بی رحم

384 39 36
                                    

وقتی مارگارت از آسانسور پایین رفت انتظار نداشت اشلی را در این حال ببیند. او روی پله نشسته بود و به گربه ی پلنگی محله خیره شده بود. با اینحال هم اخم های گره خورده و هم سیگاری که میان لبانش داشت نشان از این بود که فکرش در جایی بسیار دورتر سیر می‌کند.

_ هنوز با گربه ها مشکل داری؟

اشلی با شنیدن صدای او لبخندی زد. گربه ی پلنگی با ناز و افاده سیبیل هایش را تمیز میکرد.

_ کم کم داره جاشو تو دلم باز میکنه.

مارگارت کنار او نشست. بعد از مکثی طولانی سرش را روی شانه ی او گذاشت:" تو دوست خیلی خوب منی، میدونستی؟"

اشلی در سکوت سرش را تکان داد. مارگارت لبخندی زد و به گربه خیره شد. اشلی سیگارش را با سنگ پله خاموش کرد.

_ میخواد که بری پیشش زندگی کنی نه؟

_ آره.

اشلی پوزخندی طعنه آمیز زد:" آره خب اینجا برای دوتا مادر و یه بچه خیلی کوچیکه."

مارگارت سرش را از شانه ی او برداشت:" اشلی... هر چی هم بشه باز ما دوست هم میمونیم! قرار نیست که یهو باهات قطع ارتباط کنم!"

اشلی ناخودآگاه از جایش برخاست. گربه با حرکت ناگهانی او فرار کرد. اشلی لب هایش را بهم فشار داد و چنگی به موهایش زد:" داری میری، نه؟"

_ اشلی...

اشلی مستقیم به او نگاه کرد و صدایش را بالاتر برد:" فقط بهم بگو نمیری!"

مارگارت ایستاد. ملتمسانه به سمتش رفت. دلش می‌خواست او را آرام کند ولی هنوز درک درستی از شرایط نداشت.

اشلی یک قدم عقب رفت. چشمانش را از او گرفت و به آرامی زمزمه کرد:" واقعا داری میری..."

_ اشلی... راستش هرجوری که فکر میکنم بهترین کار اینه که برم!

اشلی تقریبا فریاد زد:"پس من چی میشم؟!"

مارگارت هم درست مثل او فریاد زد:" چرا یه طوری حرف میزنی انگار قراره بمیرم؟! یه چیزی وجود داره به اسم گوشی همراه که میشه باهاش با هرکسی تو این دنیا حرف زد! تو یکی ازش داری! منم همین طور!"

اشلی سرش را پایین انداخت و با لحنی خطرناک گفت:" تو واقعا متوجه نیستی، نه؟" او دوباره به مارگارت خیره شد:" میخوای بری پیش زنی که عاشقشی زندگی کنی و همزنان با زن دیگه ای که باهاش سکس داشتی در ارتباط باشی؟ باران چی میگه وقتی بشنوه پشت تلفن بهت میگم:  یادش بخیر قدیما! وقتی انگشتت میکردم چقدر بلند ناله میکردی!"

مارگارت پاهایش را احساس میکرد که سست می‌شوند. با وجود خشمی که درونش شکل میگرفت میدانست که حق با اوست. تازه متوجه شد اگر باران را انتخاب میکرد اشلی را برای همیشه از دست می‌داد. با کلافگی نگاهش را از او گرفت: چرا همه چیز اینقدر سخته..."

Hit me harder Where stories live. Discover now