم که قبول میکنی...
ازیرافیل با لحن خاصی زمزمه کرد: و انقدر زیاد طول کشید؟
-احتمالا طولانیتر... فقط مدتی طول کشید تا اعتراف کنم.
+برای منم مدتی طول کشید.
نفسی لرزون کشید که کرولی احساس کرد تنشش کمتر شده.
+عزیزترینم. دلم برات تنگ شده بود.
کرولی محکم پلک زد تا جلوی ریختن اشکش رو بگیره و بوسهای سریع روی شقیقهی ازیرافیل زد: منم دلم برات تنگ شده بود. نمیدونستم انقدر دلتنگتم تا وقتی که بالهات رو دیدم... خدایا ازیرافیل... یعنی... نه شیطان... یعنی فااک!!!
شونههای ازیرافیل شروع به لرزیدن کردند و کرولی فکر کرد دوباره داره گریه میکنه اما بعد صدای خندهای رو شنید که روی شونهاش خفه شد. سعی نکرد جلوی لبخندش رو بگیره. نفس راحتی کشید.
-میتونم ببینمشون؟
کرولی این سوال رو بدون اینکه بدونه پرسید، از اشتیاق خودش تعجب کرده بود.
-میتونم خود واقعیت رو ببینم؟
ازیرافیل سرش رو بلند کرد. پشت دستش رو برای پاک کردن رد اشک روی صورتش کشید. کرولی با معجزه براش دستمالی آورد. لبهای ازیرافیل تکون خوردند اما تونست اونا رو تبدیل به لبخندی لرزون کنه.
+قراره دوباره بابت پرهام اذیتم کنی؟
-بستگی داره. میخندوندت؟
ازیرافیل خندید، طولانی و پر اشتیاق.
و بعد.. بالهاش پشت سرش باز شدند.
پرهای نرمی که مثل یک هفته قبل پشت دستهای کرولی رو به نرمی نوازش میکردند. فراموش کرده بود بعد از اولین باران زیر این پرها امان گرفته بود، اولین محبتیکه بدون فکر ارائه شده بود، انگار که حقش بود.
ازیرافیل به آرومی گفت: چشمهات. دلم برای چشمهات تنگ شده.
-همیشه فکر میکردم ترسناکن.
ازیرافیل سرش رو بهشدت تکون داد. نگاهی پر از التماس به کرولی انداخت: میتونی...
کرولی سری تکون داد وبالهاش رو باز کرد.
یه تکه پازل دیگه سرجاش نشسته بود. دردی که ازیرافیل هرگز نمیفهمید. پیشونیش رو به پیشونی ازیرافیل تکیه داد.
+میدونی... مثل همیشه مرتب به نظر نمیرسن عزیزم!
-بیش از سیصد سال گذشته انجل، من بهانه دارم!
ازیرافیل خندید اما درد ناگهانی توی قلبش نشست، به بازوی کرولی تکیه داد.
زمزمه کرد: سیصد سال!
-بیشتر... سیصد و پنجاه سال.
بعد از چند ثانیه گفت: سیصد و پنجاه و چهار.
+بهم بگو چی شد؟ میدونم که کار عزرائیل بود...
کرولی لرزید. ازیرافیل توی آغوشش جابجا شد، دستش رو پشت سرش برد و کرولی احساس کرد انگشتهاش به نرمی بین پرهای سیاه حرکت میکنند و اونا رو به آرومی سرجاشون برمیگردونند.
آهی کشید و به سمت ازیرافیل خم شد. مدتی طولانی فقط به ریتم نفسهای هماهنگشون و دستهای نوازشگر ازیرافیل فکر کرد.
-میخواست بگم اشتباه کردم. اینکه مرگ برای قدردانی از زندگی نیازه و من... نگفتم.
چشمهاش رو بست. موجی از گناه و خشم رو حس میکرد.
-هربار! هربار که میمردم میومد سراغم. میدونستم اگه... اگه فقط چیزی که میخواد بشنوه بگم، شاید کارش رو متوقف کنه. شاید میتونستم پیش تو برگردم. اما من نتونستم اینکارو بکنم انجل. نتونستم. چون اشتباه میکنه. آدام حق داشت. بالاخره یه روزی انسانها متوجه میشن چطوری باید جلوش رو بگیرن و من...
ساکت شد، ازیرافیل روی پلکهاش رو بوسید و اسمش رو زمزمه کرد.
چشمهاش رو باز کرد، دستهاش رو بالا آورد تا روی گونهی ازیرافیل بذاره. احساس کرد الان جاییه که باید باشه. کنار ازیرافیل. توی آغوش ازیرافیل. توی قلبش.
-بقیش رو بهت میگم... حتما میگم. اما به زمان نیاز دارم تا... بتونم با اینهمه خاطره کنار بیام.
ازیرافیل اون رو بوسید. انقدر طولانی انگار نمیدونست چطور باید ازش جداشه.
وقتی نفس کم آورد ازش فاصله گرفت: ما وقت داریم. عزیزترین من. وقت داریم.
-و شاید مهمتر از همه...
کرولی به اطراف چرخید. دنبال بطری شراب روی میز بود که به شکل معجزهآسایی از کوبیدن بال راستش موقع چرخیدن بهش جلوگیری کرده بود.
-ما به مقدار فوقالعاده زیادی الکل دسترسی داریم و دیگه لازم نیس وانمود کنی معجزه نمیکنی.
+متوجه شده بودی؟
-اون موقع نه.
کرولی به خودش زحمت نداد تا چوب پنبه رو بیرون بیاره و فقط به بطری خیره شد تا چوب پنبه بیرون زد.
-همهی اینا توضیح میده که چرا نوشیدن بدون تو هرگز انقدر سرگرمکننده نبود.
ازیرافیل با تردید نگاهش کرد.
-خب صادقانه اعتراف کنم. نوشیدن بدون تو هرگز انقدر سرگرمکننده نبود.
ازیرافیل بطری رو ازش گرفت، با اشاره لیوانها رو به سمت خودشون آورد. هرکدومشون رو با سخاوتمندی پر کرد.
ازیرافیل در حالیکه بطری رو روی میز میذاشت، پرسید: یعنی ما امروز دنیا رو نجات دادیم؟
کرولی درحالیکه داشت به حلقهی توی انگشت چپ ازیرافیل نگاه میکرد، جواب داد: فکر کنم بیشتر آدام اینکار رو کرد. شاید با کمک اون دختر آمریکایی.
+با این حال... بهنظر میرسه جهان نجات پیدا کرده.
لیوانش رو به نشونهی پیروزی کج کرد.
کرولی لبخندی زد و لیوانش رو بالا آورد.
-به سلامتی دنیا!
+به سلامتی دنیا!
ESTÁS LEYENDO
𝑇𝐻𝐸 𝑀𝐸𝑀𝑂𝑅𝑌 𝑂𝐹 𝐿𝑂𝑉𝐸
Fanfic• فف ترجمه شده از نسخهی انگلیسی (منبع AO3). • برای مدت سه قرن، کرولی بارها و بارها بهعنوان یه انسان بدون خاطرهای از گذشتهی خودش، تناسخ پیدا کرده. ازیرافیل هربار سعی کرده راهی پیدا کنه تا اون رو به خود واقعیش برگردونه؛ اما بهنظر میرسه تنها کاری...