درد

322 34 46
                                    

مارگارت دلیک
خیابان موستامن ۱۶
هامبورگ *****

03.September.2016

اشلی عزیز،

سه ماه از اولین نامه ای که برات نوشتم میگذره. تو این مدت تقریبا هر روز برات نوشتم. اکثرشون رو پاره کردم و دور انداختم چون یا زیادی کوتاه بودن یا زیادی بی معنی. تو تمام این مدتی که نامه مینویسم هیچ وقت به اندازه ی امروز احساس نکردم که نیاز دارم باهات صحبت کنم. هیچ وقت هم به اندازه ی امروز سردرد نداشتم...

چند وقت پیش لوئیزا یک نامه ی دعوتی به باران و من داد: "پیک نیک و کباب!" از طرف کلیسایی که مادرم، من و باران رو مجبور میکرد که بریم. از وقتی به این شهر برگشتم تمام سعیم رو کردم از اون کلیسا فاصله بگیرم. وقتی نامه رو داد حتی بهش فکر هم نکردم. مطمئن بودم که باران هم اهمیتی بهش نمیده؛ ولی دیروز خیلی ناگهانی گفت که باید بریم.

دلیلش؟ "باید سعی کنیم عضو یک جمعی باشیم؛ به خصوص که هردومون هیچ خانواده ای نداریم!"

واقعا نمی‌فهمم این حرف یهویی از کجا اومد! قبلا که میگفت:"ما فقط به همدیگه نیاز داریم!" تازه چرا اون کلیسای لعنتی؟! این همه کلیسا! این همه گروه های دیگه که میتونیم باهاشون آشنا بشیم! کافه های صحبت، گروه های کمک به پناهنده ها، فعالین حیوانات! محض رضای خدا! کافه ی دورهمی های ال‌جی‌بی‌تی ها فقط ده دقیقه با خونمون فاصله داره! حتی دوست شدن با پیرزن/پیرمرد های خانه ی سالمندان هم بیشتر با عقل جور درمیاد!

"اون آدما اونقدر هم بد نیستن! تازه ما چیزیو نداریم که بخوایم بترسم." باورت میشه اینو باران گفت؟ همین کلیسایی که سنگشو به سینه میزنه، کسایی بودن که بخاطر خارجی بودنش پشت سرش پچ‌پچ میکردن! میگفتن:" حتما داره ادای مسیحی ها رو درمیاره تا بتونه اقامت آلمان رو بگیره!"

با وجود تمام این دلیل ها... من در نهایت تسلیم شدم. میدونی چرا؟ چون خیلی حق مخالفت با باران رو ندارم... به این نامه ها نگاه کن... من اون گناهکار واقعیم. نمیتونم ذهنم رو کنترل کنم ولی رفتارم رو میتونم. برای اینکه یکم احساس بهتری نسبت به خودم داشته باشم با حرف هاش راه میام. برای اینکه احساس کنم آدم بده نیستم؛ "فداکاری" میکنم.

حقیقت اینه که هرکاری هم کنم هنوزم به باران آسیب میزنم. کسی که یه زمانی دیوانه وار عاشقش بودم. حسی که من بهش داشتم یک بار زندگیش رو نابود کرد و حالا حسی که بهش ندارم داره این کار رو میکنه.

دلتنگ صدات
مارگارت

_______________________________

مارگارت دلیک
خیابان موستامن ۱۶
هامبورگ *****

11.September.2016


اشلی عزیز،

زندگی هر روز بیشتر از قبل باهام بازی میکنه. یادته هفته ی پیش برات از وحشتناک ترین سردرد عمرم نوشتم؟ کاملا فراموشش کن. امروز وحشتناک ترین سردرد عمرم رو داشتم. به همراه حالت تهوع و سرگیجه. اگر ازش دوهفته نگذشته بود میگفتم تقصیر پریودمه...

Hit me harder Where stories live. Discover now