• پارت نوزدهم •

20 7 0
                                    

کرولی نمی‌دونست مردم برای تئاتر چی می‌پوشند -فکر می‌کرد فقط کت بلند و مونوکل نیست، هرچند تنها چیزی که به ذهنش می‌رسید همین بود- پس سعی کرد هوشمندانه عمل کنه

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.

کرولی نمی‌دونست مردم برای تئاتر چی می‌پوشند -فکر می‌کرد فقط کت بلند و مونوکل نیست، هرچند تنها چیزی که به ذهنش می‌رسید همین بود- پس سعی کرد هوشمندانه عمل کنه. شلوار جین رو با یه شلوار مشکی و کت چرم عوض کرد. یه پیراهن زرشکی طرح‌دار انتخاب کرد و یقه‌اش رو با وسواس صاف کرد.
منتظر ازیرافیل بود. متوجه شد بیش از حد داره سعی می‌کنه خوب به نظر برسه، توی آینه به خودش زل زد.
به خودش نهیب زد: خیلی داری تند میری. دفعه قبل برات درس عبرت نشد؟
ازیرافیل رو توی زندگیش می‌خواست، عاجزانه. دوستیش، همراهیش، حضورش رو می‌خواست. نمی‌خواست با تحمیل چیزی به احساساتش صدمه بزنه.
به هرحال، وقت گذاشت تا موهاش رو مرتب پشت سرش ببنده. گوشواره‌ی طلا و گارنتی که خیلی وقت بود استفاده نکرده بود، بیرون آورد. سنگ قیمتیش کاملا به پیراهنش میومد.
ازیرافیل پیشنهاد داده بود دنبالش بیاد. کرولی فوری قبول کرده بود. نه میخواست ازیرافیل رو با اون ونِ داغونِ تحویلِ گل‌هاش جایی بره، نه میتونست اون رو پشت سرش روی موتورسیکلت تصور کنه.
ولی... فکرش رو هم نمی‌کرد...
انتظار داشت ازیرافیل رو توی چیزی جمع و جور راحتی ببینه؛ یه مینی، شایدم یه فورد فیستای کوچیک.
ولی وقتی از مغازه بیرون اومد، فکش تقریبا به زمین خورد. یه «بنتلی کلاسیک»؟!
ازیرافیل از روی صندلی راننده خم شد و براش دست تکون داد. کرولی نتونست جلوی خودش رو بگیره: هولی شت!
در بنتلی رو با احتیاط باز کرد، روی صندلی چرمی نشست. چیز عجیبی رو حس کرد. دژاوو... خیلی آشنا بود.
-از کجا همچین ماشینی پیدا کردی؟ این خیلی... قسم میخورم نمیشه حتی یکی از این ماشینا رو جایی جز یه کلکسیون شخصی پیدا کرد، چه برسه توی لندن باهاش رانندگی کنی!!
ازیرافیل کرولی رو تماشا کرد که با چشم‌های مشتاق تمام جزئیات ماشین رو بررسی می‌کرد.
+خب... این یه وصیت بود. از طرف یه دوست قدیمی. فکر کنم میخواست ازش استفاده کنم، نه که خاموش و بی‌حرکت نگهش دارم. مجبور شدم به‌خاطرش رانندگی یاد بگیرم.
کرولی نفسی از سر شادی کشید: خیلی عالیه.
دستی روی روکش گردو کشید، همیشه از ماشین‌های قدیمی خوشش میومد. وقتی بچه بود مدل‌های کوچیکی ازشون جمع کرده بود. هنوزم جرات داشت رویای خریدن یکی از این ماشینا رو داشته باشه.
-بیمه‌اش باید نجومی باشه...
+ارزش هر پنی رو داره.
کرولی متوجه شد هنوز تحت نظره. چشم‌های ازیرافیل با حسی که کرولی نمی‌تونست براش اسمی بذاره، نرم شد. به محض اینکه متوجه شد کرولی نگاهش می‌کنه، نگاهش رو دزدید و فرمون رو محکم گرفت.
+بریم؟
کرولی قبل اینکه متوجه شه ماشینی به این قدیمی، کمربند ایمنی نداره، ناخودآگاه دستش رو روی شونه چپش برد. نشستن توی ماشینی بدون کمربند ایمنی، یه جورایی فرار از قانون هیجان‌‌انگیزی بود.
ازیرافیل با احتیاط بنتلی رو روی دنده گذاشت، نقطه کورش رو سه بار چک کرد و به راه افتاد. راننده‌ی محتاطی بود، همه کارهاش از روی کتاب بود، فقط کمی ترسوتر از چیزی که واقعا برای ترافیک لندن مناسب بود.
کرولی فکر کرد منم بودم همچین ماشینی رو با احتیاط میروندم. کل ماشین نشون از این داشت که از روز اول مورد علاقه و محبت صاحبش بوده. وقتی انگشتش رو روی صندلی چرمی کشید فکر کرد "بی ادبیه که انقدر با ماشین کسی دیگه ور برم." پس جلوی خودش رو گرفت.
نتونستند به گلوب برن. اما بازم خوب بود. بارندگی اولیه، جای خودش رو به بارونی شدید داده بود که باعث می‌شد دیدن تئاتر توی فضای باز تجربه‌ی جالبی نباشه. وقتی توی صف ورود به سالن تئاتر بودند، ازیرافیل براش توضیح داد که این اجرا یه تفسیر مدرنه. جزئیاتی از صحنه رو توضیح داد که برای کرولی اهمیتی نداشت، چون حتی با متن اصلی نمایش هم آشنا نبود.
درک کردن، اهمیت کمتری نسبت به گوش دادن به صدای ازیرافیل داشت.
با خودش فکر کرد چقدر از دنیای ازیرافیل دوره. هیچ حرفی برای گفتن نداشت. نمی‌تونست تصمیم بگیره از کجا باید شروع کنه. انتظار داشت تجربه واقعی تماشای نمایش‌نامه سخت باشه؛ فقط چیزی باشه برای وقت گذرونی کنار ازیرافیل.
انتظار نداشت انقدر بخنده تا مجبور شه اشک رو از چشم‌هاش پاک کنه، و نه اینکه زمان انقدر سریع پرواز کنه! ازیرافیل جوری نگاهش کرد که انگار خنده‌های کرولی هدیه‌ای گران‌بها بود. به باری رفتند تا با هم شرابی بنوشند. کرولی با صدای بلند و متعجب بهش گفت چقدر طنز و انسانیت نمایش‌نامه بدون توجه به جزئیات متن شکسپیر هنوز قوی بود.
+خوندنشون با تماشا کردنشون یکی نیست.
کرولی نگاهش کرد، لبخندی روی لب‌هاش بود. یه امتیاز به نفع کرولی بابت جلب رضایت ازیرافیل.
کرولی با طعنه گفت: هیچ‌کس از شنیدن «من که بهت گفته بودم» خوشش نمیاد.
ازیرافیل نگاه بانمکی بهش انداخت.
-اما باشه. آره. تو بهم گفته بودی و حق با توئه.
لبخند ازیرافیل بعد از شنیدن این جمله... نفس‌گیر بود؛ یا حداقل چیزی بیش از اندازه برای بند آوردن نفس کرولی. ازیرافیل برای اولین بار از زمان ملاقاتشون تقریبا خوشحال به‌نظر می‌رسید و کرولی بیشتر از قبل مصمم شده بود تا خوشحالیش رو بارها و بارها و بارها تکرار کنه.
قرار بود خنده برای روح خوب باشه، مگه نه؟ وقتی از تئاتر بیرون اومده بودند، کرولی احساس می‌کرد کمی حالش بهتره، نه فقط به‌خاطر نمایش. ازیرافیل تقریبا از این اتفاق خوشحال بود و نمی‌تونست جلوی خودش رو بگیره تا کرولی رو برای تماشای یه اجرای دیگه هم ببره.
-پس این‌بار گند نزدم. نه؟
کرولی این حرف رو با صدای بلند نگفت، جلوی خودش رو گرفت.
وقتی ازیرافیل اون رو جلوی گل‌فروشی پیاده کرد، با خجالت پرسید: شاید بتونیم دوباره این کار رو انجام بدیم... آخر هفته مثلا؟
کرولی بدون فکر کردن جواب داد: تو هرموقع بخوای منو داری.
ازیرافیل فقط سرخ شد و طوری لبخند زد که انگار از این ایده بدش نمیومد و کرولی نمی‌دونست چه معنایی داره.
مدت طولانی بهش فکر کرد تا اینکه بالاخره خوابش برد.

مدت طولانی بهش فکر کرد تا اینکه بالاخره خوابش برد

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.



𝑇𝐻𝐸 𝑀𝐸𝑀𝑂𝑅𝑌 𝑂𝐹 𝐿𝑂𝑉𝐸Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora