• پارت بیست و نهم •

21 7 0
                                    

•می/2012•

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

•می/2012•

به‌نظر ازیرافیل، وارلاک داولینگ، چیزی بیشتر از یه پسر بچه‌ی دمدمی‌مزاج مزاحم نبود. هنوز چهارسالش نشده بود و حداقل عادت نداشت موقع عصبانیتش آتش جهنم رو احضار کنه. در واقع حتی تحت تاثیر راهبه‌ی شیطانی عجیب غریب که به‌عنوان دایه‌اش خدمت می‌کرد و اون بادیگارد شیطانیش، خیلی معمولی بنظر می‌رسید.
ازیرافیل جرات نداشت وارد خونه بشه، اما بازی کردن پسر بچه رو تماشا می‌کرد. وقتی مادرش اون رو بیرون میبرد، با احتیاط دنبالشون می‌کرد.
یه سال دیگه گذشته بود و ازیرافیل هنوز تصمیمش رو نگرفته بود.
نیمه شب به سقف خیره می‌شد و همچنان که انگشت‌هاش لابلای موهای کرولی به آرومی حرکت می‌کردند، فکر می‌کرد "اون بچه ضد مسیحه پس کشتنش قطعا یه کار درسته. برای محافظت از جهان و همه‌ی مردم جهان". اما اون به دنیا فکر نمی‌کرد، به این فکر می‌کرد که بتونه کرولی رو صبح‌ها بعد بیدار شدنش، ببوسه تا با چشم‌های بسته لبخند بزنه‌.
وقتی دوباره به خونشون سر زد، پسرک رو دید که پشت سر مادرش توی باغ میدوه و از خوشحالی فریاد میزنه. می‌دوید و می‌خندید. مادرش رو بغل می‌کرد. دایه با وجود همه‌ی بدجنسیهاش و تمایلش به احوالپرسی با مردم با جمله‌ی «سلام بر شیطان»، رفتار مهربون و با محبتی داشت.
حتی پدر پسرک، که اگه ازیرافیل صادقانه فکر می‌کرد به سختی توی زندگیشون حضور داشت، سعی می‌کرد هرچقدر میتونه با پسرش وقت بگذرونه. وارلاک به وضوح اون رو می‌پرستید و حداقل توی این دوره سنیش، ازش یه بت ساخته بود.
ازیرافیل به این فکر کرده بود که امروز کار رو تموم کنه. قرار بود بره باغ وحش. ترتیب دادن یه حادثه‌ی رانندگی کار سختی نبود. پسرک رو دید که با هیجان سوار ماشین شد. در مورد میمون‌ها و طوطی‌ها و پنگوئن‌ها با صدای بلند حرف میزد و خرس عروسکی‌اش رو محکم بغل کرده بود.

برگشتن به کتاب‌فروشی سخت بود. به کرولی گفته بود تا دیر وقت منتظرش نباشه. فکر می‌کرد میتونه جای دیگه‌ای بره، یه گوشه‌ی تاریک بشینه و به گناه و بزدلی خودش فکر کنه.
اما متوجه شد فقط میخواد برگرده خونه. کرولی رو توی آپارتمانشون پیدا کنه، شاید در حال حاضر کردن شام یا تماشای یه برنامه تلویزیونی. می‌تونست فکر کردن رو بذاره برای یه شب دیگه.
وقتی جلوی در رسید، سرعتش رو کم کرد.
می‌تونست صدای موسیقی رو بشنوه؛ صدای پیانو بود. قلبش لرزید. مدتی ایستاد تا گوش بده. موسیقی آشنا بود اما نمی‌تونست به یاد بیاره.
بی‌قرار در رو باز کرد.
کرولی متوقف شد. با تعجب و احساس گناه به سمتش چرخید.
-من... فکر کردم قرار نیست برگردی...
+همیشه این‌کارو انجام میدی؟
کرولی با نگرانی نگاهش کرد. ازیرافیل نمی‌دونست صورتش الان چه حالتی داره، نمی‌دونست صورتش میتونه دلتنگی توی قلبش رو نشون بده یا نه؟
-پیانو زدن؟ نه... نه بیشتر وقتا.
کرولی با احساس گناه به کلاویه‌ها نگاه کرد.
-داشت... داشتم تمرین می‌کردم. قرار بود غافل‌گیرت کنم. راستش... نمیدونم. مطمئن نبودم خوشت بیاد یا نه.
+خب. غافل‌گیرم کردی.
ازیرافیل نگاهی به کرولی انداخت. روی چهارپایه نشسته بود. چقدر اون منظره براش آشنا و دردناک بود. اشک توی چشم‌هاش جمع شد . درد داشت. اما حس خوبی هم داشت. انگار چیزی دوباره داشت سرجاش قرار میگرفت، چیزی که از دستش داده بود.
خودش رو نزدیک کرولی رسوند، خم شد و اون رو بوسید. متوجه شد کرولی دیگه مضطرب نیست.
+خوشم میاد. چی داشتی میزدی؟
کرولی خندید.
-واقعا میخوای بدونی؟
+نباید بدونم؟
کرولی رو چهارپایه جابجا شد و برای ازیرافیل جا باز کرد.
دوباره نواختن رو شروع کرد. ازیرافیل نگاهش می‌کرد. کارش خوب بود، انگشت‌هاش خیلی راحت حرکت می‌کردند، هیچ نتی رو جا نمینداخت، تمرین بی سر و صداش و مهارت نهفته از قبل توی وجودش نتیجه خوبی داشت. موج شدید عشق ناگهانی توی وجود ازیرافیل حرکت کرد، دستش رو دور کمر کرولی انداخت و به انگشت‌هاش خیره شد.
-فهمیدی کدومه؟
ازیرافیل سرش رو تکون داد.
-راستشو بخوای باید مجبورت کنم یه روزی بشینی تمام موزیکای Now That's What I Call Music  رو گوش بدی تا قرن تموم شه.
ازیرافیل خندید و اعتراف کرد: آشناست. مطمئنم وقتی تو گوش میدادی منم شنیدم.
کرولی برای یه ثانیه سرش رو برگردوند تا گوشه‌ی لب‌های ازیرافیل رو ببوسه. یکی از نت‌ها روجا انداخت اخم کرد و دوباره روی نواختنش تمرکز کرد.
-حالا اینجاشو گوش کن.
با شدت بیشتری به نواختن ادامه داد و با صدای بلندی شروع کرد به خوندن: برای عشق هر کاری می‌کنم، برای عشق هرکاری انجام میدم اما...
ازیرافیل نفس تندی کشید و برای هزارمین بار از خودش پرسید آیا میتونه نقشه‌ی وصف‌ناپذیر خدا و پیامدهاش رو درک کنه؟
کرولی دست از نواختن کشید. به سمت ازیرافیل چرخید و گونه‌اش رو با اخم نوازش کرد: حالت خوبه؟
ازیرافیل به چشم‌های طلایی-قهوه‌ایش نگاه کرد، پر از عشق بودند.
"نه، بچه ها نه." صدای پر از وحشت کرولی -واقعی- توی گوشش پیچید. "نمیتونی بچه‌ها رو بکشی."
ازیرافیل زمزمه کرد: دوستت دارم و سرش رو روی شونه‌ی کرولی گذاشت تا اشک‌هاش رو پنهون کنه.
کرولیِ واقعی همیشه حرف‌های ازیرافیل رو با ناباوری تکرار می‌کرد، انگار جرات نمی‌کرد باور کنه اونا حرف‌های ازیرافیلن. بین دلتنگی و آرامش در رفت و آمد بود.
کرولی روی موهای ازیرافیل زمزمه کرد: منم دوستت دارم. میخوای چیز دیگه‌ای برات بزنم؟
ازیرافیل با شور و حرارت جواب داد: میخوام هرچی خودت دوس داری و یاد گرفتی برام بزنی. و اینکه هرموقع دلت خواست تمرین کنی.
-چیز زیادی بلد نیستم.
گوش ازیرافیل رو بوسید و بعد به پیانو خیره شد.
ادامه داد: راستش. از قطعه‌های کلاسیک چیزی بلد نیستم. اما... اینو تمرین کردم‌
با تردید انگشت‌هاش رو حرکت داد. به اندازه‌ی قطعه دیگه اعتماد به نفس نداشت اما ازیرافیل بعد از چند ثانیه موسیقی رو تشخیص داد و لبخند زد.
+سفرت برای رسیدن به این قرن چطور بود؟
-ساکت شوووو! میدونم که دوسش داری.
ازیرافیل سرش رو به شونه‌ی کرولی تکیه داد، چشم‌هاش رو بست و به صدای ملایم A Nightingale Sang in Berkeley Square گوش داد.
به وارلاک فکر کرد که خسته و هیجان‌زده داشت از بازدید باغ وحش برمی‌گشت. به این فکر کرد که دایه‌اش اون رو برای خواب آماده می‌کنه، مادرش برای گفتن شب بخیر بهش سر میزنه و با رویاهای کودکانه‌اش در مورد ابرقهرمان‌ها و  دایناسورها به خواب میره. به سال‌های بعد فکر کرد، جهان بی خبر به سمت مقصد نهاییش می‌رفت. مهم نبود چقدر کرولی رو محکم کنار خودش نگه داره، بالاخره یه روزی ازش گرفته می‌شد.
"نمی‌تونم انجامش بدم، انجامش نمیدم. نه حتی برای تو عشقم. متاسفم که حتی بهش فکر کردم."
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
•سپتامبر/2013•

𝑇𝐻𝐸 𝑀𝐸𝑀𝑂𝑅𝑌 𝑂𝐹 𝐿𝑂𝑉𝐸Where stories live. Discover now